سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۶

خدایان اغوا گر

خدایی که چون سنگ خارا ، سخت میشود 
و ما ، او را دردستان خود میگیرم  ، موم میکنیم و میشکنیم /
امروز درب دولت همه خدایان را بستم و آخرین آنها فیس بوک آنرا بحال تعلیق درآوردم تا بعد از سفرم ببینم با آن چکار خواهم کرد .
سیاسیون ، شعرا ، دلنوشته ها ، خالی بندها تجار بازار ، همه همه هریک برای خود سازی میزدند و شهریاران نیز تشریف بردند تا درکنج خلوت خود با منشور ساختگی  خود که بامضای بی بی شان نیز رسیده  ببیند اصلا ارزشی دارد پای مبارک را  به آن سر زمین بگذارند آنهم روی کول چند پیر مرد زوار دررفته وفسیل ؟ سپس چند نفر از اقایان در یک گوشه جمع شدند که اآهای نوکر جمهوری اسلامی چرا ان فخر آور را کنار ما نشاندی ؟اینها میخواهند مملکت را بسازند  ودست به تغییر بزنند . بنا براین آخرین شعرم را گذاشتم و بعنوان تعطیلی خدا حافظی کردم حسابم هنوز باز است که درلندن باید آنرا ببندم .

حالم را بهم زدند قبلا چه گهی بودند که حال ته مانده هایشان پس از سالهای فلان پاره کردن راهی ایران شوند . بدرک دیگر چیزی ندارم که با آن سرگرم شوم گرما بیداد میکند ،  نیمه شب داشتم خفه میشدم ،  نه ! دلم برای هیچکس تنگ نشده ، هوای هیچ خیابان و دهی را هم ندارم اگر خیلی میل داشته باشم شمال اینجا زیباترازشمال انجاست  خاک وجودم  را هم الک کردم و به دور ریختم . خدایانرا بخودشان سپردم  خدایانی که مانند مارهای سمی  مارا اغوا میکنند  چون حقیقتی ندارند  خدایانی که ما آنرا به دورغ ستایش میکنیم  یعنی خیال خودرا میپرستیم .

خدایانی که هرروز  لباس عوض میکنند  و ما مجبوریم پاره ها ی  آنهارا  بهم بدوزیم و شکل بدهیم و به آنها یاد اوری کنیم که "عایا" را با الف مینویسند نه با عین .  خدایانی که بیشتر آنها در آتش بی خدایی خویش میسوزند وبا یکدگیر سر جنگ دارند  و خدایانی  که پیروانشان باهم هیچگاه دریک  پیست نخواهند رقصید .

بلی حالا مانده ام و  ته مانده این صفحه . و اگر گرما بگذارد و حالی برایم باشد به همین قناعت میکنم و بازی روی تابلت از همه بیشتر لذت میدهد چون همیشه من برنده هستم !  پایان 
ثرریا / اسپانیا / سه شنبه 18 جولای 2017 میلادی /و

آفتاب رنگ دیگری دارد

پیشانی  از داغ گناهی  سیه شود 
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا 
نام خدا نبردن  از آن به  که به زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا ، خدا ............" فروغ فرخزاد "
-------
بمن چه مربوط وبه ما چه مربوط و ما را چه غم ، اگر فریادی از حلقوم من بلند میشد و در امواج جهانی گم  گشته و کسی آنرا نمی شنید برای " این نو رستگان " بود که زادگاه و اجدادشان را فراموش نکنند ، که ! .....
متاسفانه فراموش کردند و آنچنان ذوب در این  گردش روزگار شدند که از یاد بردند کجا بودند و کجا هستند .
آفتاب این دیار و دیاران دیگر رنگ بهتری دارد ، تنها تن رنج دیده و پیکر رنج کشیده من است که هنوز سر به آن سو دارد ، بسوی کی؟ و آستانه چه کسی ؟ من تاجی ندارم تا آنرا به آنها نشان بدهم و گذشته شیرینی هم نداشتم تا آنرا به رخ آنها بکشم و باعث افتخارشان باشم !!.

