شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۶

نیچه و......کودکان

با تو میکشد ، گهی  دلم بمهر 
ای گسسته  هر زمان  زمن به قهر 
با تو میتپد دلم  به کوچه خیال 
بی تو میرمد  دلم  ز خانه های شهر ........هنرمندی
--------

 میل دارم رها کنم وهمه چیز را بفراموشی بسپارم ، اما کمتر امکان آین را پیدا میکنم که  ، بی تفاوت بنشینم و تماشا کنم  و دراین بیهوده کوچه های مجازی  که تنها مردان جوابگویم میباشند  واین مردان بخاطر وارستگی  مردانه شان و صفای روحشان خود را در میان یک حقیقت بیرحم حفظ میکنند  ،  کمتر دشمنی میکنند ،  نمیتوان به آنها تهمت زد ، غیر از چند بچه بینوا که دستمزدی میگیرند مرگ بر و مرده باد وزنده باد میگویند بستگی به مقداری وجهی دارد که در کف آنها میگذارند .

وآ ن خوک بچه ها و یا ماده گاو هایی که سر به آخور " نیچه " برده منکر همه چیز حتی انسانیت بشر شده اند .

ایکاش دیدگانی ژرف داشتند و این دیدگان  از درون هستی شان بیرون میزد نه از طریق کپی برداری  آنها  خود و دیگران را در غرقاب اندیشه های آلوده شان گم میکنند  دارند پوست میاندازند  پوست انداختن جوانی  با پوست انداختن دوران پیری فرق دارد هنوز شکل نگر فته اند  هنوز استخوان بندی هایشان محکم نشده است  دارند  خورد میشوند  درهم میشکنند  و هر ساعت به دنبال ماجرای  تازه ای میباشند  ، ماجراهایی با برق اندیشه پدرانشان که روح " دایی جان ناپلئونی " خود را ترک نکرده اند درکنار  منقل و سجاده و تسبیح هنوز در انتظار خروش یک معجزه آنهم از طرف بیگانه هستند ، چرا باید دیگران ما را حمایت کنند 

دوستان دیرین کم کم فاصله شان از هم دور میشود بجای آنکه نزدیکتر  شوند ، پول همه چیز را خراب میکند ویران میسازد ،  
و آن پری نیکوکار در شمایل فلورانس نایتنگل  چهل سال سرگردانی  مارا درجنکل میبیند و میخندد ، او رویاهایش را لبریز ساخته  فصلها را بخوبی میشناسد .. 

امروز یک کامنت روی صفحه یکی از این آبگیرهای مجازی دیدم که نقشه سرزمین مارا نقاشی کرده و در میان آن نوشته بود :
برای کمک به مردم ناتوان فلسطین ، سوریه ، عراق ، لبنان، قطر، این سر زمین بفروش میرسد .

داغی بود که بر سینه ام نشست گمان نکنم هیچ انسان وطن پرستی از دیدن آن سینه اش به آتش نیفتد ، و آن صندوق و آن گنجیه اسرار که چهل سال است ساکت و مغموم درگوشه ای نشسته و لبهایش را بهم دوخته است لب از لب تکان نمیدهد تنها سایه اش را به روی همه رسانه ها انداخته ، باید حرمت این صندوق را نگاهداشت تا روزیکه بپوسد.


یک رندی در یکی از شهرستانها  هامبرگری درست کرده که مرکب از زده تخم مرغهای کبک های پرورشی وجوانه گندم و گوشت ؟! با سس خردل و غیره به مبلغ چهارصد و چهل هزار تومان میفروشد ، امریکایی است !!  نامش را لاکچری !!! گذاشته ( آه که حالم را بهم میزند ) در یکی از شهرکهای مجازی نوشتم چیز مهمی نیست در اینجا ما یک خوشه انگور کوچک را بمبلغ دویست و هشتاد هزار تومان  میخریم ، تازه میفهمیم  غوره ایست که به کمک هورمون انگور شده است ما داریم  شبه غذا میخوریم وبی تفاوت راه میرویم ،  با حقوق بازنشستگیمان !!اما آن گنجینه  اسرار هنوز در دل همه مد سازان وبیزنس من ها وسایرین  جای دارد !!!!!؟. او از ان تحفه های سرنوشت است که سرنوشت همیشه و همه جا با او همراه  بوده و حمایتش کرده است .ث
پایان 
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین » / اسپانیا / 16/09/ 207 میلادی /...

