چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۶

کتابی با برگهای سپید

یادت همیشه در دلهاست /
امروز چهل ونه سال از مرگ او میگذرد ، اما همچنان زنده و جاودان است .نامی که همه با احترام از آن یاد میکنند " رهی" .

امروز بیاد مردگان و یا زنده های مرده افتادم که همچنان مانند خوک سرهایشان درون آخورهاست و میخورند و مینوشند ، نمیدانم چند تن از آنها یکه که میشناختم زنده اند، آنهایی که در لندن بودند و یا در کمبریج !.
اوف .... حتی از بیاد آوردن نامشان اکراه دارم اما بعضی از آنها در تاریخ ایران سهم بسزایی داشتند یعنی در بهم ریختن و ویرانی سر زمین ما  و خود ما .

بیاد " منیر " افتادم  ! نمیدانم زنده است یا مرده همان  زن دهاتی اهل خوی که شوهرش یک محضر در جنوب شهر داشت و برادر شوهرش تازه وارد ارتش شده بود و لقب سرهنگی  را یدک میکشید . ( این ساواک ) بد جوری به بعضی آدمهای ناباب میدان داد و آنها را ناگهان بزرگ کرد ماننند بت های گچی که هم خود فرو ریختند وهم دیگران را و پایه و اساس را ویران ساختند ..
جناب تمیسار شدند و در شمال انگلیس خانه داشتند ، در شمال خودما ن ویلا داشتند  گردن بند همسرشان بیست و نه قیراط الماس بود که با نخ سیاه بر گردن مبارکشان محکم می بستند و خود را مانند کنتسها میاراستند ، جناب تیمسار دست دردست مافیای تجهیزات مسلح نیز بودند ، درعین حال جاسوسی دوجانبه و لو دادن : کنفدراسیون جوانان : را در لندن و دست آخر با همین رژیم منفور نیز در جنگ ایران و عراق کار میکردند . 

تازه خانه بزرگ سعادت  آبادشان را ساخته بودند  هر اطاقی به رنگی مانند کاخ های سلطنتی و ما میهمانشان بودیم مطابق معمول من نزدیک ساعت ده خوابم گرفت و رفتم در اطاق یکی از بچه ها خوابیدم تا میهمانی تمام شود ( این کار همیشگی من بود ) زود میخوابیدم ! شاید یک علت عقب افتادگی من از این اجتماع بگرو باز و ثروتمند و معشوقه گرفتن همسرم همین خوابهای طلایی من بودند !!.

یک روز ناگهان  معلوم شد خانم بیمار شده اند وباید  فورا به طرف لندن حرکت کنند بی آنکه یک کلمه زبان بدانند ، خانه بسرعت بفروش رفت و در لندن تبدیل به چند آپارتمان و خانه شد و کم کم به طرف ریچموند پارک رفتند !! تیمسار بو ها را شنیده بود و خانواده را کوچ داد ، بهمراه پولهای بی حسابی که در بانکهای خارج داشتند ، ما تنها با ماهی پانصد پوند در گوشه ای از کمبریج زندگی میکردیم !!  آنهم با ارز دولتی برای  مدرسه بچه ها و آنها هر دختری ( از پسرها بیخبر بودم  ) تنها بهره بانکیشان دو هزار پوند بود  ، لباسهایشان و ساعتها و انگشتری هایشان  همه" کارتیه" بودند که به زبان فرانسوی هم آنرا  " کاغتیه" مینامیدند !!!!  با لهجه آذری .

 بعدها فهمیدیم نه بانو بیمار بودند و نه خبری  از بیمارستان بلکه " ایران " ما دچار زلزله و بیماری شده بود و آنکه زرنگتر بود همه را باخود برده بود ، هنوز راهها باز بودند ، من در انتظار کتابهایم بودم ! و لباسهایم ! که هیچکدام به دستم نرسید خانه ما با همه اثاثیه اش ناگهان سوزن شد وبر زمین فرو رفت ! بعد ها تکه تکه اثاثیه و کتابهای  ورق شده ام را را در خانه های دیگران دیدم . چه نقشه ها برای آن خانه داشتم ، میخواستم آنرا تبدیل به یک رستوران بکنم تا بتوانم مخارج بچه ها را در خارج تامین نمایم هه  هه  هه !! مگر خانه میراث پدریت بود ؟ .