روز گذشته روی فیس بوک داشتم چیز هایی را مطالعه یا و گشتی میزدم ناگهان دخترم با اخم وتخم بسیار گفت " 
اینها را چرا دور خود ت جمع کردی مشتی " ایرانی" همسرم که فیس بو کش را بست چون حوصله این ایرانیها را نداشت !!! 
خشکم زد ، به چشمان خیره وبی احساس او نگاه کردم ، به پیکر لاغر او دمی نگاهی انداختم به لباسهای تنش که بکلی مغایرت داشت با پوشش شیک زنان و دختران گذشته ما و امروز ( نه نورچشمی های ) تازه به دوران رسیده .
ای وای ، چه اشتباهی کردم ، اینها در محیط خودشان ذوب شده اند و آن ذره شعور و احساس را که هم داشتند همسرانشان از آنها گرفتند ، نباید زیاد هم بر آنها خورده گرفت چون هیچ یک از فامیلشان در این گوشه بدیدار شان نیامدند (پول خرج کنیم برویم بالای کوه که چی )؟.......

اینهمه فریاد من ، و تلاش برای زنده نگاه داشتن زبان مادری و آنهمه جمع آوری کتاب و  عکسهای قدیمی و غیره .... برو مامان حوصله داری ؟!! 
 عکسهای دوستان فیس بوکم را نشانش دادم و گفتم " 
اینها رفقای منند همه صاحب تفکر و اندیشه ویکی دو نفر را هم خوب میشناسی مردانی بزرگ که موهایشانرا درراه عشق به سر زمینشان سفید کرده اند و حالا همسر دهاتی تو .......دیگر ادامه ندادم از چشمانش که براق شده بود ترسیدم  پر بی حیا شده وپر دهانش گشاد است . صفحه را بستم .
به اطا ق خوابم پناه بردم موسیقی ها هم قلابی شده اند  یک سایت باز میشود صد آهنگ مثلا از فرانک سیناترا آهنگ چهارم را کس دیگری میخواند یک خوانند ناشناس که کمی صدایش باو شبیه است آنرا هم به گوشه ای پرتا ب کردم و چشم به سقف سفید و تاریک  اطاق دوختم .
آسمان من بی آفتاب است و سقف شب من بی مهتاب .  آنها را چه  غم ! زمانی   که شیخی از راه رسید و در شادیها را به رویمان بست  و دیگر کسی نیست نا انرا باز کند وا گر هم باز شود من دیگر نیستم .

گویی همه خاک وجود من با غم آمیخته شده است . اشکهایم بی اختیار روی گونه هایم فرو میریختند .در بیرون  صدای وحستناک موتور سوارن میامد  و من در میان امواج دریا سر گردان هیچ تکیه گاهی نداشتم حال میدانم که روی یک موج سوارم و کم کم غرق خواهم شد . 
ماییم که طعنه  زاهد شنیده ایم 
 ماییم که جامه تقوا دریده ایم 
 زیرا درون جامه بجز  پیکر فریب
زین هادیان راه حقیقت ندیده ایم 
.....
و من برای حقیقت خواهم مرد ، آن آتشی را که در درونم شعله میکشید خاموش ساختم ، روزی بخود میگفتم " 
هر گز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق / حال چیزی و کسی نیست تا دل من زنده باو باشد ، لذا خواهد مرد .
الان ساعت چهار و پنجاه و هشت دقیقه صبح است .و من از ساعت دو بدارم با ضعف شدید  فشار و قند  خونم پایین آمده بود باید چیری میخوردم یا مینوشیدم قهوه بهترین آنها بود .
دیگر چیزی و یا کسی در این  جهان نیست تا من باو روی آورم . هرچه بود تمام شد ، باقی افسانه میباشند .
و حال بر این باورم که در زندانی میان مشتی خارجی اسیرم و راه نجاتی هم نیست تا روز مرگ ، یک زندانی یا  یک محبوس ابدی. پایان .
ثریا ایرانمنش /» لب پرچین « / اسپانیا / 18/07/2017 میلادی /..

دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۶

نادان

شخصی روی فیس بوک  پستی گذاشته بود و نوشته بود که :
نادان را از هر طرف نوشتم نادان بود ! بسیار حرف بجا و درستی است ، نادانی ما را باین ورطه وحشتناک انداخت و تنها خدا میداند که چه عواقبی برایمان پیش بینی کرده اند ، همه آدمها رباط شده اند ، یک شکل گویی از روی آنها قالب برداشته اند وآن چیزی نیست که طبیعت و یا آفریدگار به وجود  آورده باشد . هرکسی میتواند یک آفریدگار باشد ،  امروز من نمیدانم چرا اینهمه کینه نسبت به ( آنها) دارم ؟ چیزی مرا عذاب میدهد  حسی که برایم آشناست  چیزی نیست که دگر گون شده باشد 
  من همیشه مهر میورزیدم  حال از چیزهایی که در دیروز آفریده شده تنها خدای کین و خشم است  که از من جدا نیستند  و آنچه را که امروز مینویسم اثری از مهربانی  و لطف و خوشی  در آن نیست ، چه شد ؟ چه بلا برسر من آمد ؟.

چگونه یک انسان میتواند دچار تضاد شود ؟  و درعین حال چند خدا را بپرستد؟  هرچیزی که دراین جهان هست  یک آهنگ مخصوص خود را دارد  ، تنها میدانم نباید به بعضی ها وزن داد و یا زیان آنهارا سنگین برداشت ،  امر بر خودشان هم مشتبه میشود .

هر حادثه ای  نوای نایی است که  از ژرفترین  و تاریکترین زوایای گذشته  نوایی سر میدهد هر نوایی را نباید بگوش دل سپرد ، 
چرا که  خود شخص نیز هیچگاه زوایای تاریک خود را نمیشناسد.

چه کسی در من میدمد؟ عشق ؟!یا بیهودگی ؟ و یا بیحوصله گی ویا بی تفاوتی که اصرار دارم  خود مرا بکار وادارم .
سالها در زیرنوای نی و سیمهای لرزان  در اشتیاق یک عشق واقعی سوختم  نایی که از جدایی ها مینالید من نمیدانستم که این جدایی یعنی چی  چرا که هیچگاه از جایم تکان نخورده بودم  ، حتی اب را در لیوان به دستم میدادند . من نیز مشغول خواندن کتاب درون خویش بودم .
گوشم برای شنیدن آهنگهای دیگران کر بود ؛، هرچه بود فریاد بود ، هرچه بود جنجال بود .هستیم آمیخته  ای از یک جدال درونی و بیرونی که هیچکدام با هم همخوانی نداشتند .

روز ها رفت و من دل به آهنگی سپردم  و نشستم واژه ها را با آن آهنگ تنظیم کردم  شاعر نبودم و نیستم اما شاعران روح مرا قبضه کردند گاهی دست میبردم چیزی به هوا میفرستادم چند به به وچه چه  اما خودم راضی نبودم .
امروز این سنگ خاراست که بر ما حکم میکند  هرکسی  نوایی میسرایند بی محتوا ، 
فردا که به زیر سقف نیستی رفتیم بر جسد تکه تکه شده ما اشک خواهند ریخت  مرده پرستی کار ماست .
ای کاش این احساسات را نداشتم و ای کاش بی تفاوت بر سر هر رهگذری میگذشتم وبرسر هر یتیمی بیهوده مینگریستم و میپنداشتم که گناه از خود اوست .ث
شب تیره ، و ره دراز و من حیران 
فانوس گرفته او به راه من 
بر شعله بی شکیب  فانوسش 
وحشت زده میدود نگاه من 

بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند 
 در بستر سبزه های تر دامان 
گویی که لبش به گردنم آویخت 
الماس هزار  بوسه سوزان 

بر ما چه گذشت ؟ کس  چه میداند 
من او شدم ... او خروش دریاها 
من بوته وحشی نیازی گرم 
او زمزه نسیم صحراها ............ از شعر ترس " فروغ فرخزاد "
ثریا / اسپانیا / دوشنبه 17 جولای 2017 میلادی .


سنگ درلقمه ما

میزبانی که  زجان سیرکند مهمان را 
چه ضرورست که  آراسته سازد خوان را 

هرکه بی حد شود   از حد نکند پروایی 
چه غم از محتسب شهر بود مستان را ........"صائب تبریزی "
--------
 صبح خیلی زود بود که دیدم قلبم در سینه ام بد جوری به تلاتم افتاده است ، نفسم سخت بالا میامد ،  شب خیلی زود به رختخواب رفتم حسی نا پیدا مرا رنج میداد ، در چنین وضعی تنها بستنی های خنک به داد من میرسند ، این بار دیگر جعبه بستنی را بکل خالی کردم !.

