شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۶

یک رویا هست



شهریاری گشت ویران ،  شهریاران را چه شد 
سر نگون  این تخت غیرت تاجداران را چه شد

صحن میدان وفا  خالی است از چوگان زنان 
گوی عشق افتاد  در میدان سواران را چه شد ؟

گاهی یک رویا هست که " ملت : میافریند  و زمانی این رویا تبدیل به یک کابوس میشود .

دیگر دوست داشتن  شهریاران و نفرت  از بیگانگان   فایده ای ندارد ،  درد در جای دیگری است ارباب در جای دیگر مشغول تهیه مواد است واین خادمان خوش خدمت و دستمال بیار سخت مشغول بیضه مالی می باشند ، تزاری دیگر بر تخت نشست  پس از آنهمه زد و خورد ها جنگها کشت و کشتارها  و انقلاب   و شورش ها ، تزاری دیگر بر تخت نشست هنوز تاج بر سر ندارد اما کمتر از تاجداران نیست چه بسا بالا تر هم باشد . 

و ما؟ ........ما در انتظارهیچ چیز و هیچ کس نیستیم تنها چشم به آسمان دوخته ایم که شاید نمی باران به کام خشک زمن برسد ، شب گذشته باران بارید خوشحال شدم ای کاش این باران چند روز ادامه یابد اما امروز صبح از شورش وهم همه گنجشکان در لابلای درختان برگ ریخته دانستم  که پاییز تمام شد هوا بهاری بود ، لطیف مانند حریر. دیگر زمستان هم نخواهیم داشت تنها دریک فصل خواهیم زیست .

زمستان برای اسکی بازان برفهای مصنوعی را آماده میسازد و ما فقرا تماشاچی هستیم .
چون پیکری که جان را از او گرفته باشند  برخاستم بر ضد کی ؟ بر ضد خدایان؟  یا آن " یهوه" موعود  که بیجان که تنها کارش خدایی است ؟! فرزندانش خوب دنیا را اداره میکنند .حال گاهی این یهوه بصورت انسانی  ظاهر میشود آنهم برای دیدار و مهرجویی از بعضی ها ،  چون آنها او را خوب ساخته و پرداخته اند  وبر پیکرش و اندامش از طلای ناب لباس پوشانده اند ، او با فقرا کاری ندارد .
او در  زنخدان مرغان بلند پرواز  و در پنهانی  به مریدانش یاری میرساند .
حال ما در لباس " حوای " گنه کار  و یا آدم نیمه گنه کار در انتظاروحی از جانب او میباشیم .

در  میان خواب  و بیداری در میدان جنگ با اهریمنان گذشته   داشتم به سخنان او گوش میدادم که ناگهان از خواب پریدم  با آمدن سپیده دم  شب گم شده بود و چشمان من نیز ناگهان گم شدند  مغز چشمانم را برده بود به درون  کاسه سرم  و من از دریچه مژگانم داشتم به همراه باران اشک میریختم  .چرا؟ 
بیدار شدم وبر سر عقل آمدم .
روز شده  و من به دیار صبح شتافتم محو تماشای حریر زیبایی صبح بودم  در آسمان میان ابرهای پراکنده سه دریچه باز بود گویی خورشید پست یک پنجره پنهان است تا دوباره باز گردد .. اما ابرها بر او چیره شدند و باران میبارد چه زمزمه شیرینی .برای ما که در پستو پنهانیم نه برای آنهایکه درون مقوا ها در کنار کوچه ها خوابیده اند و اربا بشان بااتومبیل سفارشی ضد گلوله و ضد بمب و ضد نارنجک  به همراه  صدها نفر گارد و پاسدار شبانه بسوی هواپیمای خصوصی خود میرفتند او تنها خیابانها روشن شهر و تمیز و آب پاشی شده را میدید
او از جان باختگان  و مال باختگان و زندانیان درون سلولها قفل شده با زنجیر، بی خبر بود چون روی شانه همان مردم  تا اوج رسیده  بود تا اوج اقتدار تزاری !!! 

چراغ فاصله بین ما با او کوچک و نا دیده است  آنجا که گام های او استوار است ما لرزانیم  و برای گامی جلو تر  مرتب به پشت سر مینگریم مردد هستیم  ، میترسیم جلویمان تاریک است چه بسا چاه هایی دهان باز کرده باشند .
دیروز را ستایش میکنیم  از دیروز میگوییم  حال را  گم کرده ایم و فردا را نیز نداریم .

بیماری "سکس" بدجوری دنیا را فرا گرفته است امروز در سایت " اسکای خواندنم " که یکی از "ام /پی  ها "یا نمایندگان مجلس عوام بریتانیای کبیر به سکرترش دستور داده برای او اسباب بازی سکسی بخرد !!! بقیه اش را دیگر نخواندم .
اینها فرمانروایان جهان ما هستند .