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۶

تا بدان ، داغ سینه ام

عاقبت کار محمود بود در این راه 
گر سر برود در سر سودای ایازم........." حافظ"
--------
شب گذشته او را بخواب دیدم ،  بزرگتر از جثه طبیعی خودش بنظر میرسید ، من در درون تختخوابم بودم واو گرد من میچرخید و منتظر کسی بود ،  سپس رفت ، تازه بیدار شده بودم تا با او حرف بزنم ، اما  او رفته بود .

او از آن نوع آدمهایی بود که با دست خود سرنوشت خود را ساخت  از آن سر نوشتهای خوشبخت  که نصیبش شد وانصافا سرنوشت نیز با او سر لطف را داشت  برایش همه چیز آماده بود  همه چیز مهیا ، هم زیبایی روی را داشت وهم زیبایی روح را  بی آنکه هیچ ابتذالی در کارش باشد ، تحصیل کرده ، موفق ، بهمراه دوستان خوب و شریفش و عاشق سعدی بود .
هوش بالای او و زیرکی اش  و همه اعمال پاک او ا وراتا سر حد یک فرد عالی در آن زمان رسانیده بود.

بعضی از انسانها  هنگامیکه  به تنگنا میافتند  دست به یاری دیگران میزنند  وبه دنبال کارهای نیکو کاری میروند  اما این امر چندان طولانی نیست  ،  سرنوشت با تمام و کمال با او سر لطف و مهربانی داشت . افسوس که خیلی زود از این دنیا رفت و چه آرام .

کتابی را که دردست خواندن دارم  تقریبا مرا کلافه کرده است ، از یک نویسنده معروف فرانسوی و المانی تبار است ، گویا قهرمان داستان وجود خارجی داشته است  اما آنچنان پیچ وخم باین  داستان داده وآ نقدر قهرمان وارد کرد ه و آنچنان در توصیف چهره و رفتا ر واحساسات  قهرمانان داد سخن داده که اصل و رشته داستان از دست انسان بیرون میرود و نمیداند کجای کار است واین آدمهای غریبه چه کسانی هستند .؟!

گویا در گذشته نویسندگا برای هر برگی که مینوشتند و در پاورقی های روزنامه ها میگذاشتند وجهی دریافت میداشتند هرچه این داستان طولانی تر ، بهتر .
 دائم باید  برگردم و ببینم که این شخص مثلا چه نسبتی با قهرمان داستان داشته و یا خواهد داشت کلمات نیمی فرانسوی ، نیم عبری ، نیم آن لاتین ، که معنای آنرا در زیر نویسها آورده است . کمی خسته ام کرده اما چیز زیادی باقی نمانده بهتر از آن است که بنشینم و یوتیوپها  ویا فیلمهای لوس آنجلسی را نگاه کنم ویاد بگیرم که چگونه میتوان فحاش بود ، چگونه میتوان فریب داد و چگونه میتوان  خود فروشی کرد مهم نیست زن باشی یا مرد جوان باش یا پیر بازار خودفروشان رواج دارد و بازار فریب دهندگان .
حال این آدمهای امروز را که نیمی آز آنها متعلق به گذشته بودند ، با آن انسانهای شریفی که من با آنها سر و کار داشتم مقایسه میکنم ، ببین تفاوت ره از کجا تا به کجاست ، تازه خود را و درون خود را به نمایش گذارده اند و جوانان هم که تنها یاد گرفته اند مشتها را گره کنند و از پایین تنه هایشان کمک بگیرند .

