نمیدانم آیا فهمیدی ؟
آیا توانستی بفهمی عمق فاجعه را ! استانی که تو در آنجا به دنیا آمده بودی و به آن افتخار میکردی ، سخت لرزید ، اما گمان نکنم به خانه های محکم و استوار مرکز شهر آسیبی رسیده باشد هرچه بود ! آن دورتر ها بود ، قصر شیرین را بیاد داری ؟ با هم رفتیم خواهر زاده ات در آنجا در یک بیمارستان انترن بود ! مجبور شدیم یکشب را در بیمارستان در آنسوی باغ بسر ببریم ، من در آن بیابان برهوت و خشک نزدیک مرز عراق به دنبال ( کاخ شیرین ) میگشتم ! به دنبال کوهی بودم که فرهاد با تیشه آنرا نقاشی کرده بود و راز عشق را در آنجا برای همه تاریخ ثبت کرد. در آنسوی شهر . در بیستون که اگر هنوز بر جای مانده باشد
چرا که :
دیشب ، صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید بخواب شیرین فرها رفته باشد
عجیب است که هرچه از تو و یاد توست دارد ویران میشود ، صندلی که پشت میز ناهار خوری بود پس از یکهفته از هم گسیخت و تکه تکه شد بقیه هنوز سالم هستند، قاب عکس تو که با " بی بی شهربانو" گرفته بودی و زیبت دفترتو بعدها زینت اطاق ما بود نیز ناگهان از هم جدا شد و عکس درون زمین اطاق افتاد .
نمیداتم اگر زنده بودی باز هم هم مانند آن زمان که برای زلزله زدگان _ قزوین - کامیون بارکردی و رفتی حتی پالتوی خودت را نیز به یک فقیر دادی ، امروز چه عکس العملی نشان میدادی ؟ ایا تو هم مانند بقیه بی تفاوت مینشستی؟ یا بلند میشدی و کامیونی را دوباره بار میزدی و میرفتی اما این بار دیگر نه از کامیون خبری بود و نه آز آنهایکه بتو کمک میکردند .نه تودیگر ریاست عالیه را داشتی . لابد تنها میگریستی ، منهم گریستم برای مردمی که هیچ گناهی نداشتند ، تنها گناهشان فقر آنها بود .
امروز همه واژه تسلیت را بکار میبرند ، پیام میدهند و خود را ارضا میکنند ، اما هیچکس نه در فکر آن مادر فرزند ازدست داده است و نه آن فرزند خانواده به زیر آوار رفته . نه کسی بفکر آنها نیست ، کارهای مهمتری در پیش است ، باید بفکر آینده بود !!!
از فاجعه ساختمان پلاسکو تا این فاجعه که به زودی فراموش میشود و از یادها میرود ، چند پیام تسلیت چند همدردی و یا بی تفاوتی .
ار یک خواب یا یک بیهوشی بخود آمدم ، ساعت چهار صبح است نه تشنه بودم و نه گرسنه ، اولین چیزی را که بخاطر آوردم زلزله بود زلزله !!! نمیدانم چون در آنجا نبودم نمیدانم طبیعت اینهمه بی رحم نیست ، شاید هم باشد کسی نمیداند ، اما آنچه را که برمن ثابت شده این است که بشر بیگناه به دنیا می آید کمی مخلوط "ژن" و تربیت اجتماعی از او میتواند یک قاتل بیرحم بسازد و یا یک انسان فهمیم و یا بی تفاوت .
دستم کوتاه و پاهایم بی رمق و کیسه ام تهی است تا به کمک همشهریان تو بشتابم .در آنسوی مرزها هم با کسی زد وبند ندارم کسی هم مرا ببازی نخواهد گرفت ، [کمک ها را بفرستید ما خودمان به زلزله زدگان میرسانیم ] ! یعنی در جیب خودمان پنهان میکنیم عقلم در پیمودن این راههای دشوار به بن بست رسیده است ، چرا به عقب برگشتم ؟ و چرا دوباره آن راه پیمایی طولانی را از سر گرفتم ؟ واین برگشتن چقدر برایم رنج آور است ، میگویند از عشق تا نفرت تنها یک مو فاصله است این مو را میتوان از میان برداشت ، نفرت خود نیز یک احساس است ، با شنیدن اولین خبر فورا بیاد تو افتادم و بیاد اقوامت !دسترسی من به همه مشگل است ، حال دوباره به عقب برگشته ام و سفر را از نو شروع کرده ام حال دارم دران زمان راه میروم و گام بر میدارم و ترانه های عقیده ام را میسرایم ،
بعد از رفتن تو که بی تفاوت گذشتی و رفتی با نفرتی که درون سینه ات تاول زده بود ، من راههای بسیاری را پیمودم بعضی از راهها را مجبور بودم چند بار طی کنم ، درآغاز همه راهها بسته بودند و همه خاموش و من در انتظار دستی از اسمان ؛ نه ، هیچ خبری نشد ، زلزله آمد و همه چیز را بهم ریخت و با خود برد اما من زنده ماندم برخاستم وبا لذتی تمام دوباره شروع کردم باغچه ام هنوز تازه بود و نهالهایم تازه جوانه زده بودند باید انها را آبیاری میکردم .
امروز در این فکرم که آن کودکان بی سر پست که وا مانده اند ، آن زنانی که بی فرزند شده اند ، و آن زنانی که همه چیز خود را از دست داده چشم به دست دیگری دوخته اند چگونه باید به یاری آنها برخاست ؟ اگر تو بودی ؟ بر میگشتی ؟ هرچه باشد ولایت تو بود ، هر راهی تنها بتو امکان میدهد که بروی اما برگشت دیگر با تو نیست .
امروز اکثرا خاموشند و یا بی تفاوت واین خاموشی لابد معمایی دارد که من بی خبرم من هنوز در صدای بلند گفته هایم را فریاد میکنم و دیگر میل ندارم در بوییدن یک گل ، گلی شوم و یا در سخن گفتن به دنبال جوابی باشم حواسم همه در پرده های ناکامی گم شده است .
بهر روی بسیار غمگینم و اندوهم فراوان نمیتوانم مانند بقیه بی تفاوت باشم .نه نمیتوانم .پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 14 /11/ 2017 میلادی /....
23 ابانماه 1396 خورشیدی!