دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۶

نادان

شخصی روی فیس بوک  پستی گذاشته بود و نوشته بود که :
نادان را از هر طرف نوشتم نادان بود ! بسیار حرف بجا و درستی است ، نادانی ما را باین ورطه وحشتناک انداخت و تنها خدا میداند که چه عواقبی برایمان پیش بینی کرده اند ، همه آدمها رباط شده اند ، یک شکل گویی از روی آنها قالب برداشته اند وآن چیزی نیست که طبیعت و یا آفریدگار به وجود  آورده باشد . هرکسی میتواند یک آفریدگار باشد ،  امروز من نمیدانم چرا اینهمه کینه نسبت به ( آنها) دارم ؟ چیزی مرا عذاب میدهد  حسی که برایم آشناست  چیزی نیست که دگر گون شده باشد 
  من همیشه مهر میورزیدم  حال از چیزهایی که در دیروز آفریده شده تنها خدای کین و خشم است  که از من جدا نیستند  و آنچه را که امروز مینویسم اثری از مهربانی  و لطف و خوشی  در آن نیست ، چه شد ؟ چه بلا برسر من آمد ؟.

چگونه یک انسان میتواند دچار تضاد شود ؟  و درعین حال چند خدا را بپرستد؟  هرچیزی که دراین جهان هست  یک آهنگ مخصوص خود را دارد  ، تنها میدانم نباید به بعضی ها وزن داد و یا زیان آنهارا سنگین برداشت ،  امر بر خودشان هم مشتبه میشود .

هر حادثه ای  نوای نایی است که  از ژرفترین  و تاریکترین زوایای گذشته  نوایی سر میدهد هر نوایی را نباید بگوش دل سپرد ، 
چرا که  خود شخص نیز هیچگاه زوایای تاریک خود را نمیشناسد.

چه کسی در من میدمد؟ عشق ؟!یا بیهودگی ؟ و یا بیحوصله گی ویا بی تفاوتی که اصرار دارم  خود مرا بکار وادارم .
سالها در زیرنوای نی و سیمهای لرزان  در اشتیاق یک عشق واقعی سوختم  نایی که از جدایی ها مینالید من نمیدانستم که این جدایی یعنی چی  چرا که هیچگاه از جایم تکان نخورده بودم  ، حتی اب را در لیوان به دستم میدادند . من نیز مشغول خواندن کتاب درون خویش بودم .
گوشم برای شنیدن آهنگهای دیگران کر بود ؛، هرچه بود فریاد بود ، هرچه بود جنجال بود .هستیم آمیخته  ای از یک جدال درونی و بیرونی که هیچکدام با هم همخوانی نداشتند .

روز ها رفت و من دل به آهنگی سپردم  و نشستم واژه ها را با آن آهنگ تنظیم کردم  شاعر نبودم و نیستم اما شاعران روح مرا قبضه کردند گاهی دست میبردم چیزی به هوا میفرستادم چند به به وچه چه  اما خودم راضی نبودم .
امروز این سنگ خاراست که بر ما حکم میکند  هرکسی  نوایی میسرایند بی محتوا ، 
فردا که به زیر سقف نیستی رفتیم بر جسد تکه تکه شده ما اشک خواهند ریخت  مرده پرستی کار ماست .
ای کاش این احساسات را نداشتم و ای کاش بی تفاوت بر سر هر رهگذری میگذشتم وبرسر هر یتیمی بیهوده مینگریستم و میپنداشتم که گناه از خود اوست .ث
شب تیره ، و ره دراز و من حیران 
فانوس گرفته او به راه من 
بر شعله بی شکیب  فانوسش 
وحشت زده میدود نگاه من 

بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند 
 در بستر سبزه های تر دامان 
گویی که لبش به گردنم آویخت 
الماس هزار  بوسه سوزان 

بر ما چه گذشت ؟ کس  چه میداند 
من او شدم ... او خروش دریاها 
من بوته وحشی نیازی گرم 
او زمزه نسیم صحراها ............ از شعر ترس " فروغ فرخزاد "
ثریا / اسپانیا / دوشنبه 17 جولای 2017 میلادی .