چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۶

کتابی با برگهای سپید

یادت همیشه در دلهاست /
امروز چهل ونه سال از مرگ او میگذرد ، اما همچنان زنده و جاودان است .نامی که همه با احترام از آن یاد میکنند " رهی" .

امروز بیاد مردگان و یا زنده های مرده افتادم که همچنان مانند خوک سرهایشان درون آخورهاست و میخورند و مینوشند ، نمیدانم چند تن از آنها یکه که میشناختم زنده اند، آنهایی که در لندن بودند و یا در کمبریج !.
اوف .... حتی از بیاد آوردن نامشان اکراه دارم اما بعضی از آنها در تاریخ ایران سهم بسزایی داشتند یعنی در بهم ریختن و ویرانی سر زمین ما  و خود ما .

بیاد " منیر " افتادم  ! نمیدانم زنده است یا مرده همان  زن دهاتی اهل خوی که شوهرش یک محضر در جنوب شهر داشت و برادر شوهرش تازه وارد ارتش شده بود و لقب سرهنگی  را یدک میکشید . ( این ساواک ) بد جوری به بعضی آدمهای ناباب میدان داد و آنها را ناگهان بزرگ کرد ماننند بت های گچی که هم خود فرو ریختند وهم دیگران را و پایه و اساس را ویران ساختند ..
جناب تمیسار شدند و در شمال انگلیس خانه داشتند ، در شمال خودما ن ویلا داشتند  گردن بند همسرشان بیست و نه قیراط الماس بود که با نخ سیاه بر گردن مبارکشان محکم می بستند و خود را مانند کنتسها میاراستند ، جناب تیمسار دست دردست مافیای تجهیزات مسلح نیز بودند ، درعین حال جاسوسی دوجانبه و لو دادن : کنفدراسیون جوانان : را در لندن و دست آخر با همین رژیم منفور نیز در جنگ ایران و عراق کار میکردند . 

تازه خانه بزرگ سعادت  آبادشان را ساخته بودند  هر اطاقی به رنگی مانند کاخ های سلطنتی و ما میهمانشان بودیم مطابق معمول من نزدیک ساعت ده خوابم گرفت و رفتم در اطاق یکی از بچه ها خوابیدم تا میهمانی تمام شود ( این کار همیشگی من بود ) زود میخوابیدم ! شاید یک علت عقب افتادگی من از این اجتماع بگرو باز و ثروتمند و معشوقه گرفتن همسرم همین خوابهای طلایی من بودند !!.

یک روز ناگهان  معلوم شد خانم بیمار شده اند وباید  فورا به طرف لندن حرکت کنند بی آنکه یک کلمه زبان بدانند ، خانه بسرعت بفروش رفت و در لندن تبدیل به چند آپارتمان و خانه شد و کم کم به طرف ریچموند پارک رفتند !! تیمسار بو ها را شنیده بود و خانواده را کوچ داد ، بهمراه پولهای بی حسابی که در بانکهای خارج داشتند ، ما تنها با ماهی پانصد پوند در گوشه ای از کمبریج زندگی میکردیم !!  آنهم با ارز دولتی برای  مدرسه بچه ها و آنها هر دختری ( از پسرها بیخبر بودم  ) تنها بهره بانکیشان دو هزار پوند بود  ، لباسهایشان و ساعتها و انگشتری هایشان  همه" کارتیه" بودند که به زبان فرانسوی هم آنرا  " کاغتیه" مینامیدند !!!!  با لهجه آذری .

 بعدها فهمیدیم نه بانو بیمار بودند و نه خبری  از بیمارستان بلکه " ایران " ما دچار زلزله و بیماری شده بود و آنکه زرنگتر بود همه را باخود برده بود ، هنوز راهها باز بودند ، من در انتظار کتابهایم بودم ! و لباسهایم ! که هیچکدام به دستم نرسید خانه ما با همه اثاثیه اش ناگهان سوزن شد وبر زمین فرو رفت ! بعد ها تکه تکه اثاثیه و کتابهای  ورق شده ام را را در خانه های دیگران دیدم . چه نقشه ها برای آن خانه داشتم ، میخواستم آنرا تبدیل به یک رستوران بکنم تا بتوانم مخارج بچه ها را در خارج تامین نمایم هه  هه  هه !! مگر خانه میراث پدریت بود ؟ .

امروز بیاد"منیر و همسر بیسواد  محضر دار او افتادم چه بلبل زبان و چه دو بهم زن و چه صورت فرشته سانی بخود گرفته بود 

و چگونه همسر بیمار کبدی مرا به میهمانیهای  بزرگ مشروبخواری دعوت میکردند ، شرکت درست کردند حق امضاء از او گرفتند باو گفتند در " هوم آفیس" میتواند منکر وجود همسری من با خودش باشد " چرا که نیمی ازآنچه او داشت متعلق بمن بود  وبه همین دلیل مرا بعنوان " "گاردین "  بچه ها معرفی کردند ، تا اینکه روزی آن برگ کذایی از هوم آفیس رسید که شما پانزده روز وقت دارید اینجا را ترک کنید  بعنوان  " گاردین " بیشترا ز زمان ماند اید !!! چی؟ ! دیگر دیر بود  بچه ها را برداشتم و راهی این ده کوره شدم تا آنها به راحتی آن خانه راهم بفروشند و به کازینو بروند !!!!

 او را به کازینوها میبردند زنهای جوان را در آغوش او میانداختند ، منقل تریاک را  برایش مهیا میساختند ، هفته ها از او بیخبر بودم ،  من کجا بودم؟ در گوشه اطاق کوچک و سرد و تاریک خود در شهر ی غریب داشتم برای شام بچه ها و ناهار فردایشان غذا میپختم !!! و بسرعت به خواب میرفتم ! بلی ! این خوابیدن  ها مرا از همه مواهب  خوب و شیرین زندگی حتی از " کاغتیه" هم  محروم  کرد .
حال امروز بیاد منیر افتادم که باتفاق  همسرش باین شهر آمدند تا آن خانه کوچک مرا نیز از زیر پایم بیرون بکشند و بفروش برسانند  برای " بیزنیس" 
چه بیزنیسی ؟  
یک هتل کوچک ، یک پانسیون  در همین  شهر ! 
گفتم خیز ، من خانه را نخواهم فروخت  این آخرین چیزی است که برای تحصیل بچه ها گذاشته ام هرچه را که بردید و خوردید بس است  .........پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . 15.11. 2017 میلادی /
24 ابانماما 1396 خورشیدی.
------
 تقدیم به خانواده  پر رونق " هاشمی  و بانو "  .پایان