سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۶

نا بکاران

یک دلنوشته !

خیال میکردم  که دیگر چشمانم باز  و حقیقت جو و دیدگاه ژرفی دارم ،  دیگر  موقع پوست انداختنم  بود  جوانی داشت کم کم از من دور میشد  و جسمم داشت کم کم ترکیب خود را از دست میداد ،  حال هردو بهم و باهم آمیزش داشتند  استخوان بندی محکمی دارم  بنا براین  دربرابر این " فریب تازه " چندان کمر خم نکردم  میدانستم  چگونه  باید در چشمان آن موجود حقیر خیره  و او را از اعماق وجودش  با برق اندیشه های ناجور و ناگوارش بشناسم ، بازی را شروع کردم  درعین حال سعی داشتم بسرعت بگذرم خود را فریب میدادم  " باید باو فرصت داد  بدینی را از خود دور ساخت  او به نسل دیگری تعلق دارد نسلی که نه میبیند ونه میشنود  تنها میدود  افکارش  را کنار زده  و باید دوید همه چیز را درهم شکست و دوید  تا به آن " نوار " آخر رسید .

او وارستگی و آراستگی خود را به زور حفظ میکرد  صفای روحی در او دیده نمیشد  بین حقیقت وبی رحمی و شفقت  راه میرفت .
تسلط کاملی بر سخن رانی داشت  و آگهی روشن  بینانه اش  او را ازغرقاب نجات میداد ، همه بر ضد او برخاسته بودند اما من یکی جلو دار بودم و.طرفدار ، تا حد یک سیمرغ او را بالا بردم او را پر وبال دام او را به قله کوه قاف فرستادم !!! 
حال او در غرقاب افتاده و همه چیزهایی را که باخود آورده ،   معلق بود .

آنچه را که خود دوست میداشت ! چه چیزی را دوست میداشت  ؟  او تنها فارغ و از   اینکه مشغول فریب دادن دیگران است  غرق لذت بود  ، افکار بد را از خود دور میساخت  آنها را بخود نزدیک نمیکرد .

بلی ! زندگی  همین  حال است  آنچه  میمیرد و انچه فردا خواهد مرد .
او دلی بر ان محکومین  و آنهایکه بمرگ محکوم شده بودند نمیسوزاند  اصولا دلی نداشت که بر کسی بسوازند  او مردان دیروز را پشت سر گذاشت  و مردان وزنان  آینده  را در خورجین خود جای داد   احساسی نداشت ، چگونه میتوان دیگران را دوست داشت  هنگامیکه  پشت سری را دوست نداری  ،  این گوشه نشین خلوت نواز ،  بزرگ و دلاورانه حرف میزد  قوه تخیل بالای داشت  کار گری بود  که در کار گاه  آن مردم  که برای این نظم نوین جهانی  بردگی و کار میکنند  بزرگ شده بود  و کارآزموده شده بود   و پس از آن  به زور وارد اطاق " ریاست" شده  خود را یک فریب خورده  نشان میداد .

اندیشه های  پولادینش را  به سوی  مغزها و افکار  پرتاب میکرد  او آماده بود که به اژدها  نیز حمله کند  و چه بسا پنهانی به ان سوسمار  پیر  که زیر دست و پای او وول میخورد  نیز بارها  خندیده بود .
تیری از ترکش گریخت وبر سینه او نشست .
معجزه به پایان رسید . و سیمرغ پر وبال شکسته در جلوی پاهایم افتاد ، نیمه جان ، پاهایم را روی پیکر له شده اش گذاشتم .....
ثریا / اسپانیا /سه شنبه 12 سپتامبر 2017 میلادی ....