پیشانی از داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که به زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا ، خدا ............" فروغ فرخزاد "
-------
بمن چه مربوط وبه ما چه مربوط و ما را چه غم ، اگر فریادی از حلقوم من بلند میشد و در امواج جهانی گم گشته و کسی آنرا نمی شنید برای " این نو رستگان " بود که زادگاه و اجدادشان را فراموش نکنند ، که ! .....
متاسفانه فراموش کردند و آنچنان ذوب در این گردش روزگار شدند که از یاد بردند کجا بودند و کجا هستند .
آفتاب این دیار و دیاران دیگر رنگ بهتری دارد ، تنها تن رنج دیده و پیکر رنج کشیده من است که هنوز سر به آن سو دارد ، بسوی کی؟ و آستانه چه کسی ؟ من تاجی ندارم تا آنرا به آنها نشان بدهم و گذشته شیرینی هم نداشتم تا آنرا به رخ آنها بکشم و باعث افتخارشان باشم !!.
روز گذشته روی فیس بوک داشتم چیز هایی را مطالعه یا و گشتی میزدم ناگهان دخترم با اخم وتخم بسیار گفت "
اینها را چرا دور خود ت جمع کردی مشتی " ایرانی" همسرم که فیس بو کش را بست چون حوصله این ایرانیها را نداشت !!!
خشکم زد ، به چشمان خیره وبی احساس او نگاه کردم ، به پیکر لاغر او دمی نگاهی انداختم به لباسهای تنش که بکلی مغایرت داشت با پوشش شیک زنان و دختران گذشته ما و امروز ( نه نورچشمی های ) تازه به دوران رسیده .
ای وای ، چه اشتباهی کردم ، اینها در محیط خودشان ذوب شده اند و آن ذره شعور و احساس را که هم داشتند همسرانشان از آنها گرفتند ، نباید زیاد هم بر آنها خورده گرفت چون هیچ یک از فامیلشان در این گوشه بدیدار شان نیامدند (پول خرج کنیم برویم بالای کوه که چی )؟.......
اینهمه فریاد من ، و تلاش برای زنده نگاه داشتن زبان مادری و آنهمه جمع آوری کتاب و عکسهای قدیمی و غیره .... برو مامان حوصله داری ؟!!
عکسهای دوستان فیس بوکم را نشانش دادم و گفتم "
اینها رفقای منند همه صاحب تفکر و اندیشه ویکی دو نفر را هم خوب میشناسی مردانی بزرگ که موهایشانرا درراه عشق به سر زمینشان سفید کرده اند و حالا همسر دهاتی تو .......دیگر ادامه ندادم از چشمانش که براق شده بود ترسیدم پر بی حیا شده وپر دهانش گشاد است . صفحه را بستم .
به اطا ق خوابم پناه بردم موسیقی ها هم قلابی شده اند یک سایت باز میشود صد آهنگ مثلا از فرانک سیناترا آهنگ چهارم را کس دیگری میخواند یک خوانند ناشناس که کمی صدایش باو شبیه است آنرا هم به گوشه ای پرتا ب کردم و چشم به سقف سفید و تاریک اطاق دوختم .
آسمان من بی آفتاب است و سقف شب من بی مهتاب . آنها را چه غم ! زمانی که شیخی از راه رسید و در شادیها را به رویمان بست و دیگر کسی نیست نا انرا باز کند وا گر هم باز شود من دیگر نیستم .
گویی همه خاک وجود من با غم آمیخته شده است . اشکهایم بی اختیار روی گونه هایم فرو میریختند .در بیرون صدای وحستناک موتور سوارن میامد و من در میان امواج دریا سر گردان هیچ تکیه گاهی نداشتم حال میدانم که روی یک موج سوارم و کم کم غرق خواهم شد .
ماییم که طعنه زاهد شنیده ایم
ماییم که جامه تقوا دریده ایم
زیرا درون جامه بجز پیکر فریب
زین هادیان راه حقیقت ندیده ایم
.....
و من برای حقیقت خواهم مرد ، آن آتشی را که در درونم شعله میکشید خاموش ساختم ، روزی بخود میگفتم "
هر گز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق / حال چیزی و کسی نیست تا دل من زنده باو باشد ، لذا خواهد مرد .
الان ساعت چهار و پنجاه و هشت دقیقه صبح است .و من از ساعت دو بدارم با ضعف شدید فشار و قند خونم پایین آمده بود باید چیری میخوردم یا مینوشیدم قهوه بهترین آنها بود .
دیگر چیزی و یا کسی در این جهان نیست تا من باو روی آورم . هرچه بود تمام شد ، باقی افسانه میباشند .
و حال بر این باورم که در زندانی میان مشتی خارجی اسیرم و راه نجاتی هم نیست تا روز مرگ ، یک زندانی یا یک محبوس ابدی. پایان .
ثریا ایرانمنش /» لب پرچین « / اسپانیا / 18/07/2017 میلادی /..