شب گذشت در خواب چقدر خوشحال بودم که برگشته میل داشتم برایش همه چیز را بگویم اما خیلی زود رفت او را صدا کردند صدای یک زن ویک مرد .
بیاد سفر شیراز افتادم که باهم رفته بودیم ، بیاد آن شقایق های سرخ کنار جاده ، بیاد رقص " گروه بانی .ام " که چقدر رقصیدیم او نفس نفس میزد اما من همچنان مشغول رقص بودم .بیاد آن بطر شامپاین درون سطل یخ و میزهای  جداگانه ، چه زود همه رفتند و چه زود همه چیز تمام شد گویی یک خواب بود ، یک رویا بود و همه چیز ناگهان زیر و رو شد . ث
هان ، ای رهروی که شتابنده میروی 
 آهسته گام بردارد
انبوه  بوسه های پراکنده  چون نسیم 
هر سو به زیر پای تو فرسوده میشود 

من تک سوار  مرکب دیرینه خیال 
درهای هوی  گرم این بازار
یکدم به  غرب تاختم 
 از غروب شرق بی خیال
درمن چه زخمها که دهان باز کرده بود
در اندوه زمان 
؟؟
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « /15/09/2017 میلادی /..

پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۶

بیست و سوم شهریور

در پیچ و خم کوچه گمنام کتابی
 بیهوده نگاهم 
جویای یکی خانه  لبریز از سرود است
تا غلغله اش بشکند این خواب پر از هول
در ها همه سو ، زمزمه پرداز درود است ........." هنر مندی "
---------
امروز سالروز تولد دختر بزرگم میباشد ، سالهای خیلی دور برای چنین روز هفته ها وقت میگذاشتیم  تا میهمانی بر قرار کنیم واین شاهزاده خانم را که برای ما روشنی آورده و نور خانه حضرت والا ست  زاد روزش را جشن بگیریم .

اما این روزها دیگر خبری نیست همه جا سوت و کور است ، آن دختر ناز پرورده باید کار کند و حضرت والا در زیر خروارها خاک خفته اند و من بفکر این هستم که چرا این هارکین ها وباد ها و زلزله ها راهشان را کج نمیکنند ، مثلا به کاخ سفید یا کاخ باکیینگهام ویا ریجنت پارک و یا کاخ معظم واتیکان نمیروند تنها بسوی بیچارگان و آوارگان وآ نهاییکه باید به زور زنده بمانند ویا بمیرند ، سرازیر میشود و تلی از خاک و خاشاک و جنازه بجای میگذارد و ما خوشحالیم که در امانیم .

امروز پر خسته ام ،  چند بار مجبور شدم این پله ها و تپه را پایین و بالا شوم برای خرید چند آشغال  تازه لیست خرید را که برده بودم خط ناخوانا بود !! تمام بعد از ظهر را مانند یک روباه شل روی مبل افتادم ، اطاق بوی غریبی میداد ، بوی من نبود هنوز با گذشت هفته ها بوی من نیست ، مانند سک شامه ام تیز است و بوها را احساس میکنم ، همه ساکتند و کسی چیزی بمن نگفته که در نبود من چه کس یا کسانی در این اطاق نشسته اند ، شب گذشته شیشه ادوکلن را مانند اسپری پشه کش به درون  اطاق پخش کردم و درها را بستم تا شاید آن بوی ناشناس از اطاق بیرون برود .

