تا کی ببزم شوق غمت جا کند کسی
خود را بجای باده به مینا کند کسی
ای شاخ گل ، به هرطرفی میل میکنی
ترسم دراز دستی بیجا کند کسی
------
نامه ای داشتم ،
یا بقول آن پیرمرد در ایمیلی آمده بود که :
از چه مینالی و از حال کی ؟ همه چیز اینجا محفوظ است ، تو منال ، فریاد مکن .
در جوابش نوشتم :
حالم بهم میخورد زمانیکه فکر میکنم کسی دست بسوی حریم خصوصی من برده ، گویی مرا دستمالی کرده است ، این یک تجاوز است حتی دخترکم روز گذشته با دیدن نام " او " گفت :
این چه بلایی بود که بجان ما افتاد ؟ سرم را از شرم پایین انداختم ، اگر خودم یکه و یالقوز بودم مهم نبود اما خانواده گناهی ندارند ؟
خانواده ؟ مگر آن دخترک بیگناه هفت ساله که به دوست پدرش اعتماد کرده و برای دستشویی به مغازه او رفته بود گناهی داشت ؟ امروز این گناهکارند که زنده میمانند ، بیگناهان میروند /
بیاد آن روزها افتادم که "استاد تار" اینجا بود و در لباس دوست فامیلی نوه هشت ساله مرا آنچنان شستشویی مغزی داده بود که ناگهان دخترک به درون ن اطاق دوید و گفت :
من با عمو فرهنگ به ایران میروم !! ناگهان کشیده ای محکم بگوش عمو نواختم و گفتم این آخرین بار باشد که دست بطرف ناموس خانواده من دراز میکنی ؟ درانتظار این خشونت نبود .
اما ، چشمان آتشبارم آنچنان او را سر جا میخکوب کرد که توان حرکت نداشت . او مرا در این پندار میداشت که من اسیر دست اوبم واو سپر بلای زندگی من ، سپر من خورشید است بیچاره تو که همه عمرت در تاریکیها بودی و در روز روشن بر چشمانت عینک سیاه میزدی تا روح پلید ترا نتوانند بخوانند .
اما امروز دارم به فردای تاریک پای میگذارم ، فردایی که آفتاب غروب خواهد کرد و خورشید بر آن نخواهد تابید .
فردایی تاریک که خورشید را هرگز نخواهد دید، ما از اینی که دران هستیم به آنی گه هنوز نیامده گام بر میداریم اما از آن اندیشه که در مغزمان تابیده است تهی میباشد به گمان آنکه خورشید هنوز رهنمای ماست و در شعورمان تابان است بسوی روشنایی که دیگر وجود ندارد دست دراز میکنیم .
یک پای اندیشه من در دیروز است و ایکاش میشد انرا قطع میکردم ، وبا آن سنگینی گذشته نمیتوانم پای دیگرم را بسوی فردا بردارم ، به همین روی همچنان چشم بسته به همه اعتماد کرده ام چون خود نقطه روشنی هستم هیچگاه به شب نیاندیشیده ام .
همه سوراخ ها را بسته ام اما حسابهایم هنوز بازند و در انتظار پسرکم هستم تاهمه را ببندد چون اینها بودند که مرا بسوی این چاله ها فرستا دند و خودشان بیرون آمدند . بخیال آنکه من سرگرم شوم ، درمیان ان حیوانات زهی تاسف .
چگونه میشود سرگرم شد تنها باید مطمئن باشی که ماری پای ترا نگزیده باشد و سمی وارد خون و اندیشه ات نشود ، اینهایی که اطرافم را گرفته اند همه بیگانه اند و من بخیال او که هم خاک من است و من دل در گروی آن خاک داشتم و آن آتشکده ها او را پذیرا شدم در حالیکه عقربی بود که آهسته آهسته در تاریکیها میرفت و زهر میریخت .
از قدیمیها کسی باقی نمانده و آن چند قدیمی را که دارم همه پیر و بیحوصله و یا دچار بیماری قرن شده اند ، بیماری بیحوصله گی ناامیدی و زوال پیکر.
پیر مردی مفنگی روی صفحه فیس بوک هر روز این بیچاره[ امیر فخر اور] را میاورد و سند رو میکند مثلا کارتهای شناسایی او را یا ویرای امریکایش را که خوب ، چی ؟ ناگهان او تمام قد روی صفحه میایستد و میگوید :
دوستان در فلان جا با من همراه شوید خیل دنبال کنندگان بسویش هجوم میاورند اما آن پیر مرد دست بردار نیست مثلا از حق و حقوق شاهنشاه دفاع میکند .
در گوشه ای برایش نوشتم :
ناپلئون چگونه تاج شاهی بوربونها را از زمین برداشت وبر سرش نهاد ؟ او بچه انقلاب بود سپس کنسول شد و شعری از حافظ برایش ضمیمه کردم هرچند میدانم چندان و یا شاید اشتباه کرده باشم درحال حاضر دل به اشعار نمیسپارد او میتازد و به جلو میرود مانند یک آبشار وحشتناک ویران میکند و هرچه خس و خاشاک است از جلوی پاهایش بر میدارد اه دلم خنک میشود اگر قبلا برای کسی کار میکرد حال هدف خود اوست ؛ برای خودش میجنگد وسیله را هدف ساخت . . باز هر صفحه را باز میکنم آن بانو با چهره ای که هزار کیلو لوازم آرایش بر آن نشسته و تمیز شده دارد بما میخندد.
دلم برای شاه میسوزد چگونه اینهمه سال توانست تحمل کند ، مانند خود من انسان هنگامیکه یکی از اعضای پیکرش بیمار شود دیگر دنیا را نمیخواهد برایش همه چیز بی معنی است تنها وظیفه است که او را سر پا نگاه میدارد .
در جایی آخوندی فرمایش فرموده بودند که ما برای آبادی ایران نیامدیم ، اگر اینطور بود شاه که بیشتر از ما ایران را اباد کرد ، ما برای بر قراری اسلام آمده ایم ! یعنی برقراری استعمار و دوباره نوکری کردن و گرسنه بودن و بیچاره بودن برای همین هم هست که هر کی هر کی شده و هرکسی تفنگی دردست دارد و نشانه میرود .ث
------========------------------------=========----------====
نشگفت غنچه که بباد فنا نرفت
در این چمن چگونه دلی وا کند کسی
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمیدهد که تماشا کند کسی ............."ق. کاشی "
پایان .
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین » . اسپانیا / 15/07/2017 میلادی /.