امروز ما چشم به اسمان دوخته ایم تا قطره ای آب فرو بریزد و ما کام تشنه خود را تر کنیم .
پژمرد  از خشکسالی  کشتزار معرفت 
 الله الله  ریزش  ابر بهاران را چه شد 
بر نیامد  آرزو یم  از در این سفلگان 
عرضه گاه  حاجت امیدواران را چه شد .........." صحبت لاری "
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 04/11/2017 میلادی /
برابر با 13 آبان ماه 1396 خورشیدی !

این نوشته را تقدیم میکنم به خود فروشان حزب همیشه پا بر جای  [توده ] خلق وجلقی ها و روشنفکران آبکی و مصدق الهی ها ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


جمعه، آبان ۱۲، ۱۳۹۶

طوطیان عشق

دلتنگم ، 
خیلی دلتنگم ، 
هیچ کاری فایده ندارد ، دلم گرفته ، از ساعت دو.نیم پس از نیمه شب بیدارم ، به دنبال چی میگردم ، کجا میل دارم بروم ؟ 
هیچ ! دلم گرفته ، خدا دمی میاید و میرود من او را نه دیده ام و نه میشناسم  به دنبال بقیه رفتم ، اما در آیینه خودم 
را دیدم  خودم را آفریدم  دست تنها .

رو به کجا بکنم ، میل دارم فریاد بکشم ، اما....صدای بلند قدغن است فورا ترا به پلیس معرفی میکنند و چه بسا به تیمارستان بفرستند ، اینجا دلتنگی مفهومی ندارد [سانتا ترزایشان ] گفته که " یک کاتولیک خوب هیچگاه غمگین نیست و آنکه غمگین است  ابدا کاتولیک نیست " خوب بمن چه مربوط است .گاهی خدا میتواند بندگانش را گمراه سازد و آنها در گمراهی خودشان شاد و خوشحالند ، با دروغهایی که بخودشان میگویند و باورشان دارند خوشحالند .
خدایان دیگر چه دشمنی با من داشتند؟  و چه کینه ای و چه رشکی ؟ و من با مهربانی  نه تنها آنها را آزرده نساختم بلکه برایشان خدایی کردم .

من هیچگاه از خدایان قدرت پرست نترسیده ام  چون یک انسان از مهر ورزیدن و عشق داشتن توبه نمی کند .
چرا اینهمه سرسختی نشان میدهم ؟ خوب ، من یک انسان کاملم اما در کجا؟ در چه سر زمینی و در چه چراگاهی ؟ 
نه چندان گناهکار نیستم که در آتش گناهانم بسوزم گناهم تنها عشق بود ، حال از آن رویا بیرون آمده و در زباله دانی حقیقت دارم میسوزم .

باید امروز به بانک بروم تا مرا ببنند  که هنوز زنده ام ! روز گذشته بمن تلفن کردند بعنوان نشان دادن یک بیمه تصادف !! بهتر است به بانک تشریف بیاورید ! مگر قرار  است من دریک تصادف بمیرم ، خوب همه دریک تصادف میمیرند کمتر کسی در رختخوابش ارام از دنیا میرود تنها پیامران دروغین هستند که در تختخواب بیمارستان جان میدهند  ، آن غلطکهای سنگینی که بر روی ما غلطیدند . امروز من و مرغکانم در قفسی  مقدس اسیریم  واز هر نسیمی که یوزد بر خود میلرزیم  اشتیاق بازگشت به  لانه خود را نیز نداریم  آتش در آنجا زبانه میکشد  مردمانی که نمیشناسیم  میل نداریم پرهایمانرا بالهایمانرا خونین کنند .
نه در قفس آرام تریم .
راه گریزم از هر سو بسته است  و دلم بیقرار یک جای امن ویک فنجان چای شیرین در کنار مهربانی  کسانیکه میشناختم و 
امروز نیستند .