سر به قلعه حیوانات زدم ، دیدیم همچنان خر تو خر است و خبری از کسی که من به دنبالش میگردم نیست ، فعلا مرحومه بانو مریم که از اتوبوس راهیان  نور جان سالم به در برده و افتخاری برای زنان ایرانی الصل با خود آورده به ناچار دست به دامن افسونگری های پزشکی زده و تقاضا کرده که اورا راحت کنند چون میل نداشت بیشتر درد بکشد و رنج اطرافیان  را  بیشتر سازد روانش شاد. بهر روی او در کشوری متمدن بود نه در سر زمینی وحشی  و دزد  مانند سر زمین خودمان که تنها دموکراسی را مانند آب نمک در گلویشان غرغره میکنند بی آنکه بویی از آن برده باشند همه به دنبال + یک چیز + هستند !!

میل ندارم دیگر به هیچ پزشکی رجوع کنم ، برایم همان اولین ها کافی بود ، تنها یکبار در درمانگاه دولتی نواری از قلبم گرفتند وگفتند حالت خوب است هیچ چیز غیر طبیعی درآن دیده نمیشود !!!

بیاد روزی افتادم که با دخترم و نوه ام که تازه به راه افتاده بود پنجاه کیلومتر را پیمودیم تا به مطب دکتر قلب برسیم دکتری  را که پزشک بالینی معرفی کرده بود با بیمه خصوصی ! مدتها نشستیم یک پیرمرد  و پیر زن بیرون  آمدند و دکتر تا درب آخر آنها را بدرقه کرد و تعظیم و تکریم نمود ، سپس نوبت بما رسید ، وارد شدم نگاهی بمن انداخت وگفت : 
شما مریض من نیستید ؟! 
گفتم خیر ، اما دکتر من شما را معرفی کرده ، بی انکه بمن اجازه نشستن بدهد ، گفت فعلا که وقت ندارم شما را ببینم ، گفتم اما سکرتر شما بمن وقت داده ، گفت خیر دراینجا  نام شما نیست ، اهل کجایی ؟ امریکای جنوبی؟! 

گفتم خیر جناب  دکتر ، اهل جایی هستم که ملکه شما تمام قد دربرابر شاه ما زانو زد و برادر ملکه شما چهار سال میهمان شاهنشاه ما بود درب را بهم کوبیدم و بیرون آمدم  و به گیشه سکرترش مراجعه کردم چک بیمه را دادم فورا به دنبالم دوید که خوب میتوانید وقت دیگری بگیرید ؟! گفتم متشکرم دکتر ترجیح میدهم بمیرم و دیگر روی شما را نبینم و بیرون آمدم تمام راه را در اتو مبیل میلرزیدم .....

حال نیمه شب با این قلب بیمار داشتم باخودم میاندیشیدم این بیماری نیست این کمبودهاست دل من همیشه لبریز از عشق بوده و عشق تنها آبشاری بود ه که رگ و پی آنرا آبیاری میکرده  و از آن  روزی که  خورشید خانه مادر غربت و در کنار مصریان عرب شده بخاک رفت تا امروز دیگر در دل من کسی جای نگرفت  ،حال آن  بچه گنده میل دارد جای پای او بگذارد کسیکه مانند غولهای مدرن شده است تکان نمیتواند  بخورد چهل سال به همراه  بی بی از جیم والف وسپاه وبسیج وکسان دیگر پولهای کلان گرفتند به همراه  سگهایشان پار س کردند و ملتی را بخاک سیاه نشاندند ، فریب دادند و سر گرم کردند ، حال که ملت میخواهد برخیزد دوباره سگها به پارس کردن مشغول شدند  و کد خدا مرتب شو اجرا میکند وبی بی هر بار با یک لباس تازه جلوی دوربینها خودی مینماید وتوله ها او را جواهر قیمتی نام نهاده اند هیچکس نپرسید چهل سا ل شما چه کاری برای آن  ملت دربند و بدبخت و بچه هایشان انجام دادید تنها پیام پشت پیام . تا آن لچک بسر سر انجام  تکیه بر جای بزرگان بزند بی آنکه اسباب بزرگی را آماده  ساخته باشد  ، وچه بسا آماده کرده ، ما نمیدانیم ؟!. 
قلب من بیمار است بیمار عشق ، بیمار خاک وطنم و بیمار اسارتها .بیمار دوروییها ، بیمار ننگها و نفرت از همه در حالیکه روزی در این سینه و دراین تکه خون عشق و ایثار جای داشت .
حال مانند حیوانات تنها علف میخوردم و آب !.در طویله ام سرگردان و دور خودم میچرخم . یک زندگی بی ثمر البته شاید پر ثمر باشد اما با چه قیمتی ؟!.ث
----------=====---====
کاش یکبار  بسر منزل ما می آمد 
آنکه بر تربت ما ریخت گل و ریحان را 