امروز زاد روز آن دختی است که بخاطر او مجبور شدم همچنان به آن زندگی ننگین ادامه دهم برای آنکه او را بکشم خیلی دیر شده بود ، بهر روی در همین روز بود که برای اولین با با پدرش بیرون رفتم و در همین روز بود که چشمانم کور شدند و راه خانه امرا گم کردم  ، بی حساب شیفته و سر شار از عشق بودم ، زیبا بود ، قد بلندی داشت پاهایش کشیده و دستهایش بی اندازه زیبا بودند گویی آن دستها تنها زاده شده که قلم طلایی را دردست بگیرند و نامه و چکها را امضا کنند ، خودش از این زیبایش با خبر بود و خوب استفاده میبرد ، حال من سر راهش بودم ، نه میتوانست از من بگذرد و نه میتوانست رهایم سازد  چند زنگوله ناگهان به پایش زنجیر شدند و دعوای ما در ششمین ماه بارداری من شروع شد ، پر زشت شدی ، نمیدانستم زن حامله اینهمه زشت میشود ،  پس از به دنیا آمدن دخترک زیر فشار و اخم اطرافیان که وای دختر است ، من دوباره زیبا شدم ، زیباتر از قبل .
حال امروز آنها بواسطه داشتن همسر و کار های سنگین مرا رها کرده اند بخصوص آنکه زنی از قطب شمال دارد بکلی سعی دارد مرا از ذهن خود برون کند  آنها اندوهشان را بین خودشان تقسیم میکنند ، با من کاری ندارند  همه گفته ها و رفته ها  و فعالیتهایشان  را برای هم  نگاه داشته اند  من آن بد سرشتی را ندارم که گله کنم  اقتضای حرفه مادر بودن همین است  زمانی بچه ها بزرگ میشوند و میروند و" مادر"   باید مانند یک دایه مهربان که کارش را انجام داده از سر راهشان دور شود  و از اندیشه آنها بیرون رود  آنها از دردهایی که مرا آزار میدهد بیخبرند  خودشان همین دردها را بار کرده و میکشند  ، دیگر جوان نیستم  بیش از سهم خود رنج برده ام  و کار کرده ام  و دیگران را تحمل کرده ام .
گاهی درخستگیهای خود کرخ میشوم  و در این فکر فرو میروم  که بار کشیدن آنهاییکه دوست میداری چقدر لذت بخش است  اما....
اما  اینهم لذت بخش است که کسی هم بار مرا بکشد البته این یکنوع تجمل در زندگی من بحساب میاید  ، تجمل ! سالهاست که آنرا گم کرده ام .
خوب ! او نتوانست چیزی از من بگیرد ، در عوض  چیزهایی راهم بمن داد  که امروز در کنارم میغلطند اگر چه دور باشند اما نفسهایمان بهم نزدیک است .
در جایی خوانده بودم که :
مردان به زخمهاییکه در جنگها بر میدارند خیلی مینازند ،  ما زنها نیز زخم های پنهانی داریم  که در درونمان آنها را نگاه داشته  بی آنکه به آنها افتخار کنیم . پایان
دختر عزیزم ، تولدت را تبریک میگویم .
ثریا ایرانمنش "لب پرچین " / اسپانیا / 14/09/2017 میلادی / برابر با بیست و سوم شهریور ماه یکهزار و سیصد و نود و شش خورشیدی .

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۶

سعیدی سیرجانی

یک دردنامه !
امروز برنامه ای دیدم که طرز کشتن سعیدی سیرجانی را در خانه امن وزارت اطلاعات  جیم الف  نشان میداد ، چرا نباید شعور انسانها بالا باشد ؟ چرا نباید گفتنی  ها گفته شود ؟ چرا باید  روز شب سرمان با چرندیات رسانه ها وبده بستانها وتجارتهای پنهانی خاندان  قبلی  گرم باشد و یادمان برود که پس از بابک ها  ، ستارخانها وامیر کبیرها ، مردانی دیگر آمدند اما جانشانرا بخاطر تفکراتشان وگفته هایشان از دست دادند 