حال کو رمال کور مال  در تاریکی عمدی بی آنکه چراغی روشن کنم به دنبال لباسهایم میگردم ، و به دنبال کفشهایم  هیچ نیرویی مرا بسوی خود نمیکشد  گویی در خود یک بیگانه میبینم که نمینشاسم .
هنوز عشق در من شعله میکشد  مانند بر قی در تاریکی  هنوز از یک اثر زیبا بی تاب میشوم  حریق میشوم و خودم مانند یک تکه کاغذ میسوزم .
بقول آن خواننده جوان که اشگ درون چشمانش بود " هوای گریه دارم" .
امروز اندازه وبهای خود را شناختم و دیدم که چه ارزان در بازار برده فروشان بفروش رفتم . ...پایان / ثریا / 3 نوامبر 2017 میلادی / اسپانیا .
" یک دلنوشته "

نسل کشی


در مسلخ عشق جز نکو را نکشند 
لاغر صفتان  زشت خو را نکشند 
گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز 
مردار بود هر آنکه او را نکشند ..........؟
-------------------------
درفشی که باید پایدار بماند 
------------------------
 چرا ما نباید به دنیا بفهمانیم که ما هم دچار نسل کشی شده ایم ، شاید بخاطر آنکه نسلها با خونها مختلف  قرن ا مخلوطند و خون پاکی در در رگ کمتر ایرانی وجود دارد .
من نمیدانم امروز دنیا درباره ما و سر نوشت ما ایرانیان چگونه فکر میکند ، شاید ابدا برایش مهم نباشد همچنانکه برای ما مهم نیست .

هفته گذشته دریک همبستگی  و جمع آوری در لندن عده ای جمع شدند و سخن رانی کردند و محمد رضا شاه را همپای " هیتلر " خواندند !! از همان نوع شاعره ها و شاعران نو پرداز و خوانندگانشان .

اندیشمندان وفلاسفه جهان  افراد را به سه گروه تقسیم کرده اند  آنهایی که آفریننده اند ،  و در صدد تغیرات مهم در جهانند ، اشخاصی که تنها  به رویدادهای جهان به تماشا ایستاده اند  و گروه سوم آنهایکه  از آنچه در دنیا میگذرد بیخبر و نا آگاهند . 
امروزدانشمندان و فلاسفه  نوظهور ما نیز به چندین دسته تقسیم شده اند  چند کتاب قدیمی مربوط به انقلابها  ، چند جزوه  ساخته و پرداخته چین سرخ و چند جلد کتاب از چپی ها و نویسندگان خارجی  ، در حال حاضر خودشان نمیدانند چکار کنند ، گهی به مسجد میروند گه به میخانه و زمانی ساکن درگه عشق .
از اپوزیسیون خارج حرفی نمیزنم چرا که مشتی خاله خانباجی به گرد هم جمع شده و تنها یکدیگر را به باد فحاشی و تهمت و افترا میبندد. آنها خریداری شده هستند .
دل بمردی تازه و نوظهور خوش کردیم و گفتیم این یکی شهامت دارد و جلو میرود دیدیم که یک انسان خود بین و دچار وهم و پریشان روان  و خود پرست و یک شومن است .

حال آنکه در وین و اتریش نشسته و خود را تکه تکه میکند  ومیخواهد یک تنه با این اراذل دربیفتد و من هرآن نگرانم مبادا پشت میزش سکته کند با افکار سالم و خوا نده هایش   میل دارد روشنگری کند اما کو ؟ .

اوایل انقلاب مردی بنام ( کوروش آریا منش ) که نام واقعی او رضا مظلومان بود  تک و تنها جلوی این اسلام گراهای نو ظهور ونو |پا ایستاد و سپس جانش را نیز از دست دارد مانند بقیه او را تکه تکه کردند .میل ندارم درباره زندگی او بنویسم چرا که باندازه کافی کتابها و نوشته ها درباره اش به چاپ رسیده و آن مرد جوان و نازنین بیشتر به نوشته ها و افکار او بسنده میکند .

داریم به کجا میرویم؟ چر ا پس پس میرویم ؟ مگر ندیدید که ایران ما را فروختند به چه قیمت ارزانی در لبا س دین و امامت ؟  مردانی مانند مار زهر آگین و ما نشستیم تا خانم " گوگوش " هفتاد ساله روی سن برایمان اطوار بریزد و برایمان اشک تمساح بریزد و یا آقای داریوش که خود یکی از ویرانگران بود امروز بما دستور بدهد بخوابید  ، بلند شوید ، سکوت کنید ، 

آن بچه توده های دیروزی که در لباس شعر گفته ها و پیامهایشان را بهم میرساندند امروز زیر خروارها خاک خفته اند اما تخم ریزی کرده ان حال کرمهای جوانی سراز خاک بیرون آورده و مشغول ویران کردن تاریخ گذشته ایران سر زمین آریایی ما هستند  .
ارتشیان ما یکشبه نابود شدند آنها یکه سالها رنج بردند و راه و رسم سربازی و سرداری را فرا گرفتند سرشان را از دست دادند  بعضی ژنرالهای بی مایه و پنبه ای با ( جمهوری) تازه ونو پا ساختند اموالشان حفظ شد خانواده شان  حفظ شد ، بجایش شیخ خلخالی آمد که در عرض پنج ساعت حکم اعدام هزار نفر را صادر کرد بجایش ریشهری آمد و بجایش سید خندان و امروز این یکی که درست شبیه یک مار است و آن دو پیر مرد مردنی که پایشان لب گور است اما از روی کاغذ دستوراترا میخوانند .