 پیر را حرص دو بالا شود  از رفتن عمر 
بیشتر گرم کند  جستن گوی چوگان را 

بسکه درلقمه من  سنگ نهفته است  فلک 
بی تامل  نگذارم   بجگر دندان را ........پایان 
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین« / اسپانیا /17/07/2017 میلادی /.!

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۶

چالش !!!

کاش ٍ چون نای شبان  میخواندم 
 بنوای دل دیوانه تو 
خفته بر هودج مواج نسیم 
میگذشتم ز در خانه تو 

کاش چون پرتو خورشید بهار 
سحر از پنجره میتابیدم 
 از پس پرده لرزان حریر 
رنگ چشمان ترا میدیدم ......." فروغ فرخزاد ."
درجه حرارت در این ساعت بیست وهشت درجه میباشد ! ( هشت وپانزده دقیقه صبح) ! اما بیرون و در بالکن نسیم خنکی میوزد امروز روز تعطیلی ماست و من نوه جان را که از انگلستان برای تعطیلات تابستان برگشته برای ناهار دعوت کرده ام اما واما درون آشپزخانه خودم هم مانند مرغان درو ن دیگ دارم میپزم!!!.

واما این چالش ، من نمیدانم آنهایکه فیس بوک را بنا نهادند   هدفشان چه بود ؟ آیا  هدف از این بود که ما ازتجربه دیگران استفاده کنیم ؟ یا کتابی را  ، موزه ای را موسیقی را نقاشی را ویا داستانی تازه نوشته را  که تازه خوانده ایم به دیگران معرفی نماییم ؟ یا قطعه شعری و یا درددلی و اگر بیزنسی داریم در آن میان هم یک تبلیغی بکنیم ،

اما واقعا صبح که من چشمم باین صفحه میافتد فورا آنرا میبندم  ، بانویی هفته پیش ( البته بانوی معمولی مانند این حقیر نبوده) تجربه ریاضیات داشته وجایزه ای گرفته بود نامش را قبلا شنیده بودم ، یکروز خبر دار شدیم که ایشان به بیماری وخیم سرطان مبتلا شده اند و فردا ناگهان اعلام شد که ایشان فوت کرده اند ....... حال بیا و ببین هر روز صفحه مملو از عرض تسلیتهایی است  از طرف اشخاصی که حتی ممکن است تا امروز نام او را هم نشنیده باشند ، هیچ سه روز است که صفحه ما شده محصول آگهی های تسلیتی !!تازه آن بزرگوارانی که با زندگی  ایشان  آشنا بوده اند حرفی ندارند بزند تسلیتی و اظهار همدردی کردند و رفتند اما  خیر این داستان تا ابد ادامه خواهد داشت .

دیگر آنکه به تازگی مد شده که : من بیوگرافیم را به چالش میکشم ! و یا زندگیم را با عینک به چالش میکشم !!!!  سپس یک دیزل نفتی هشت چرخه درحالیکه بستنی میخورد ، مینویسد بلی من در فلان جا به دنیا آمده ام حالا در آلمان هستم  شش ما ه در آلمان شش ماه در ایران !! وبا نوه هایم خوشحالم  !
  بما چه مربوط است ؟  معلوم است که ازکدام قبیله ای  ! هان بما چه مربوط است وان پیر مرد هنوز تا هنوز است دست از سر این مرد بدخت فلک زده امیر خان برنداشته هرروز بنوعی دوباره شروع میکند  امروز نوشتم  :، وای ! دوباره ؟! 


نه چیزی برای گفتن ویا نوشتن ندارند و یا آنکه همه شده اند نوکر اعلیحضرت رضا دوم  که اگر دری به تخته خورد و ایشان راهی دیار شهر ویران  شدند دست آنها را هم به جایی بند کنند .