از  شهر کوچک ما مردان بزرگی برخاستند و زنانی که هم اکنون در پنهانی مینویسند و یاد آن مردان را گرامی دارند و
در شهر بادخیز و صحرای بی انتها و کویر داغ مردانی بلند شدند که آن خاک داغ را برای ما مانند بهشت خنک و قابل زندگی ساختند . دریغ و افسوس که عمرشان کوتاه بود .
خدایان آنهارا زود  از بهشت و زادگاهشان به بهشتی دیگر برد ، مرحوم میرزا اقا خان کرمانی ، مرحوم سعیدی سیرجانی ، با آن لهجه شیرین کرمانی  ، مرحوم باستانی پاریزی اینها همه از دهات اطراف ، دهات یکه نه آب داشت و نه علف بیابان خشک و خانه ها گلی بودند ، برخاستند و جان درراه خاک وطن دادند  آنها جمشید را خوب میشناختند  که از مهرش به انسانها و گیتی   رویگردان نبود ، آنها را به خویشاوندی  برانگیخته بود ،  او هیچگاه توبه نکرد و به فرزندانش نیز آموخت که دربرابر ظلم و ستم خم نشوند و توبه نکنند .
جمشید هیچگاه  از خدایان  قدرت  و قدرت پرست نترسید  و برای زنده ماندن توبه نکرد . چون یک انسان فرهیحته هیچگاه  از مهر ورزی به انسانهای دیگر توبه نمیکند .

از کشتن این مردان ، خدایان در جایگاهشان لرزیدند از کینه ورزی آین  مردان بزرگ دست برنداشتند اگر اذهان روشن میشد دکان آنها   و کسب و کارشان بی رونق میشد آنوقت دیگر نمی توانستند گله گوسفندان را به زیارت " امام زاده قلقلی " ببرند !!!
گوهر وجود آن مردان هسته ای بود که با مهر و عشق ورزی  و زیبایی و خنده بر روی لبان دختران  با مهر درآمیخته  و همیشه چیز تازه ای میافریدند .
مهر همیشه آفریننده است  و مهر هیچگاه توبه نمی کند  .
قهرمانان دوران من یکی پس از دیگری جان دادند و اینک در زیر ظلم وبیداد ودر کنار مشتی خود فروش بازاری که بغل یکدیگر  دکان باز کرده اند باید چشمانم را به آنها بدوزم و افسوس بخوردم که سر زمین من چه ستونهای استواری داشت محکمتر از آن ستونهایی که در افسانه های تورات و انجیل وجود دارد . یک ملت بزرگ مردان وزنان بزرگی دارد و پرورش میدهد ، 
بمن بگویید ای ستارگان همیشه درخشان در سراسر این  جهان ، غیر از تعظیم کردن و تکریم و خشت مالی کردن آن خاندان و فروش خود به خودی و بیگانه ، چه کاری برای این ملت بدبخت فلک زده انجام دادید ؟ نام سعیدی سیرجانی و میرزا آقاخان کرمانی ، و باستانی پاریزی ، و علی دشتی و آخرین آنها شجاع الدین شفا در تاریخ سر زمین ایران همیشه بعنوان مردان بزرگ بیادگار خواهد ماند و وای بر شما . ث
پایان 
ثریا / اسپانیا / چهارشنبه 13 سپتامبر 2017 میلادی /.