خوانند گان  روی سن  بریا سر زمین پدریشان اشک میریزند  بیماران بدون دارو بدون یک بیمارستان مجهز  پیر مردان وپیر زنان فرزند از دست داده نا امید در گوشه ای نشسته اند و سپاه و سرداران دین محمد همچنان میتازند ، غارت میکنند و میکشند تجاوز میکنند و نفس ها را در سینه بریده اند .چرا ؟ برای آنکه ما ملتی یک پارچه ویک دست نیستیم مانند لباسی که نخ  نخ شده واز هم گسیخته و دیگر قابل ترمیم هم نیستیم مگر بابل و اشور و کلده توانستند روی پاهایشان بایستند و تاریخشان را نگاه دارند؟ مگر مصر توانست قد راست کند ؟ حال ما برویم مثلا از درون خروارها خاک یک قباله بیرون بکشیم و به دنیا بگویم د راین ناریخ بما حمله  و نسل کشی شد؟ چرا همین بهمن پنجاه و هفت که نزدیکتر است را بیاد نمی آوریم ؟ نسل کشی از آنجا شروع شد کاخ مدائن اگر ویران شد متعلق به تاریخ گذشته است فرش بهارستان اگر تکه تکه شد متعلق به حمله اول اعراب است دنیا آنها را  فراموش کرده است ، تنها در کتب تاریخی در موزه ها میتوان آنها را جستجو کرد  چرا امروز نمیرویم بپرسیم که به چه اجازه ای در بهارستان وعدل مظفر را گل گرفتید ؟ ایران متعلق به ایرانی است نه امت مسلمان و عرب زادگان ، امروز بیشتر فامیلها یک عرب به دنبال  خود چسپانیده بعنوان  حرمت و اعتبار .
در یکسو استوار تریاکی بهرام قلی خان دارد ذهن ها را میشوید از سوی دیگر آن  صاحب رسانه ای با دهان گشادش گویی یک سوسمار دهان باز کرده فراایش میفرماید و سگهایی را هم در کنار خود دارند که درمیان پرده ها پارس میکنند .

تنها بمن جواب دهید که " ابو شریف کی بود و در ایران چکار داشت ؟ وآن ملعون خمینی چهره واقعی اسلام را بما شناسانید .بلی باید از تاریخ 22 بهمن 1357  نوشت و گفت ایرانیان دچار نسل کشی شدند .وآن چند نفری هم که باقی مانده انداز ترس در چادرهای رنگی میرقصند .و یا بدون کروات با پیراهن یقه باز با کمی ته ریش به ریش ما میخندند ، اموال مردمر ا به غارت بردند ، کشتند بچه ها را حتی به سگهای خیابان رحم نکردند صادرات سگ به چین پر استفاده بود .
کارخانه ها خوابید ، وهمه چیز از خارج وارد میشد از روسیه واز چین واز کوبا از آمریکا ی جنوبی ، امارات ، ترکیه !
روزگاری ما صادرات نفت وبنرین و روغن و صابون و شامپو و پودر لباسشویی به تمام کشورهای اطراف  سر زمینمان داشتیم 
حال در این فکرم در این نیمه شب که بیخوابی بسرم زده  کجا بروم تا همه چیز را فراموش کنم ؟ به کدام افسانه شیرین گوش بدهم تا بخواب روم و کدام زبان شیرین برایم لالایی خواهد گفت ؟ ....

ایران یک لقمه چرب ، آن زنک بی حیا با پرچم سرخش و روسری نکبتش مانند سگی وحشی آرام خوابیده تا بموقع او را بیدار کنند و بفرستند او هم عده ای را بکشد و به تخت بنشنید .

در گوشه دیگر حزب کار و کار گری پس مانده ها ی توده ای و چپی زیر زمینی ارتش به راه انداخته اند تا سر زمین  را دودستی تقدیم آن کارمند سابق کا گ ب  و ریاست شورای عالی خرس سفید بکنند . ایرانی مهم نیست ایران هم مهم نیست . پول کجاست ؟
این حرفی بود که یکی از ژنرالهای شاه در لندن پس از انقلاب بمن گفت ؟ ! 

