شهریاری گشت ویران ، شهریاران را چه شد
سر نگون این تخت غیرت تاجداران را چه شد
صحن میدان وفا خالی است از چوگان زنان
گوی عشق افتاد در میدان سواران را چه شد ؟
گاهی یک رویا هست که " ملت : میافریند و زمانی این رویا تبدیل به یک کابوس میشود .
دیگر دوست داشتن شهریاران و نفرت از بیگانگان فایده ای ندارد ، درد در جای دیگری است ارباب در جای دیگر مشغول تهیه مواد است واین خادمان خوش خدمت و دستمال بیار سخت مشغول بیضه مالی می باشند ، تزاری دیگر بر تخت نشست پس از آنهمه زد و خورد ها جنگها کشت و کشتارها و انقلاب و شورش ها ، تزاری دیگر بر تخت نشست هنوز تاج بر سر ندارد اما کمتر از تاجداران نیست چه بسا بالا تر هم باشد .
و ما؟ ........ما در انتظارهیچ چیز و هیچ کس نیستیم تنها چشم به آسمان دوخته ایم که شاید نمی باران به کام خشک زمن برسد ، شب گذشته باران بارید خوشحال شدم ای کاش این باران چند روز ادامه یابد اما امروز صبح از شورش وهم همه گنجشکان در لابلای درختان برگ ریخته دانستم که پاییز تمام شد هوا بهاری بود ، لطیف مانند حریر. دیگر زمستان هم نخواهیم داشت تنها دریک فصل خواهیم زیست .
زمستان برای اسکی بازان برفهای مصنوعی را آماده میسازد و ما فقرا تماشاچی هستیم .
چون پیکری که جان را از او گرفته باشند برخاستم بر ضد کی ؟ بر ضد خدایان؟ یا آن " یهوه" موعود که بیجان که تنها کارش خدایی است ؟! فرزندانش خوب دنیا را اداره میکنند .حال گاهی این یهوه بصورت انسانی ظاهر میشود آنهم برای دیدار و مهرجویی از بعضی ها ، چون آنها او را خوب ساخته و پرداخته اند وبر پیکرش و اندامش از طلای ناب لباس پوشانده اند ، او با فقرا کاری ندارد .
او در زنخدان مرغان بلند پرواز و در پنهانی به مریدانش یاری میرساند .
حال ما در لباس " حوای " گنه کار و یا آدم نیمه گنه کار در انتظاروحی از جانب او میباشیم .
در میان خواب و بیداری در میدان جنگ با اهریمنان گذشته داشتم به سخنان او گوش میدادم که ناگهان از خواب پریدم با آمدن سپیده دم شب گم شده بود و چشمان من نیز ناگهان گم شدند مغز چشمانم را برده بود به درون کاسه سرم و من از دریچه مژگانم داشتم به همراه باران اشک میریختم .چرا؟
بیدار شدم وبر سر عقل آمدم .
روز شده و من به دیار صبح شتافتم محو تماشای حریر زیبایی صبح بودم در آسمان میان ابرهای پراکنده سه دریچه باز بود گویی خورشید پست یک پنجره پنهان است تا دوباره باز گردد .. اما ابرها بر او چیره شدند و باران میبارد چه زمزمه شیرینی .برای ما که در پستو پنهانیم نه برای آنهایکه درون مقوا ها در کنار کوچه ها خوابیده اند و اربا بشان بااتومبیل سفارشی ضد گلوله و ضد بمب و ضد نارنجک به همراه صدها نفر گارد و پاسدار شبانه بسوی هواپیمای خصوصی خود میرفتند او تنها خیابانها روشن شهر و تمیز و آب پاشی شده را میدید
او از جان باختگان و مال باختگان و زندانیان درون سلولها قفل شده با زنجیر، بی خبر بود چون روی شانه همان مردم تا اوج رسیده بود تا اوج اقتدار تزاری !!!
چراغ فاصله بین ما با او کوچک و نا دیده است آنجا که گام های او استوار است ما لرزانیم و برای گامی جلو تر مرتب به پشت سر مینگریم مردد هستیم ، میترسیم جلویمان تاریک است چه بسا چاه هایی دهان باز کرده باشند .
دیروز را ستایش میکنیم از دیروز میگوییم حال را گم کرده ایم و فردا را نیز نداریم .
بیماری "سکس" بدجوری دنیا را فرا گرفته است امروز در سایت " اسکای خواندنم " که یکی از "ام /پی ها "یا نمایندگان مجلس عوام بریتانیای کبیر به سکرترش دستور داده برای او اسباب بازی سکسی بخرد !!! بقیه اش را دیگر نخواندم .
اینها فرمانروایان جهان ما هستند .
امروز ما چشم به اسمان دوخته ایم تا قطره ای آب فرو بریزد و ما کام تشنه خود را تر کنیم .
پژمرد از خشکسالی کشتزار معرفت
الله الله ریزش ابر بهاران را چه شد
بر نیامد آرزو یم از در این سفلگان
عرضه گاه حاجت امیدواران را چه شد .........." صحبت لاری "
پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 04/11/2017 میلادی /
برابر با 13 آبان ماه 1396 خورشیدی !
این نوشته را تقدیم میکنم به خود فروشان حزب همیشه پا بر جای [توده ] خلق وجلقی ها و روشنفکران آبکی و مصدق الهی ها ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------