امروز بیاد"منیر و همسر بیسواد  محضر دار او افتادم چه بلبل زبان و چه دو بهم زن و چه صورت فرشته سانی بخود گرفته بود 

و چگونه همسر بیمار کبدی مرا به میهمانیهای  بزرگ مشروبخواری دعوت میکردند ، شرکت درست کردند حق امضاء از او گرفتند باو گفتند در " هوم آفیس" میتواند منکر وجود همسری من با خودش باشد " چرا که نیمی ازآنچه او داشت متعلق بمن بود  وبه همین دلیل مرا بعنوان " "گاردین "  بچه ها معرفی کردند ، تا اینکه روزی آن برگ کذایی از هوم آفیس رسید که شما پانزده روز وقت دارید اینجا را ترک کنید  بعنوان  " گاردین " بیشترا ز زمان ماند اید !!! چی؟ ! دیگر دیر بود  بچه ها را برداشتم و راهی این ده کوره شدم تا آنها به راحتی آن خانه راهم بفروشند و به کازینو بروند !!!!

 او را به کازینوها میبردند زنهای جوان را در آغوش او میانداختند ، منقل تریاک را  برایش مهیا میساختند ، هفته ها از او بیخبر بودم ،  من کجا بودم؟ در گوشه اطاق کوچک و سرد و تاریک خود در شهر ی غریب داشتم برای شام بچه ها و ناهار فردایشان غذا میپختم !!! و بسرعت به خواب میرفتم ! بلی ! این خوابیدن  ها مرا از همه مواهب  خوب و شیرین زندگی حتی از " کاغتیه" هم  محروم  کرد .
حال امروز بیاد منیر افتادم که باتفاق  همسرش باین شهر آمدند تا آن خانه کوچک مرا نیز از زیر پایم بیرون بکشند و بفروش برسانند  برای " بیزنیس" 
چه بیزنیسی ؟  
یک هتل کوچک ، یک پانسیون  در همین  شهر ! 
گفتم خیز ، من خانه را نخواهم فروخت  این آخرین چیزی است که برای تحصیل بچه ها گذاشته ام هرچه را که بردید و خوردید بس است  .........پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . 15.11. 2017 میلادی /
24 ابانماما 1396 خورشیدی.
------
 تقدیم به خانواده  پر رونق " هاشمی  و بانو "  .پایان 