عکسهای آخرین روزهای شاه را در غربت دیدم مردی تنها ، لاغر و در انتظار مرگ و ترسان از اینکه مبادا توطئه ادامه پیدا کند و او را به دست جلادان بسپارند . گریستم ، لعنت بر شما نامردان و نا سپاسان و نمک نشناسان ، چون نمیتوانستید  چند خط   آشغال خود را نشر دهید و بخورد جوانان و کودکان  بدهید او را قاتل مینامید ؟! اربابتان که بهتر کار کرد جوانان همه از کانون زیر نظر احمد خان شاعر هرکدام یک چریک ساخته شدند .
حالا تکیه به کدام دیوار بدهم که ویران نشود و مرا زیر آوار فرو نبرد .؟ ث
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 03/11/2017 میلادی .../.

پنجشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۶

پدر خوانده !

عکس " توضیحی ندارد  یک نماینده حزب  وکاندیدای ریاست جمهوری " پدر خوانده" است .
و چه بسا اگر ایشان انتخاب شوند  همه " چپی ها ، راستی ها نیم بندها معتکف درگه شوند .
---------------------------
شب درویش اگر در غم  نان میگذرد 
 روز منعم بغم  سود و زیان میگذرد ........."عبرت نایینی "

این روزها اگر بخواهی هم ولایتی ها  و هموطنان را ببینی بهترین جا  بازار کهنه فروشان است ، شنبه ها و سه شنبه ها ، هرکدام سفره ای پهن کرده و هرچه را که داشتند و یا برداشته و یا دزدیده در آنجا بفروش میرسانند ، البته کسانی هم در نقش بازرس  و پدر خوانده در آنجا راه میروند و اگر جیره و مواجب نرسد ناگهان کبریت سیگارشان به روی بساط طرف مربوطه میافتد این غیر از  کرایه ای است که به شهرداری میدهند درعین حال آنهایکه اهل دود و دم میباشند میتوانند لوازم درخواستی را از آنجا تهیه کنند !! گاه گاهی  یکی از آنها با لبان باد کرده و موهای رنگ شده از کنارت میگذرد و خود را جمع میکند مبادا یپراهن ابریشمی  او به شلوار نایلونی تو بخورد! .....اوف ، مگر نمیدانی من کی هستم ؟  میدانم ، یا امام زاده هستی ! یا دختر آن قاچاقچی اسلحه و یا برادر زاده آن آدمکش ویا یک واسطه و خبر چین !  چون دیگر غیر از این نمیتوانی باشی .، آنهایکه شرفی برایشان مادده در پستوها پنهانند و مشغول کار برای تهیه لقمه نانی .

قبلا یک پدر خوانده بزرگ اینجا بود ، بیمار شد رفت مادرخوانده هم مرد و حال جایش را به پسرانش داده است و....دیگرهیچ .

کار مال خر است ، باید از مغزت استفاده  کنی نه از دستها و پاهایت ! این شعار آنهاست .
فرصت طلبی و ایجاد بلوا ولو دادن بقیه و اتهام بستن و غیره و یا ...... باج گیری . 

در آن زمان من کار میکردم و دوستان بمن میخندیدند ، آه تو چقدر خری ! تا جوانی پشتت را ببند ! چگونه ؟ کاری ندارد! چند دقیقه چشمانت را برهم بگذار کار تمام میشود !!!! حال تهوع بمن دست میداد .

دیگری وارد اداره امنیت کشور شده بود حال با پول فراوان داشت دور دنیا میگشت تا مخالفین را  شناسایی کند  و نام و نشانشان را اطلاع بدهد تا سوراخ گنجینه های  مرا گشت و چیزی غیر از قیچی و متر و الگوی کاغذی و مجله مد پیدا نکرد  و میل و نخ  بافتنی 

کار مال خر است ، باید راحت خوابید و دیگران را  بکار واداشت باید آنها را تحقیر کرد باید دانست و توانست مال دیگران  را  به یغما برد  ؛ باید توانست جلوی چشمان تو دروغ گفت .
باین میگویند صاحب عقل و دانش و علم !!!! کار مال خر است .

در این بلبشویی دنیا در این جهنم میان آتش خون بهتر میتوان بهره برد ، خود را پنهان کردن و از معرکه بیرون کشیدن کار آدمهای ترسو و بزدل است باید  خورد در غیر این صورت ترا خواهند خورد 

باید دانست چه موقع گریست و چه موقع خندید و چگونه  اطرافیان را در خوف و ترس نگاه داشت  امروز کسی از :"قلم:" نمی ترسد .
با نکاهی به آبروریزی های هالیوودی میتوان فهمید که دیگر کسی برای آبرو داشتن حرمتی قایل نیست  هر چه بی آبرو تر باشی معروف تری و بیشتر طرفدار مییابی و بیشتر جلو میروی آنهایکه در پشت پرده پنهانند هوایت را دارند ، اگر بتوانی برایشان طعمه ای باشی در غیر این صورت یک قربانی هستی ، یک گوسفند که باید سرت را ببرند برای خوردن و بلعیدن سگهایشان که  از خون تو استفاده کنند .

