شخصی روی فیس بوک پستی گذاشته بود و نوشته بود که :
نادان را از هر طرف نوشتم نادان بود ! بسیار حرف بجا و درستی است ، نادانی ما را باین ورطه وحشتناک انداخت و تنها خدا میداند که چه عواقبی برایمان پیش بینی کرده اند ، همه آدمها رباط شده اند ، یک شکل گویی از روی آنها قالب برداشته اند وآن چیزی نیست که طبیعت و یا آفریدگار به وجود آورده باشد . هرکسی میتواند یک آفریدگار باشد ، امروز من نمیدانم چرا اینهمه کینه نسبت به ( آنها) دارم ؟ چیزی مرا عذاب میدهد حسی که برایم آشناست چیزی نیست که دگر گون شده باشد
من همیشه مهر میورزیدم حال از چیزهایی که در دیروز آفریده شده تنها خدای کین و خشم است که از من جدا نیستند و آنچه را که امروز مینویسم اثری از مهربانی و لطف و خوشی در آن نیست ، چه شد ؟ چه بلا برسر من آمد ؟.
چگونه یک انسان میتواند دچار تضاد شود ؟ و درعین حال چند خدا را بپرستد؟ هرچیزی که دراین جهان هست یک آهنگ مخصوص خود را دارد ، تنها میدانم نباید به بعضی ها وزن داد و یا زیان آنهارا سنگین برداشت ، امر بر خودشان هم مشتبه میشود .
هر حادثه ای نوای نایی است که از ژرفترین و تاریکترین زوایای گذشته نوایی سر میدهد هر نوایی را نباید بگوش دل سپرد ،
چرا که خود شخص نیز هیچگاه زوایای تاریک خود را نمیشناسد.
چه کسی در من میدمد؟ عشق ؟!یا بیهودگی ؟ و یا بیحوصله گی ویا بی تفاوتی که اصرار دارم خود مرا بکار وادارم .
سالها در زیرنوای نی و سیمهای لرزان در اشتیاق یک عشق واقعی سوختم نایی که از جدایی ها مینالید من نمیدانستم که این جدایی یعنی چی چرا که هیچگاه از جایم تکان نخورده بودم ، حتی اب را در لیوان به دستم میدادند . من نیز مشغول خواندن کتاب درون خویش بودم .
گوشم برای شنیدن آهنگهای دیگران کر بود ؛، هرچه بود فریاد بود ، هرچه بود جنجال بود .هستیم آمیخته ای از یک جدال درونی و بیرونی که هیچکدام با هم همخوانی نداشتند .
روز ها رفت و من دل به آهنگی سپردم و نشستم واژه ها را با آن آهنگ تنظیم کردم شاعر نبودم و نیستم اما شاعران روح مرا قبضه کردند گاهی دست میبردم چیزی به هوا میفرستادم چند به به وچه چه اما خودم راضی نبودم .
امروز این سنگ خاراست که بر ما حکم میکند هرکسی نوایی میسرایند بی محتوا ،
فردا که به زیر سقف نیستی رفتیم بر جسد تکه تکه شده ما اشک خواهند ریخت مرده پرستی کار ماست .
ای کاش این احساسات را نداشتم و ای کاش بی تفاوت بر سر هر رهگذری میگذشتم وبرسر هر یتیمی بیهوده مینگریستم و میپنداشتم که گناه از خود اوست .ث
شب تیره ، و ره دراز و من حیران
فانوس گرفته او به راه من
بر شعله بی شکیب فانوسش
وحشت زده میدود نگاه من
بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند
در بستر سبزه های تر دامان
گویی که لبش به گردنم آویخت
الماس هزار بوسه سوزان
بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند
من او شدم ... او خروش دریاها
من بوته وحشی نیازی گرم
او زمزه نسیم صحراها ............ از شعر ترس " فروغ فرخزاد "
ثریا / اسپانیا / دوشنبه 17 جولای 2017 میلادی .