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۶

عمق فاجعه



نمیدانم آیا فهمیدی ؟ 
آیا توانستی بفهمی  عمق فاجعه را !  استانی که تو در آنجا به دنیا آمده بودی و به آن افتخار میکردی ، سخت لرزید ، اما گمان نکنم  به خانه های محکم و استوار مرکز شهر  آسیبی رسیده باشد هرچه بود ! آن دورتر ها بود ،  قصر شیرین را بیاد داری ؟ با هم رفتیم خواهر زاده ات در آنجا در یک بیمارستان انترن بود ! مجبور شدیم یکشب را در بیمارستان در آنسوی باغ بسر ببریم ، من در آن بیابان برهوت  و خشک نزدیک مرز عراق به دنبال ( کاخ شیرین ) میگشتم ! به دنبال کوهی بودم که فرهاد با تیشه آنرا نقاشی کرده بود و راز عشق را در آنجا برای همه تاریخ ثبت کرد. در آنسوی شهر . در بیستون که اگر هنوز بر جای مانده باشد 
چرا که :
 دیشب ، صدای تیشه  از بیستون نیامد 
شاید بخواب شیرین فرها رفته باشد 
عجیب است که هرچه  از تو و یاد توست دارد ویران میشود ، صندلی که پشت میز ناهار خوری بود پس از یکهفته از هم  گسیخت و تکه تکه شد بقیه هنوز سالم هستند، قاب عکس تو که با " بی بی شهربانو"  گرفته بودی و زیبت دفترتو  بعدها زینت اطاق ما بود نیز ناگهان از هم  جدا شد و عکس درون زمین  اطاق افتاد . 
نمیداتم اگر زنده  بودی باز هم هم مانند آن زمان که برای زلزله زدگان _ قزوین -  کامیون بارکردی و رفتی حتی پالتوی خودت را نیز به یک فقیر دادی ، امروز چه عکس العملی نشان میدادی ؟ ایا تو هم مانند بقیه بی تفاوت مینشستی؟  یا بلند میشدی و کامیونی را دوباره بار میزدی  و میرفتی اما این  بار دیگر نه از کامیون خبری بود و نه آز آنهایکه بتو کمک میکردند .نه تودیگر ریاست عالیه را داشتی . لابد تنها میگریستی ، منهم گریستم برای مردمی که هیچ گناهی نداشتند ،  تنها گناهشان فقر آنها بود .
امروز همه واژه تسلیت را بکار  میبرند ، پیام میدهند و خود را ارضا میکنند ، اما هیچکس  نه در فکر آن مادر فرزند ازدست داده است و نه آن فرزند خانواده به زیر آوار رفته . نه کسی بفکر آنها نیست ، کارهای مهمتری در پیش است ، باید بفکر آینده بود !!! 
از فاجعه ساختمان پلاسکو تا این فاجعه  که به زودی فراموش میشود و از یادها میرود ، چند پیام تسلیت چند همدردی و یا بی تفاوتی .
ار یک خواب یا یک بیهوشی  بخود آمدم ، ساعت چهار صبح است نه تشنه بودم و نه گرسنه ، اولین چیزی را که بخاطر آوردم زلزله بود زلزله !!! نمیدانم  چون در آنجا نبودم نمیدانم طبیعت اینهمه بی رحم نیست ، شاید هم باشد کسی نمیداند ، اما آنچه را که برمن ثابت شده  این است که بشر بیگناه به دنیا می آید  کمی مخلوط "ژن" و تربیت اجتماعی از او میتواند یک قاتل بیرحم بسازد و یا یک انسان فهمیم و یا بی تفاوت .
دستم کوتاه و پاهایم بی رمق و کیسه ام تهی است تا به کمک همشهریان تو بشتابم .در آنسوی مرزها هم با کسی زد وبند ندارم کسی هم مرا ببازی نخواهد گرفت ، [کمک ها را بفرستید ما خودمان به زلزله زدگان میرسانیم ] ! یعنی در جیب خودمان پنهان میکنیم  عقلم در پیمودن این راههای دشوار  به بن بست رسیده است ،  چرا به عقب برگشتم ؟  و چرا دوباره آن راه پیمایی طولانی را از سر گرفتم ؟ واین برگشتن چقدر برایم رنج آور است ، میگویند از عشق تا نفرت تنها یک مو فاصله است این مو را میتوان از میان برداشت ، نفرت خود نیز یک احساس است ،  با شنیدن اولین خبر فورا بیاد تو افتادم و بیاد اقوامت !دسترسی من به همه مشگل است ،  حال دوباره به عقب برگشته ام  و سفر را از نو شروع کرده ام  حال دارم دران زمان راه میروم و گام بر میدارم  و ترانه های عقیده ام را میسرایم ، 

بعد از رفتن تو که بی تفاوت گذشتی و رفتی  با نفرتی که درون سینه ات تاول زده بود ، من راههای بسیاری را  پیمودم  بعضی از راهها را مجبور بودم چند بار طی کنم ،  درآغاز همه راهها بسته بودند  و همه خاموش و من در انتظار دستی از اسمان  ؛ نه ، هیچ خبری نشد ، زلزله آمد  و همه چیز را بهم ریخت و با خود برد اما من زنده ماندم برخاستم وبا لذتی تمام دوباره شروع کردم باغچه ام هنوز تازه بود و نهالهایم تازه جوانه زده بودند باید انها را آبیاری میکردم .

امروز در این فکرم  که آن کودکان بی سر پست  که وا مانده اند ، آن زنانی که بی فرزند  شده اند ، و آن زنانی که همه چیز خود را از دست داده چشم به دست دیگری دوخته اند چگونه باید به یاری آنها برخاست ؟ اگر تو بودی ؟ بر میگشتی ؟ هرچه باشد ولایت تو بود ،  هر راهی تنها  بتو امکان میدهد که بروی اما برگشت دیگر با تو نیست .
امروز اکثرا خاموشند و یا بی تفاوت  واین خاموشی لابد معمایی دارد که من بی خبرم  من هنوز در صدای بلند گفته هایم را فریاد میکنم  و دیگر میل ندارم در بوییدن یک گل ، گلی شوم و یا در سخن گفتن  به دنبال جوابی باشم  حواسم همه در پرده  های ناکامی گم شده است .

بهر روی بسیار غمگینم و اندوهم فراوان نمیتوانم مانند بقیه بی تفاوت  باشم .نه نمیتوانم .پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 14 /11/ 2017 میلادی /....
23 ابانماه 1396 خورشیدی!

دوشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۶

نوای بی نوایی

ببخشید عربی من چندان خوب نیست ، تا مثلا بنویسم زلزلةالملائک  !!  !یعنی  " زلزله".
اما این زلزله را خدا برای گناهان بندگانش نفرستاد  بلکه خود بندگان آنرا فرستادند و گناهش را به پای پروردگار نوشتند مانند همه گناهان ! 
گروهی بعنوان پیاده روی راه افتادند  لوله های نفت  بین عراق و ایران را شکستند فوران و آتش سوزی ایجاد شد فورا درب دیگ را گذاشتند   چیزی نبود یک حادثه بود ، مهم نیست حال چند هراز نفر بدبخت هم از آن منطقه جان بسپارند اینها همه نذورات الهی است ! آنهم درست سر منطقه بین دو مرز ایران و عراق ، کرند . قصر شیرین ، سر پل ذهاب که اصلی آن بود  یادش بخیر در آن زمان که اوضاع صاف بود من یکبار به آنجا رفته بودم چون زادگاه همسر مرحوم بود! البته  مرکز کرمانشاهان !! آنجا دهاتهای اطراف بودند تلویویزنها خیلی راحت گذشتند یک صفحه از اطلاعات  راستی یا دروغین  تلویزیون آنهم به زبان کردی گفتند و رفتند ، این سر زمین که درحال حاضر در" کاتالونیا " قفل شده ، بی بی سکینه هم کمی شلوغ کرد اما فورا صدای را خواباند .حال مردم بدبخت ، بدون دارو بدون درمان بدون بیمارستان و بدون تیمار و ملای بالای منبر میگوید " در انتظار هیچ کمکی نباشید این کار خداست که گناهکارانرا تنبه کرده است !!! حال چرا در حجره و بیت رهبری این اتفاقات نمی افت و یا در خانه ملا لواط المک طوسی آنرا دیگر نمیدانم باید از فرشتگان پرسید  ویا از مامور جهنم/

خنده دار تر ومضحک تر از این  مردان  عمامه بسر در هیچ کجای دنیا حتی در سیرکها هم ندیده ام ، مردک در تلویزیون میگوید چون ؟ ادیسون " برق را اختراع کرد حال جایش دریک جعبه مخصوص در جهنم است چون کافر بوده !!! برق را هم برای شهرت و افتخار اختراع کرد !!! حتی الاغ در طویله خنده اش میگیرد .

بهتر است  خاموش بنشینم  و ببینم سر انجام  چه خواهد شد آنچه مسلم است آنکه در بیت نشسته خود رهبر نیست بلکه بدل اوست چرا که خیلی جوان و بشاش است چه بسا یک رباط  ساخته دست روسها !! باشد .
در سالها پیش فیلمی دیدم که زنان را رباط میکردند  بدل مطابق اصل ، اصلی را میکشتند و درون مانکن ها شکل او را ایجاد میکردند ویک مغز  ویک ماشین هم ادا اطوار ها را در میاورد حتی در عشق بازی  همه رباط بودند مانکن بودند هر روز سبد به دست درون  سوپر ها همه بشکلهای  سابق خود اما دیگر اصلی وجود نداشت همه مصنوعی بودند .

حال بعید نیست این یکی هم یک رباط باشد . ما که از نزدیک او را ندیدم عکسها را که میبینیم هرروز جوانتر است و چشمانش براق گویی درون آنها دو عدد لامپ گذاشته اند .
حالم خوب نیست . روز گذشته میهمان بودم  پر خرابی کردم . 
بهر روی به بازماندگان  تسلیت میگویم و برای روح رفتگان  رحمت طلب میکنم کاری از ما ساخته نیست .خود رباط شده ایم .
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا . 13/11/2017 میلادی /..