نه وطن پرستی برایت نان خواهد آورد نه ناسیونالیستی   و نه انسان بودن  باید حیوانی باشی در پوست انسان گرگ درنده ای باشی در لباس بره .
چند نفر را برایت بعنوان مثال بیاورم ؟ خودت با آنها حشر و نشر داشتی هنر مند والا مقامی که پرچم ایران بود!!!! البته پرچم جمهوری مسلمانی ! شاعر بزرگ و متفکر و مترجم اهل شمال که آنهمه شیفته او و اشعارش بودی ! مترجم بزرگ و نازنینی که مرتب در سخن رانیهایش حضور پیدا میکردی  ، معلم بداخم وبی مهر پیانو و آن فلوت زن مشهور ، آن خواننده معروف ، 
دیدی چگونه تن بخود فروشی دادند ؟!.
آنها نه تنها خود بلکه خانه پدری را نیز فروختند برای تکه نانی که جلویشان میانداختند و آن حبه کثافتی که ............

در زمان جنگ  آنهایکه  انسانند  و برای خود حرمتی و ارزشی قائلند  دختران باکره و اسبها و مردان  و زنان  خود را پنهان میکنند و تنها فاحشه ها  در خیابانها راه میروند و خود نمایی میکنند .
امروز ما درحال جنگ هستیم آنهم از نوع بد آن ، یک جنگ اقتصادی / مذهبی /جنگی که ممکن است سالها طول بکشد و یا با فرو افتادن  چند بمب  میلیونها انسان از دنیا بروند نا جمعیت کم شود .غذا نیست . زمین نیست و هوا آشفته است و از باران نیز خبری نیست .
شب گذشته در جشن هالووین چند  جوان زخمی و یا کشته شدند من نمیدانم جشن امریکاییها به سایر ممالک چه ارتباطی دارد؟ مگر آلمانیها این شب را جشن میگیرند و یا سایر کشور جشن آبجوی آلمانیها را برپا میسازند .بعید نیست از این روزها شب  شکر گذاری و بوقلمون  خوری را هم در این ده کوره ببینم سر  زمینی که هنوز درمیان بدبختی هایش دست و پا میزند و هنوز از جنگهای داخلی کمر راست نکرده است ، بیسوادی در این سر زمین بیداد میکند . عده ای راه فرار را در پیش گرفته اند .در کشورهای دیگر به شغل پر افتخار خدمتکاری مشغولند !و بعضی ها که زرنگترند مانند سر زمین باستانی و پر افتخار ما باتکهارا بسته پولها را برداشته و در کشورهای دیگر مشغول تعویض چهره میباشند و یا در جزایر خصوصی خود روی صندلیهای راحت نشسته اند .
خود من یکی از این قربانیان بانکهای خصوصی بودم .

عمر  درویش  و توانگر  به حقیقت نگری 
هردو با درد دل و رنج  روان میگذرد
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 02/11/201میلادی  برابر با 11 ابانماه 1396 خورشیدی/..




چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۶

بی نام وبی نشان

امروز عکسی روی فضای مجازی  که بین بچه ها رد و بدل میشد از "گور" او دیدم ، روز گذشته بچه ها ( البته دختران) ! برای دیدار او بگورستان شهر رفتند وعکسی را یادگار گرفتند !  یک سنگ خالی سفید بی نام و نشان با چند گل پلاستیکی دریک گلدان  حقیر آنروز که او را بخاک سپردیم روی سنگ سفید مرمر  با خطی طلایی نام و فامیل و تاریخ تولد و مرگ او را دادم حک کردند برای حفظ آبرو واین سنگ بقیمت فروش یکی از فرشهای زیر پایم تمام شده بود یک فرش ابریشمی نایین " اصفهان " که برای یادگاری  با خود آورده بودم .او چیزی از خودش برای ما نگذاشت تنها ، نام فامیلش را که خوشبختانه آنهم زیر بقیه فامیلها فراموش شد  ........
.
چه بجا ماند از تو ؟ همه لباسهای مارک دار و کراوتهای فلان را درون یک چمدان کردم وبه یک موسسه خیریه بخشیدم تنها ساعت را برای پسرم گذاشتم او هم آنرا بگوشه ای پرتا ب کرد و کیف سامسونت با قفل رمزدار که درون آن  عکسهای مترست پنهان بودند و چند دسته چک که دیگر حسابی در آن بانک نبود حساب را بسته بودی .

