این عکس را شب گذشته با موبایلم گرفتم و روی اینستا گرام گذاشتم ، برای تو مفهومی ندارد ، اما پسر بزرگت آنرا شناخت و بمن لایک داد!! چرا که برای تولد دهمین سال او یک پرچم ایران را هدیه بردم ، من شبها زیر این تابلو میخوابم ، زیر پرچم سر زمین از دست رفته ام .
امروز نمیدانم که هواپیما ترا به کدام سوی جهان میبرد ، برای من فرقی ندارد به چین بروی یا به ژاپن و یا به سنت پیترزبورگ یا به امریکا و یا به آیسلند و یا به آلمان و یا به........... تو همیشه درراه سفری ، وهنگامی که بر میگردی خوابهایت آشفته شده و بهم ریخته خسته در تختخوابت میافتی .
هر چه باشد تو دیگر متعلق بمن نیستی متعلق بخودت و آینده فرزندانت هستی ، خوشحالم که خودت را پیدا کردی و نزدیک به کوههای بلند و پرشکوه شدی و نامی برای خودت یافتی ، دل من از ترس میلرزد که مبادا گاهی لغزشی کرده و مسئول شکست تو باشم بنا براین نام فامیل مادریم را روی خود گذاشتم ، سالهاست که از همسری بودن پدرت استعفا داده ام و آن نام پر افتخار را برای خودشان گذاشتم .
من دیگر نمیتوانم ترا در آغوشم بفشارم و بنوازم همیشه بتو حق میدهم نه به سرسختی دلم بسرعت از آنها میگذرم از افسرده شدن بیزارم و در خود ماندن در خود سفت و سخت شدن .
دیگر بیاد نمیاورم چه بود و چه گذشت حتی به عکسهای قدیمی نیز نگاه نمیکنم و آلبوم ها را پنهان کرده ام از گذشته چیزی جلوی چشمانم نیست چرا که آینده ندارم و گذشته ام نیز ویران شد چیزی از گذشته جز چند عکس فرسوده باقی نمانده است که من به آنها افتخار کنم .
تنها " مذهب قدیمی مادرم که شب گذشته باو پناه بردم ، نه من دیگر گناهان را نخواهم بخشید نه میبخشم و نه فراموش میکنم .اما امروز آنچه را مبینم از دیده ام فورا پاک میکنم و یا میشویم گناه را هنوز در خود ندیده ام تا فراموشش کنم.
زمانی فرا میرسد که مجبورم از آسمان مردمانی بگذرم که آفتاب عقل خود را به دست باد داده اند و خورشید آنرا خشکانیده است .امروز همه چیز دریک ترازو سنجیده میشود ، نیکی ، خوبی ، مهربانی و عشق و در آنسوی ترازو سود و زیان !
من بکلی خود را از وابستگی بتو کنار گذاشته ام هیچگاه هم از تو طلبکاری نکردم تنها خیالی خنک وبا صفا بر روی سینه ام سایه میاندازد که " خوب حد اقل مانند سایر جوانان امروزی نشد که د ر گوشه ای لم بدهد و بخود مشغول باشد و یا در صف دیگران راهپیمایی کند و یا به دنبال زنی باشد که او را بنشاند ، خوشحالم که مرد شده ای یک مرد کامل و من همین را بعنوان یک هدیه بسیار ارزنده از طبیعت میپذیرم .
گاهی لبه تیغ اندیشه های دردناکی به سینه ام میخورند و مرا فکر وا میدارند ، زمانی است که نگاهی به اطراف خانه کوچک و محقرم میاندازم و اثاثیه قدیمی وبا خود میاندیشم که :
این بود پایان آن راهی که آنهمه برایش رنج کشیدم ؟
شاید باشند کسانی مانند من که همه چیز خود را از دست داده اند ، اما من خودم را از دست ندادم .
سوزندگی این اندیشه را به زیر خاکستر نرم خیالم فرو میبرم و تنها چند قطره اشک روی آتش دل فرو میریزد و آتش هوس را خاموش میکند .
بیاد مادر بزرگت ، "مادر پدرت "میافتم .که همیشه آواره بود و در خانه بچه هایش میزیست ( حاجی) مشغول تدارکات پایین تنه اش بود بنا براین تمنایی ندارم .
در سایه رویاهایم راه میروم وبا کمی آب لبان تشنه ام را نم میزنم به آیینه مینگرم .....نه ، هنوز میتوانم و خواهم توانست .
روزگاری بسوی وطنم میرفتم بی آنکه بدانم کجاست اما امروز آنرا هم به دست فراموشی سپرده ام چون دیگر آنرا نمیشناسم آنرا نیز مانند تو از من گرفتند اما امروز میدانم که به هر کجای دنیا که بخواهم میتواتم بروم بی آنکه کسی برایم مرزی تعیین کند ویا خط مرزی بکشد ، امروز سفر من بین چند اطاق و حمام و گاهی گذری در خیابان بیشتر نیست . اما با خیالم به سفرهای دوری میروم خیلی دورتر از مرزهای زمینی .
خوشحالم که کتابخانه ام پر است و خوشحالم که موسیقی هنوز مرا به عوالم دیگری میبرد و نشخوار آنچه که د ر جوانی کرده و یا داشته ام برایم کافی است .
من هنوز سنفنونی گیاهان را در باغچه خشک شده خانه ام میشنوم واژه ها را به خوبی میشناسم .
تو نیز واژ های خودت را داری درمیان آنها گم شده ای . سفرت به سلامت . ث
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / .
11/11/207 میلادی برابر با 21 آبان ماه 1306 خورشیدی !/
.