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۶

غروب یکشنبه



آن روزها ، در خواب هایمان نیز 
شاد بودیم 
هرگز  آن لحظات صبح مخملی را 
زیر ملافه نازک ململ نازک
از چهار چوب درگاه 
 بیرون نمیراندیم 

هرگز ! 
این تجربه  های غلیظ مرگ آور را
که در عمق خوابهای سنگین ما
 اتفاق افتاد 
باور نداشتیم 
 آن روزها ، 
پاهایمان را از دایره روزانه 
بیرون نمیگذاشتیم 

بیداریمان چقدر هولناک بود 
هر روز و هر شب 
 از هرم داغ این بیداری
در آتش سوزان وحشت  بیدار مینشینیم 
 خوابمان  تکه تکه ، 
لالایهایمان ذره ذره 
 و روزهایمان  ظلمانی 
در کنار گورهای خیابانی 
در خیمه شب زنده داران 
 در کنار آتش آنان که بیدار ماندند

قانون شیون و مرگ 
 بر پشت باهمایمان  نشست 
حال پیش از مرگ باید تقیه شویم 
 قلب و زبانمان باید بریده شود 

لالای تمام شد خواب به بیداری کشنده پیوست 
حال در ویرانه های تخیل باید نشست 
در انتظار پیکی که برایمان پیام تازه بیاورد
مردان کاذب  و تحیلیل رفته 
 مردان تن فروش  
که به دنبال انزال ابدی خویشند 
باور نمی کردم 
خوابمان  اینهمه سنگین باشد 
------------------------ثریا / اسپانیا / یکشنبه / 12 نوامبر 2017 میلادی /.

آن مرد که بود ؟

چند روز دیگر  نزدیک به پنجاه سال از مرگ مردی میگذرد که وجودش همه  عشق ، بود انسانیت بود ، و مهربانی بود و ادب .  نام او را باید در فهرست مردان بزرگ تاریخ گذاشت "رهی معیری" .

امروز قصد ندارم درباره او بنویسم  مقام و منزلت او بالاتر از این است که من بخواهم امروز او را وارد این بحث کنم و از او بنویسم .

 ، امروز صبح واقعا با حال تهوع از خواب برخاستم ، حتی میل نداشتم روز روشن و صبح را ببینم ، دلم میخواست در تاریکی تا ابد میماندم .

خوشحالم که سیم ماهواره ندارم و خوشحالم که از تلویزیون بیزارم  و تنها رادیو  همه نقش را  در خانه من بازی میکند  هم اخبار را میشنوم وهم موسیقی گذشته ها را . 

اما ، اما  گاهی چیزهایی روی " یوتیوپ" ناگهان هویدا میشوند که مرا دچار سکته روحی میسازند  و از خود میپرسم که " 
ما به کجا داریم میرویم ؟ ما کیستیم  درباره چه سخن میگوییم ؟ در باره کی؟ کدام بزرگی روح و کدام صفای دل ؟ کدام آزادی  بیان و آزادی ایمان  و آزادی و سر بلندی سر زمینمان  !!!!شرم آور است شرم آور .

شب گذشته یک کلیپ از یک زن ؟ نه یک حیوان شهوت  آلود ماده روی یوتیوب بود که نوشته  بود چندمین کتابش را در آلمان به چاپ رسانده ویکی از این رسانه های اینترنیتی بنام " تلویزیون" داشت با او مصاحبه میکرد درعین حال داشت جوا ب ایمیلهایش را هم میداد!!! 
اوف ، بهتر  است چیزی نگویم و چیزی ننویسم تنها میتوانم بگویم بالای هفتاد سال را شیرین داشت با موهای سپید و دستهای و پیکر آلوده گه درس سکس به همه میداد ! بعد از جناب دکتر فلان! چشممان باین  یکی روشن .

به کجا میخواهیم برویم به کجا میخواهیم برسیم ؟ نام این بند گسیختگی و کثافت را چه میگذارید؟ شما ها چه کسانید هستید ؟ از کدام سوراخ بیرون آمد ه اید ؟ این عقده  های فروخفته درونتان امروز سر باز کرده و حال معلم جامعه شده اید .

دلم برای " آن مرد" سوخت با ان کتابش که از هر سو مورد توهین و فحاشی قرار گرفت اما جلو رفت چه بسا این مردم را بهتر از من میشناسد .

هر شب با هزاران افکار درهم و برهم به دنبال سوژه میگردم و به دنبال کلمات  و چگونه آنها را ارایش بدهم ، درست بنویسم ، برای چه کسانی ؟ برای این موجودات ؟ این حیوانات جنگلی بند پاره کرده ؟ .