آن فصل دیگری بود

تو در نماز عشق چه خواندی 
که سالهاست 
 بالای دار رفتی واین شحنه های پیر
 از مرده ات هنوز 
پرهیز میکنند ؟........کد کنی 
-------
 کار من ! خیلی زار است  دست نوشته های خودم را  نمیتوانم بخوانم ، حال در این فکرم که آن عشاق بدبخت من چه زجری را متحمل میشدند  تا کلمات را حدس میزدند و جوابی درخور خوش آیند من برایم مینوشتند !!!
بدبختانه آنها شب  به مغزم هجوم میاورند  و هنگامیکه  خواب بر پلکهایم سنگینی میکند  قلم را بر میدارم  و چپ و راست  چند خرچنگ غورباغه  روی صفحه  سفیدی  می اندازم  و صبح باید آنها را  مرتب کنم و حدس بزنم  که شب گذشته  سفرم به کجا بود.
سفرم؟ بخانه قدیم ، اما دیگر میل ندارم  خانه را تغییر دهم  ( منظورم ) وطنم میباشد  کلید آنرا گم کرده ام  زمانی فرا میرسد  که درگیر یک کشمکش  نا خود آگاه  بسوی آن سرزمین  و آن خانه متروک میروم ( از نظر من متروک شده ) !  بسوی آن پیچک  با گلهای زرد دور نرده های سفید  در جنگل اندیشه هایم  و افکارم  هیچ اعتقاد روشنی نیست  چرا خود و دیگران را فریب بدهم ؟  
  کمتر دیگر به آن خاک میاندیشم از مرزهای دین گذر کرده م  شاید دیگر نتوانم برگردم .
قهرمان همه نوشته ها خودم هستم کسی دیگر نیست  قهرمانانم گم شده اند  حال دریک بندر گاه دیگر لنگر انداخته ام  امواج تکانم میدهند  نگران ان هستم که کشتی شکسته ام  بی هدف درمیان آبهای اقیانوسها برود ( تنها هستم )  کسی را درون آن زورق شکسته ننشانده ام .

در میان این نسل نو و تازه  زمخت با چهره های عجیب  و همه فربه ،  خودم را مانند یک عروسک شکسته میبینم که یک چشم او را بیرون  کشیده اند .
دارم به وضوح ریختن ستونهای گذشته را  می بینم  سر انجام  روی باید این خاک را نیز ترک کنم و در این فکرم که کلید آنخانه بزرگ را نیز گم کرده ام ، دست من نبود ، دردست دیگری بود .

آه ..... کاش جوانتر بودم  جارویی به دست میگرفتم  و میرفتم  تا آن تار عنکبوتها و کارتونکهای قدیمی را پاک کنم  و طرحی نو براندازم  وبه یگانه خدایی که درسینه ام او را حبس کرده ام بیاندیشم  درحال حاضر آن مردم بینوا جانی و رمقی در پیکرشان نمانده  آنها نمیتوانند به درستی پاهای خود را دراز کنند  از هرسو یک " مقبره متبرک" جدید بنا شده است  ترحم بر انگیز ورقت بار است در حال تحقیر کردن  یکدیگرند  از آن استاد بزرگ  غیر مذهبی ( لاییک ) تا آن  پیر خراباتی که دیگر تبدیل به یک فسیل و خرافات شده است .
همه درگیر یک مسئله بزرگند و دور یک موضوع جمع میشوند ؛ دیگر هیچکس بفکر آن خاک فرو رفته نیست  هنوز اسیر همان افکار پوسیده خود میباشند  و هنوز " کودتا" برایشان قهرمان آفرین بوده است  امروز مقبره ها و اموات و گورستانها نمیتوانند برایشان نقش یک قهرمان را بازی کنند  و نمیتوانند سیراب شوند .
برای چه دل میسوزانم؟  برای حقیقت مردم درستکار  که گمان نکنم آنها را بیابم .

گاهی که به فیلمهای قدیمی نگاه میکنم آهی از سر حسرت میکشم ، خوشا بحال شما که پدرانتان  و اجدادتان از طریق برده فروشی و ساختن اسلحه ،و سایر مهمات ثروتمند شدند ، شما در خانه های بزرگ  آرام و آسوده نشستید ، گلدوزی کردید و از پشت شیشه در انتظار یک شاهزاده اسب سوار بودید ، هیچ آسیبی بشما نرسید ، غیر از جنگ ، ما آسوده بودیم ، گلدوزی میکردیم و در پشت شیشه های کدر در انتظار هیچ بودیم ، هیچ .
امروز دوباره باید آن شغل و آن تجارت شکل بگیرد تا نسلهای آتی بتوانند آرام وآ سوده در گوشه ای بنیشندوپیانو بزنند .ث
------
نام ترا به رمز 
رندان  سینه چاک نیشابور
 در لحظه های مستی 
مستی و راستی  
آهسته آهسته زیر لب 
 تکرار میکنند 
پایان 
ثریا ایرانمنش . » لب پرچین « / اسپانیا / 13/09/2017 میلادی /.

