پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۶

بیست و سوم شهریور

در پیچ و خم کوچه گمنام کتابی
 بیهوده نگاهم 
جویای یکی خانه  لبریز از سرود است
تا غلغله اش بشکند این خواب پر از هول
در ها همه سو ، زمزمه پرداز درود است ........." هنر مندی "
---------
امروز سالروز تولد دختر بزرگم میباشد ، سالهای خیلی دور برای چنین روز هفته ها وقت میگذاشتیم  تا میهمانی بر قرار کنیم واین شاهزاده خانم را که برای ما روشنی آورده و نور خانه حضرت والا ست  زاد روزش را جشن بگیریم .

اما این روزها دیگر خبری نیست همه جا سوت و کور است ، آن دختر ناز پرورده باید کار کند و حضرت والا در زیر خروارها خاک خفته اند و من بفکر این هستم که چرا این هارکین ها وباد ها و زلزله ها راهشان را کج نمیکنند ، مثلا به کاخ سفید یا کاخ باکیینگهام ویا ریجنت پارک و یا کاخ معظم واتیکان نمیروند تنها بسوی بیچارگان و آوارگان وآ نهاییکه باید به زور زنده بمانند ویا بمیرند ، سرازیر میشود و تلی از خاک و خاشاک و جنازه بجای میگذارد و ما خوشحالیم که در امانیم .

امروز پر خسته ام ،  چند بار مجبور شدم این پله ها و تپه را پایین و بالا شوم برای خرید چند آشغال  تازه لیست خرید را که برده بودم خط ناخوانا بود !! تمام بعد از ظهر را مانند یک روباه شل روی مبل افتادم ، اطاق بوی غریبی میداد ، بوی من نبود هنوز با گذشت هفته ها بوی من نیست ، مانند سک شامه ام تیز است و بوها را احساس میکنم ، همه ساکتند و کسی چیزی بمن نگفته که در نبود من چه کس یا کسانی در این اطاق نشسته اند ، شب گذشته شیشه ادوکلن را مانند اسپری پشه کش به درون  اطاق پخش کردم و درها را بستم تا شاید آن بوی ناشناس از اطاق بیرون برود .

امروز زاد روز آن دختی است که بخاطر او مجبور شدم همچنان به آن زندگی ننگین ادامه دهم برای آنکه او را بکشم خیلی دیر شده بود ، بهر روی در همین روز بود که برای اولین با با پدرش بیرون رفتم و در همین روز بود که چشمانم کور شدند و راه خانه امرا گم کردم  ، بی حساب شیفته و سر شار از عشق بودم ، زیبا بود ، قد بلندی داشت پاهایش کشیده و دستهایش بی اندازه زیبا بودند گویی آن دستها تنها زاده شده که قلم طلایی را دردست بگیرند و نامه و چکها را امضا کنند ، خودش از این زیبایش با خبر بود و خوب استفاده میبرد ، حال من سر راهش بودم ، نه میتوانست از من بگذرد و نه میتوانست رهایم سازد  چند زنگوله ناگهان به پایش زنجیر شدند و دعوای ما در ششمین ماه بارداری من شروع شد ، پر زشت شدی ، نمیدانستم زن حامله اینهمه زشت میشود ،  پس از به دنیا آمدن دخترک زیر فشار و اخم اطرافیان که وای دختر است ، من دوباره زیبا شدم ، زیباتر از قبل .
حال امروز آنها بواسطه داشتن همسر و کار های سنگین مرا رها کرده اند بخصوص آنکه زنی از قطب شمال دارد بکلی سعی دارد مرا از ذهن خود برون کند  آنها اندوهشان را بین خودشان تقسیم میکنند ، با من کاری ندارند  همه گفته ها و رفته ها  و فعالیتهایشان  را برای هم  نگاه داشته اند  من آن بد سرشتی را ندارم که گله کنم  اقتضای حرفه مادر بودن همین است  زمانی بچه ها بزرگ میشوند و میروند و" مادر"   باید مانند یک دایه مهربان که کارش را انجام داده از سر راهشان دور شود  و از اندیشه آنها بیرون رود  آنها از دردهایی که مرا آزار میدهد بیخبرند  خودشان همین دردها را بار کرده و میکشند  ، دیگر جوان نیستم  بیش از سهم خود رنج برده ام  و کار کرده ام  و دیگران را تحمل کرده ام .
گاهی درخستگیهای خود کرخ میشوم  و در این فکر فرو میروم  که بار کشیدن آنهاییکه دوست میداری چقدر لذت بخش است  اما....
اما  اینهم لذت بخش است که کسی هم بار مرا بکشد البته این یکنوع تجمل در زندگی من بحساب میاید  ، تجمل ! سالهاست که آنرا گم کرده ام .
خوب ! او نتوانست چیزی از من بگیرد ، در عوض  چیزهایی راهم بمن داد  که امروز در کنارم میغلطند اگر چه دور باشند اما نفسهایمان بهم نزدیک است .
در جایی خوانده بودم که :
مردان به زخمهاییکه در جنگها بر میدارند خیلی مینازند ،  ما زنها نیز زخم های پنهانی داریم  که در درونمان آنها را نگاه داشته  بی آنکه به آنها افتخار کنیم . پایان
دختر عزیزم ، تولدت را تبریک میگویم .
ثریا ایرانمنش "لب پرچین " / اسپانیا / 14/09/2017 میلادی / برابر با بیست و سوم شهریور ماه یکهزار و سیصد و نود و شش خورشیدی .