هر چند خوشبختانه خوانند گان من فرق میکنند ، کتابهای آن مرد بزرگ ایرج پزشکزاد روی دستش مانده اما کتابهای این زن هرزه تا دورترین دهات ایران رفته چون از چیز هایی نوشته و عکسهایی گذاشته که مورد احتیاج همه هست ؟ این نفس اماره مرتب درحال کار کردن است ، حتی درمیان سینه زنی ها و عزا داریها !!! 
سرزمینی که بی صاحب باشد و رهبرانش مشتی دزد و آدمکش و حرامزاده باشند بهتر از این نمیشود ادبیاتش نیز باید در همین حد باشد  همچنانکه  ملاها با وقاحت تمام جلوی دوربین از هر چه نا بدتر حرف میزنند و راه روش آمیزش را نشان میدهند . این لجام پاره کردن واین همه نکبت و کثافت تنها برای همان بگیر و ببند ها بود . ایمان را  که از مردم گرفتند ، موسیقی های خوب و پسندیده را از میان بردند ، عربده های مردان بی خدا را جایگزین آن ساختند ، هنر بکلی نامش از صحنه روزگارشان محو شد حال تنها باید " به پایین تنه و آموزش آن پرداخت آنهم به همت زنی که در زندانها بوده و حال پناهند ه سیاسی !!! در آلمان است و در هامبورگ در کنار فاحشه های آلمانی که درون  ویترین مینشینند درس خوانده و تجربیاتش  را بصورت کتاب در اختیار عموم گذارده و جالب آنکه آن مردک گنده با پیراهن زرد رنگ وبا کراوات هفت رنگ با سر بلندی  تمام میگوید که ما امروز افتخار داریم !!!!با بانو فلان  مصاحبه کنیم و ایشان از طریق اسکایب فرمایشات خود را میفرمایند در حالیکه بر در و دیوار اطاقشان آلات مردانه و زنانه و عکسهای تهوع آور آویزان کرده اند و پیکر پر دست انداز کثیف شان را به نمایش میگذاشتند !!!

آزادگی یعنی این ، بی بند وباری و کثافت و در لجن دست و پا زدن ، در دنیای آزاد خارج چه چیزی را فرا گرفتید ؟ چگونه یک تغار رنگ بر صورتمان بمالیم و چگونه بغل خوابی کنیم روانکاو هم درا ین مورد داریم !!!! 

اوف .... نه بهتر است امروز را بفراموشی بسپارم و آنچه را که دیدم بالا بیاورم و امیدم را  ازا ین  مردم ببرم و برگردم به لانه خود وهمان ذکر مصیبتهایم برایم کافی است به دنبال هیچ کلام یا واژه زیبایی نروم و از خو د نپرسم فعل کجا بود فاعل کیست و و فعل مجازی را کجا باید بگذارم   ؟ امروز جای این حرفها نیست ، پر قدیمی فکر میکنم و به دنبال اشعار زیبا و بکر و دست نخورده هستم تا بخورد دیگران بدهم ،  کسانی  هستند که عشق را تنها دریک " سوراخ"  میبینند و اندازه آلت مردانگی شان را باید بزرگتر کنند و به نمایش بگذارند  نه بیشتر.پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا .
12/11/ 2017 میلادی ! 

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۶

فرا سوی روشنیها



این عکس را شب گذشته  با موبایلم گرفتم و روی اینستا گرام گذاشتم ، برای تو مفهومی ندارد ، اما پسر بزرگت آنرا شناخت و بمن لایک داد!! چرا که برای تولد دهمین سال او یک پرچم ایران را هدیه بردم ، من شبها زیر این تابلو میخوابم ، زیر پرچم سر زمین از دست رفته ام .

امروز نمیدانم که هواپیما ترا به کدام سوی جهان میبرد ، برای من فرقی ندارد به چین  بروی یا به ژاپن و یا به سنت پیترزبورگ یا به امریکا و یا به آیسلند و یا به آلمان  و یا به........... تو همیشه درراه سفری ، وهنگامی که بر میگردی  خوابهایت آشفته  شده و بهم ریخته  خسته در تختخوابت میافتی .

هر چه باشد تو دیگر متعلق بمن نیستی  متعلق بخودت و آینده  فرزندانت هستی ، خوشحالم که خودت را پیدا کردی    و نزدیک به کوههای بلند و پرشکوه شدی  و نامی برای خودت یافتی  ، دل من از ترس میلرزد  که مبادا گاهی لغزشی کرده و مسئول شکست تو باشم بنا براین نام فامیل مادریم را روی خود گذاشتم ، سالهاست که از همسری بودن پدرت استعفا داده ام و آن نام پر افتخار را برای خودشان گذاشتم .