به دنبال هیچ بانکی نرفتم و از هیچ بانکی سئوال نکردم چرا که میدانستم پولها از جرسی به امریکا رفته اند تا آن مترس به همراه  پسرش آسوده زندگی کنند ( همسر برادر زاده ات ) که تنها بیست و دو سال داشت وتو پنجاه و چند ساله  بودی !! که لنگان لنگان و تلو تلو خوران خودت را میکشیدی آن زن طلاق گرفت و بخاطر پولهایت در بغل تو خوابید  دیگر  از او خبری ندارم .

امروز چی از تو بجای مانده ؟ دو سال دیگر هم باید جعبه استخوانها پوسیده ترا بیرون بیاوریم و به دست آتش بسپاریم چرا که دیگر نه فرشی بر جای مانده و نه پولی که بتوانیم اجاره آن گور را بدهیم .

در طی این بیست ونه سال که از مرگ تو رفته تنها یک یا دوبار به دیدارت  آمدم آنهم از دور نگاهی بتو انداختم تا شاید شرم را در گوشه ای از آن سنگ ببینم .
امروز طبیعت همه چیز را بر باد داده نه نامی نه فامیلی و نه تاریخی از موجودیت تو .حال بقیه میل دارند دوباره با مرکب سیاه نام ترا روی آن بنویسند ! 
آه بیچاره آیا در آن زمان هیچ بفکر مردن خود بودی ؟ دیکتاتورها هم با شانس وبی شانس میمیرند بعضی ها مانند قهرمان رویای تو هیتلر با آن وضع فجیع خودکشی میکند بعضی ها هم مانند امام [اره ]شده در مکانی با انهمه  جلال و جبروت بخاک میرود و تازه معلوم نیست چند سال دیگر بمبی آنرا منفجر نکند .

بیست و نه سال تنها خون خوردم میل ندارم مانند زنان عامی و بیسواد بنشینم و غصه هایم را بنویسم ، مهم نیست چگونه توانستم بچه هارا جمع کنم  به دانشگته بفرستم زن بدهم وبه خانه شوهر بفرستم چه بسا اگر تو بود  نه آن پسر به دانشگاه میرفت و نه آن دختران صاحب همسری میشدند تو آبرویی برای کسی باقی نمیگذاشتی 

، یک بیمار روانی  ، یک آنارشیست ، یک الکلی ، یک معتاد به تریاک ویک دزد ویک دروغگو همه آنچه را  که خوبان دارند در تو جمع بود تنها نان هیکل و قیافه اترا  میخوردی ، در جایی که میبایست ساکت مینشستی و در حاییکه لازم بود مرا خورد کنی دهانت را باز میکردی اما من سکوت میکردم نه تحصیلات عالی  داشتی  و نه حتی پایت به هیچ دانشگاهی باز شده بود تنها یک دانشکده رفته بودی آنهم دانشکده " لاتهای عرق خور " چند نفری نیز دور خودت جمع کرده بودی مثلا از تو حمایت کنند یک نفر آدم حسابی در زندگیت نبود یک دوست یک همراه هیچکس خبردار نشد که چگونه بیمار شدی و چگونه از دنیا رفتی تنها یک آگهی بلند بالا در روزی نامه های ایران آنهم برای حفظ آبروی " فامیل !!!!!!! " به چا پ رسید همین و تمام شد .

اما من اینجا دفتری گذاشتم و کسانیکه به دیدارم  آمدند دفتر را امضاء کردند به آنها شام دادم اما هیچ غمگین نبودم ، تازه از بند رها کشته بودم ، چند سالم بود؟ خیلی جوان ، و سیل خواستگاران سرازیر شد اما در خانه را بستم و نشستم پشت چرخ خیاطی امروز گردنم د ر تنم فرو رفته و پشتم کمی خمیدگی پیدا کرده و چشمانم کمتر میتوانند بدون عینک ببیند مهم نیست سرافرازم .خیلی هم سر افرازم هرچه را هم متعلق بتو بود بخشیدم حتی پالتوی پوست را دیگر چیزی پیش من نداری که  به دنیالش بیایی آخرین تکه همان فرش بود .
 پسرم روزی بمن گفت که بخاطر تو به دانشگاه میروم ،  کتابی را که به دست چاپ داد در باره علم تکنو لوژی امروز بمن و همسرش و بچه هایش هدیه کرد  ، همین برایم کافی است ، نامی از تو در بین نیست . 

راستی  یادم رفت بنویسم آن ده پهلوی را که به آن خواننده کلاه گیسی داده بودی بر گردنش دیدم !!!!!در میان عکسهای هنرمندان!!! قدیمی ؟! چقدر باید انسان پست باشد با چنین زنی به بستر برود . /پایان   روزی نامه ! ثریا / اسپانیا /
اول نوامبر 2017 میلادی" روز اموات" .......

