کاش ٍ چون نای شبان میخواندم
بنوای دل دیوانه تو
خفته بر هودج مواج نسیم
میگذشتم ز در خانه تو
کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره میتابیدم
از پس پرده لرزان حریر
رنگ چشمان ترا میدیدم ......." فروغ فرخزاد ."
درجه حرارت در این ساعت بیست وهشت درجه میباشد ! ( هشت وپانزده دقیقه صبح) ! اما بیرون و در بالکن نسیم خنکی میوزد امروز روز تعطیلی ماست و من نوه جان را که از انگلستان برای تعطیلات تابستان برگشته برای ناهار دعوت کرده ام اما واما درون آشپزخانه خودم هم مانند مرغان درو ن دیگ دارم میپزم!!!.
واما این چالش ، من نمیدانم آنهایکه فیس بوک را بنا نهادند هدفشان چه بود ؟ آیا هدف از این بود که ما ازتجربه دیگران استفاده کنیم ؟ یا کتابی را ، موزه ای را موسیقی را نقاشی را ویا داستانی تازه نوشته را که تازه خوانده ایم به دیگران معرفی نماییم ؟ یا قطعه شعری و یا درددلی و اگر بیزنسی داریم در آن میان هم یک تبلیغی بکنیم ،
اما واقعا صبح که من چشمم باین صفحه میافتد فورا آنرا میبندم ، بانویی هفته پیش ( البته بانوی معمولی مانند این حقیر نبوده) تجربه ریاضیات داشته وجایزه ای گرفته بود نامش را قبلا شنیده بودم ، یکروز خبر دار شدیم که ایشان به بیماری وخیم سرطان مبتلا شده اند و فردا ناگهان اعلام شد که ایشان فوت کرده اند ....... حال بیا و ببین هر روز صفحه مملو از عرض تسلیتهایی است از طرف اشخاصی که حتی ممکن است تا امروز نام او را هم نشنیده باشند ، هیچ سه روز است که صفحه ما شده محصول آگهی های تسلیتی !!تازه آن بزرگوارانی که با زندگی ایشان آشنا بوده اند حرفی ندارند بزند تسلیتی و اظهار همدردی کردند و رفتند اما خیر این داستان تا ابد ادامه خواهد داشت .
دیگر آنکه به تازگی مد شده که : من بیوگرافیم را به چالش میکشم ! و یا زندگیم را با عینک به چالش میکشم !!!! سپس یک دیزل نفتی هشت چرخه درحالیکه بستنی میخورد ، مینویسد بلی من در فلان جا به دنیا آمده ام حالا در آلمان هستم شش ما ه در آلمان شش ماه در ایران !! وبا نوه هایم خوشحالم !
بما چه مربوط است ؟ معلوم است که ازکدام قبیله ای ! هان بما چه مربوط است وان پیر مرد هنوز تا هنوز است دست از سر این مرد بدخت فلک زده امیر خان برنداشته هرروز بنوعی دوباره شروع میکند امروز نوشتم :، وای ! دوباره ؟!
نه چیزی برای گفتن ویا نوشتن ندارند و یا آنکه همه شده اند نوکر اعلیحضرت رضا دوم که اگر دری به تخته خورد و ایشان راهی دیار شهر ویران شدند دست آنها را هم به جایی بند کنند .
و من هنوز ندانستم که این کلمه » چالش « را درکجا باید استفاده کنم درحال حاضر مانند دستمال کاغذی بمصرف همه چیز میرسد .
وای زندگی ، کجایی ؟ ای عشق این همه بهانه از توست ، و ما امروز برای دلخوشی بچه های دیگران را که مثلا نوه های ما هم هستند بر سینه میفشاریم که گاهی خوششان نمی آید ا چرا که ز خون دیگری میباشند از مادر یا پدر دیگری که با ما نه همخونند ونه هم نژاد .
واین بود نتیجه یک انقلاب شکوهمند که انسانها را تبدیل به حیوان ساختند در انقلابهای دیگر در سر زمینهای دیگر حد اقل انقلابی به ثمر میرسید انقلابیون و آدمکشان توبه کرده بسوی مردم میرفتند حال در سر زمین بلا خیز ما هیچ کس نمیداند رویش را به کدام سو کند که بوی زندگی از انجا به مشام جانش برسد همه ترسیده اند.
چقدر جای فروغ در زندگی ما خالیست ، چقدر جای شاعران دیگر و جای نویسندگان بزرگمان در زندگی ما خالیست داریم به ته دره سقوط میکنیم روی یک خاک سست ایستاده ایم و جایمان در ته دره میباشد بی هیچ دست آویزی ویا دستگیره ای .ث
کاش در بزم فروزنده تو
خنده جام شرابی بودم
کاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی خوابی بودم
کاش چو آیینه روشن میشد
دلم از نقش تو خنده تو
صبحگاهان به تنم میلغزید
گرمی دست نوازنده تو /....... از دفتر دیوار فروغ
ثریا/ اسپانیا / یکشنبه 16 ژولای 2017 میلادی / //