من دیگر نمیتوانم ترا در آغوشم بفشارم  و بنوازم  همیشه بتو حق میدهم  نه به سرسختی دلم  بسرعت از آنها میگذرم  از افسرده شدن بیزارم  و در خود ماندن  در خود سفت و سخت شدن .
دیگر بیاد نمیاورم چه بود و چه گذشت حتی به عکسهای قدیمی نیز نگاه نمیکنم و آلبوم ها را پنهان کرده ام  از گذشته چیزی جلوی چشمانم نیست  چرا که آینده ندارم و گذشته ام نیز ویران شد چیزی از گذشته جز چند عکس فرسوده باقی نمانده است که من به آنها افتخار کنم .
تنها " مذهب قدیمی مادرم که شب گذشته باو پناه بردم  ، نه من دیگر گناهان را نخواهم بخشید نه میبخشم و نه فراموش میکنم .اما  امروز آنچه را مبینم  از دیده ام فورا پاک میکنم   و یا میشویم  گناه  را هنوز در خود ندیده ام  تا فراموشش کنم.

زمانی فرا میرسد که مجبورم از آسمان  مردمانی بگذرم  که آفتاب  عقل خود را به دست باد داده اند و خورشید آنرا خشکانیده است .امروز همه چیز دریک ترازو سنجیده میشود ، نیکی ، خوبی ، مهربانی و عشق  و در آنسوی ترازو سود و زیان !

من بکلی خود را از وابستگی بتو کنار گذاشته ام هیچگاه هم از تو طلبکاری نکردم تنها خیالی خنک وبا صفا  بر روی سینه ام سایه میاندازد که " خوب حد اقل مانند سایر جوانان امروزی نشد  که د ر گوشه ای لم بدهد و بخود مشغول باشد و یا در صف دیگران راهپیمایی کند و یا به دنبال زنی باشد که او را بنشاند ، خوشحالم که مرد شده ای یک مرد کامل و من همین را بعنوان یک هدیه بسیار ارزنده از طبیعت میپذیرم .

گاهی لبه تیغ اندیشه های دردناکی به سینه ام میخورند و مرا فکر وا میدارند ، زمانی است که نگاهی به اطراف خانه کوچک و محقرم میاندازم و اثاثیه قدیمی وبا خود میاندیشم  که :

این بود پایان آن راهی که آنهمه برایش رنج کشیدم ؟
شاید باشند کسانی مانند من که همه چیز خود را از دست داده اند ، اما من خودم را از دست ندادم .

سوزندگی این اندیشه را به زیر خاکستر نرم خیالم فرو میبرم و تنها چند قطره اشک روی  آتش دل فرو میریزد و آتش هوس را خاموش میکند .

بیاد مادر بزرگت ، "مادر پدرت "میافتم .که همیشه آواره بود و در خانه بچه هایش میزیست ( حاجی) مشغول تدارکات پایین تنه اش بود  بنا براین  تمنایی ندارم .

در سایه رویاهایم راه میروم  وبا کمی آب  لبان تشنه ام را نم میزنم  به آیینه مینگرم .....نه ، هنوز میتوانم و خواهم توانست .
روزگاری بسوی وطنم میرفتم  بی آنکه بدانم کجاست  اما امروز آنرا هم به دست فراموشی سپرده ام  چون دیگر  آنرا نمیشناسم  آنرا نیز مانند تو از من گرفتند  اما امروز میدانم که به هر کجای دنیا که بخواهم میتواتم بروم بی آنکه کسی برایم مرزی تعیین کند ویا خط مرزی بکشد ،  امروز سفر من بین چند اطاق و حمام و گاهی گذری در خیابان بیشتر نیست . اما با خیالم به سفرهای دوری میروم خیلی دورتر از مرزهای زمینی .
خوشحالم که کتابخانه ام پر است و خوشحالم که موسیقی هنوز مرا به عوالم دیگری میبرد و نشخوار آنچه که د ر جوانی کرده و یا داشته ام  برایم کافی است .
من هنوز سنفنونی گیاهان را در باغچه خشک شده خانه ام میشنوم  واژه ها را به خوبی میشناسم .
تو نیز واژ های خودت را داری درمیان آنها گم شده ای . سفرت به سلامت . ث
ثریا ایرانمنش » لب پرچین «  اسپانیا / .
11/11/207 میلادی برابر با 21 آبان ماه 1306 خورشیدی !/

 .