و من هنوز  ندانستم که این کلمه  » چالش «  را درکجا  باید استفاده کنم درحال حاضر مانند دستمال کاغذی بمصرف همه چیز میرسد .
وای زندگی ، کجایی ؟ ای عشق این همه بهانه از توست ، و ما امروز برای دلخوشی بچه های دیگران را که مثلا نوه های ما هم هستند بر سینه میفشاریم که گاهی خوششان  نمی آید ا چرا که ز خون دیگری میباشند از مادر یا پدر دیگری که با ما نه همخونند ونه هم نژاد .
واین بود  نتیجه یک انقلاب شکوهمند که انسانها را تبدیل به حیوان ساختند  در انقلابهای دیگر در سر زمینهای دیگر حد اقل انقلابی به ثمر میرسید انقلابیون  و آدمکشان توبه کرده بسوی مردم میرفتند حال در سر زمین بلا خیز ما هیچ کس نمیداند رویش را به کدام سو کند که بوی زندگی از انجا به مشام جانش برسد همه ترسیده اند.
چقدر جای فروغ در زندگی ما خالیست ، چقدر جای شاعران دیگر  و جای نویسندگان بزرگمان در زندگی ما خالیست  داریم به ته دره سقوط میکنیم روی یک خاک سست ایستاده ایم و جایمان در ته  دره میباشد بی هیچ دست آویزی ویا دستگیره ای .ث
کاش در بزم فروزنده تو   
خنده جام شرابی بودم 
کاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی  خوابی بودم 

کاش چو آیینه روشن میشد 
دلم از نقش تو خنده تو 
صبحگاهان به تنم میلغزید 
گرمی دست نوازنده تو /....... از دفتر دیوار فروغ 
ثریا/ اسپانیا / یکشنبه 16 ژولای 2017 میلادی / //

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۶

هیچکس ، جانا نمیسوزد چراغش

تا کی ببزم شوق غمت  جا کند کسی  
خود را بجای باده  به مینا  کند کسی 

ای شاخ گل ، به هرطرفی میل میکنی 
ترسم دراز دستی بیجا کند  کسی 
------
نامه ای داشتم  ، 
یا بقول آن پیرمرد  در ایمیلی آمده بود که : 

از چه مینالی و از حال کی ؟ همه چیز اینجا محفوظ است ، تو منال ، فریاد مکن .
در جوابش نوشتم :
حالم بهم میخورد زمانیکه فکر میکنم کسی دست بسوی حریم خصوصی من برده ،  گویی مرا دستمالی کرده است ، این یک تجاوز است  حتی دخترکم روز گذشته با دیدن نام " او " گفت : 

این چه بلایی بود که بجان ما افتاد ؟ سرم را از شرم پایین انداختم ، اگر خودم یکه و یالقوز بودم مهم نبود اما خانواده گناهی ندارند ؟
خانواده ؟ مگر آن دخترک بیگناه هفت ساله که به دوست پدرش اعتماد کرده  و برای دستشویی به مغازه او رفته بود گناهی داشت ؟ امروز این گناهکارند که زنده میمانند ، بیگناهان میروند /

بیاد آن روزها افتادم که "استاد تار" اینجا بود و در لباس دوست فامیلی نوه هشت ساله مرا آنچنان شستشویی مغزی داده بود که ناگهان دخترک به درون ن اطاق دوید و گفت : 
من با عمو فرهنگ به ایران میروم !! ناگهان کشیده ای محکم بگوش عمو نواختم و گفتم این آخرین بار باشد که دست بطرف ناموس خانواده من دراز میکنی ؟ درانتظار این خشونت نبود .

اما  ، چشمان آتشبارم آنچنان او را سر جا میخکوب کرد که توان حرکت نداشت . او مرا در این پندار میداشت که من اسیر دست اوبم  واو سپر بلای زندگی من ،  سپر من خورشید است بیچاره تو که  همه عمرت در تاریکیها بودی و در روز روشن بر چشمانت عینک سیاه میزدی تا روح پلید ترا نتوانند بخوانند .
اما امروز دارم به فردای تاریک پای میگذارم ،  فردایی که آفتاب غروب خواهد کرد و خورشید بر آن نخواهد تابید .