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۶

نا بکاران

یک دلنوشته !

خیال میکردم  که دیگر چشمانم باز  و حقیقت جو و دیدگاه ژرفی دارم ،  دیگر  موقع پوست انداختنم  بود  جوانی داشت کم کم از من دور میشد  و جسمم داشت کم کم ترکیب خود را از دست میداد ،  حال هردو بهم و باهم آمیزش داشتند  استخوان بندی محکمی دارم  بنا براین  دربرابر این " فریب تازه " چندان کمر خم نکردم  میدانستم  چگونه  باید در چشمان آن موجود حقیر خیره  و او را از اعماق وجودش  با برق اندیشه های ناجور و ناگوارش بشناسم ، بازی را شروع کردم  درعین حال سعی داشتم بسرعت بگذرم خود را فریب میدادم  " باید باو فرصت داد  بدینی را از خود دور ساخت  او به نسل دیگری تعلق دارد نسلی که نه میبیند ونه میشنود  تنها میدود  افکارش  را کنار زده  و باید دوید همه چیز را درهم شکست و دوید  تا به آن " نوار " آخر رسید .

او وارستگی و آراستگی خود را به زور حفظ میکرد  صفای روحی در او دیده نمیشد  بین حقیقت وبی رحمی و شفقت  راه میرفت .
تسلط کاملی بر سخن رانی داشت  و آگهی روشن  بینانه اش  او را ازغرقاب نجات میداد ، همه بر ضد او برخاسته بودند اما من یکی جلو دار بودم و.طرفدار ، تا حد یک سیمرغ او را بالا بردم او را پر وبال دام او را به قله کوه قاف فرستادم !!! 
حال او در غرقاب افتاده و همه چیزهایی را که باخود آورده ،   معلق بود .

آنچه را که خود دوست میداشت ! چه چیزی را دوست میداشت  ؟  او تنها فارغ و از   اینکه مشغول فریب دادن دیگران است  غرق لذت بود  ، افکار بد را از خود دور میساخت  آنها را بخود نزدیک نمیکرد .

بلی ! زندگی  همین  حال است  آنچه  میمیرد و انچه فردا خواهد مرد .
او دلی بر ان محکومین  و آنهایکه بمرگ محکوم شده بودند نمیسوزاند  اصولا دلی نداشت که بر کسی بسوازند  او مردان دیروز را پشت سر گذاشت  و مردان وزنان  آینده  را در خورجین خود جای داد   احساسی نداشت ، چگونه میتوان دیگران را دوست داشت  هنگامیکه  پشت سری را دوست نداری  ،  این گوشه نشین خلوت نواز ،  بزرگ و دلاورانه حرف میزد  قوه تخیل بالای داشت  کار گری بود  که در کار گاه  آن مردم  که برای این نظم نوین جهانی  بردگی و کار میکنند  بزرگ شده بود  و کارآزموده شده بود   و پس از آن  به زور وارد اطاق " ریاست" شده  خود را یک فریب خورده  نشان میداد .

اندیشه های  پولادینش را  به سوی  مغزها و افکار  پرتاب میکرد  او آماده بود که به اژدها  نیز حمله کند  و چه بسا پنهانی به ان سوسمار  پیر  که زیر دست و پای او وول میخورد  نیز بارها  خندیده بود .
تیری از ترکش گریخت وبر سینه او نشست .
معجزه به پایان رسید . و سیمرغ پر وبال شکسته در جلوی پاهایم افتاد ، نیمه جان ، پاهایم را روی پیکر له شده اش گذاشتم .....
ثریا / اسپانیا /سه شنبه 12 سپتامبر 2017 میلادی ....