پیکر سنگی



من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب 
مهیمنا ، به رفیقان خود رسان بازم ........"حافظ"

کدام رفیق ؟ کدام فامیل ؟ کدام دوست ؟ همه که رفته اند ، حتی سنگهایی را که با آنها بازی میکردم و کوههایی را که از کمرکش
آنها بالا  میرفتم ، آنها هم گم شده اند ، الان مانند بچه ای که همه اسباب بازیهای او را از دستش گرفته و دریک اطاق او را حبس کرده  کرده اند ، دارم زاری میکنم /

پایان همه چیز ،واین دردناکترین چیزی است که طبیعت برای ما به ارمغان میاورد ، پایان همه چیز و شروع چیزهای تازه که انسان  که الفتی هنوز  هنوز با آنها ندارد و اگر هم داشته باشد   رقیق و آبکی است مانند حباب روی آب خواهند ترکید  تنها امواج اطرافشان بتو نشان میدهند که روزی اینجا چیزی فرو رفته است .

دیگر هیچ احتیاجی به یک چراغ راهنما ندارم ، دیگر در تاریکی گامهایم را میدانم  در کجا میگذارم و چه چیزی را بر میدارم مانند یک کور مادر زاد . 
آنکه بمن میاندیشید و مرا دوست داشت بیرحمانه از خود دور ساختم  تنها کسی بود که کمترین آزاری از طرف او بمن نرسید مانند یک برده در اختیارم بود شاید دوست نداشتم میل سرکشی  در من زیاد بود .

اینهمه مهربانی و لطافت روح و اینکه ( هرچه تو بگی و هرچه تو بخواهی ) برایم کمی سبک بود حال شب گذشته در کنار شمعی که برایش روشن کردم ، گریستم و از او طلب بخشش کردم .
این خاصیت همه ما آن طرفی هاست خورشید را دوست نداریم میل داریم در تاریکی دست و پا بزنیم بخیال خود مبارزه کنیم در حالیکه درعمق وجودمان  یکنوع بیحالی و تنبلی و بیفکری و راحت طلبی  خوابیده است .

شاه خودمان را دوست نداشتیم اما استالین را  دوست داشتیم ( البته من نه ! ) ! حال برایش مویه سر داده ایم .
آه بگذارید آنهایی که قدر آفتاب را میدانند  با آفتاب بزرگ شوند وزیر نور آن پرورش یابند ما هما موشهای کوری هستیم که به سوراخ و تاریکی ها عادت کرده ایم و روز دراز روشن خود را   تاریک میکنیم پرده ها را میکشیم تا دم به دم چشمی فرو بندد و چشمی دیگر باز شود  ما در پشت پرده های کشیده شده بخود مشغولیم .

همیشه یک پایان  روی همه چیز میایستد ،  ما صدها هزار گام برداشته ایم و همیشه درهمان آغاز درجا زده ایم به جلو نرفته یم بخیال خود در رویا جلو میرویم اما در جایمان ایستاده ایم تا کسی دیگر ما را جا بجا کند مانند یک لاشه .

دیگر چشمان من آفتاب شناس نخواهند بود ، منهم پرده ها را کشیده ام و خود را پنهان ساخته ام  تنها از لای پرده به بیرون مینگرم در انتظار نمی بارانم و در انتظار یک اندیشه تازه تا خود را مشغول بدارم و دیگران را بخندانم و یا بگریانم .همه ما دلقکهایی روی صحنه زندگی هستیم  با لباسهای مختلف ، در کسوت یک روحانی ، یک آرتیست ، یک کد بانو ویک همسر ویک نقاش واین طبیعت است که شکل ما را میکشد ترسیم میکند برای آیندگان میگذارد .

حال خود را  یک ابری تاریک  میبینم که از زندگی و عشق و آن خدای پنهانی  آبستنم و در میل باریدن ، دیگر زمان و مکان برایم یکسان است فاصله ها برایم یکسانند .

شب گذشته  به دنبال چیزی در " گوگل" میگشتم به قطعات آن نگاه میکردم هرکدام رنگی داشتند و"لام "سبز از همه بلند تر بود  امروز " گوگل " خدای همه ماست و ما او را میپرستیم هرچه را که لازم داشته باشیم بی مهابا در اختیارمان میگذارد غیر از معنی واقعی زندگی را ، آنرا خودمان باید بیابیم  و کشف کنیم .پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 
اول نوامبر 2017 میلادی / برابر با 10 آبانماه 1396 خورشیدی .