فردایی تاریک که خورشید را هرگز نخواهد دید،  ما از اینی که دران هستیم  به آنی گه هنوز نیامده گام بر میداریم  اما از آن  اندیشه  که در مغزمان تابیده است تهی میباشد  به گمان آنکه خورشید هنوز رهنمای ماست  و در شعورمان تابان است  بسوی روشنایی که دیگر وجود ندارد دست دراز میکنیم .

یک پای اندیشه من در دیروز است و ایکاش میشد  انرا قطع میکردم ، وبا آن سنگینی گذشته نمیتوانم  پای دیگرم را بسوی فردا بردارم ،  به همین  روی همچنان چشم بسته به همه اعتماد کرده ام  چون خود نقطه روشنی هستم  هیچگاه به شب نیاندیشیده ام .

همه سوراخ ها را بسته ام اما حسابهایم هنوز بازند و در انتظار پسرکم هستم تاهمه را ببندد چون اینها بودند که مرا بسوی این چاله ها فرستا دند و خودشان بیرون آمدند . بخیال آنکه من سرگرم شوم ، درمیان ان حیوانات زهی تاسف .

چگونه  میشود سرگرم شد تنها باید مطمئن باشی که ماری پای ترا نگزیده باشد و سمی وارد خون و اندیشه ات نشود ، اینهایی که اطرافم را گرفته اند همه بیگانه اند و من بخیال او که هم خاک من است و من دل در گروی آن خاک داشتم و آن آتشکده ها او را پذیرا شدم در حالیکه عقربی بود که آهسته آهسته در تاریکیها میرفت و زهر میریخت .
از قدیمیها کسی باقی نمانده و آن چند قدیمی را که دارم همه پیر و بیحوصله و یا دچار بیماری قرن شده اند ، بیماری بیحوصله گی ناامیدی و زوال پیکر.

پیر مردی مفنگی روی صفحه فیس بوک هر روز این بیچاره[ امیر فخر اور] را میاورد و سند رو میکند مثلا کارتهای شناسایی او را یا ویرای امریکایش را که خوب ، چی ؟ ناگهان او تمام قد روی صفحه میایستد و میگوید : 
دوستان در فلان جا با من همراه شوید خیل دنبال کنندگان بسویش هجوم میاورند اما آن پیر مرد دست بردار نیست مثلا از حق و حقوق شاهنشاه دفاع میکند .
در گوشه ای برایش نوشتم :
ناپلئون چگونه تاج  شاهی بوربونها را از زمین برداشت وبر سرش نهاد ؟ او بچه انقلاب بود سپس کنسول شد و شعری از حافظ برایش ضمیمه کردم هرچند میدانم چندان و یا شاید اشتباه کرده باشم درحال حاضر دل به اشعار نمیسپارد او میتازد و به جلو میرود مانند یک آبشار وحشتناک ویران میکند  و هرچه خس و خاشاک است از جلوی پاهایش بر میدارد اه دلم خنک میشود اگر قبلا برای کسی کار میکرد حال هدف خود اوست ؛ برای خودش میجنگد وسیله را هدف ساخت .  . باز هر صفحه را باز میکنم آن بانو با چهره ای  که هزار کیلو لوازم آرایش بر آن نشسته و تمیز شده دارد بما میخندد.

دلم برای شاه میسوزد چگونه اینهمه سال توانست تحمل کند ، مانند خود من انسان هنگامیکه یکی از اعضای پیکرش بیمار شود دیگر دنیا را نمیخواهد برایش همه چیز بی معنی است تنها وظیفه است که او را سر پا نگاه میدارد . 

در جایی آخوندی  فرمایش فرموده بودند که ما برای آبادی ایران نیامدیم ، اگر اینطور بود شاه که بیشتر از ما ایران را اباد کرد ، ما برای بر قراری اسلام آمده ایم ! یعنی برقراری استعمار و دوباره نوکری کردن و گرسنه بودن و بیچاره بودن برای همین هم هست که هر کی هر کی شده و هرکسی تفنگی دردست دارد و نشانه میرود .ث
------========------------------------=========----------====
نشگفت  غنچه که بباد فنا نرفت 
در این چمن  چگونه دلی وا کند کسی 

خوش گلشنی  است حیف  که گلچین روزگار 
 فرصت نمیدهد  که تماشا کند کسی ............."ق. کاشی "
پایان .
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین » . اسپانیا / 15/07/2017 میلادی /.