سه‌شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۵

کابوس

نه دچار کابوس  نشده ام ؛ 
مانند هرشب دیگر ، راس ساعت سه بیدار میشوم ، گاهی دمای هوا بمنتهای بالای خود میرسد ونفس کشیدن را مشگل میسازد ، حال بجای نوشیدن قهوه باید یک تی بگی را درون آب داغ بیاندازم وبنوشم تا کمی نفسم آرام بگیرد ، دراین مواقع است که انسان تنها ، این حیوان سر گردان بیاد یک همراه ، همنفس وهمدل میگیرد واو کسی نیست غیراز " مادر" با صندوقچه داروهای خانگیش ، متاسفانه زمانی که باید با هم باشیم ، نیستیم وزمانیکه باید از هم دور باشیم باجبار زیر یک سقف باید یکدیگرا تحمل کنیم .
گاهی فکر میکنم تو درآنسوی دنیا داری با عنکوبتها مبارزه میکنی ، من در اینسوی دنیا دارم با مورچه ودم درازان وجانورانی که کمتر میشناسم مبازره میکنم ، خانهرا یکسره به دست شیشه الکل سپردم ، ونفسم را نیز !! همهرا با الکل تمیز کردم اما نتوانستم سینه مجروحم را مرهمی ببخشم  وهمچنان سنگین دل به رختخواب رفتم ، دلم میخواست گریه کنم ، اما گریه !! نه کار من نیست تمام دیروز نشستم وبه کنسرت طولانی ( اندره ریو) گوش دادم مردی که بزرگترین گروه ارکسترا ساخته ودور دنیا میچرخد تاشهر وزادگاهش ( مستریخ ) را به همه بشناساند همه والسهای قدیمی وهمه درحال رقص نه خبری از بمب وکمربندهای انفجاری بود ونه خبری از ریش جنبانیدن ملاها وپرت وپلاهایشان که حقیقتا نمیدانم ملتی را به تمسخر گرفته اند ویا آنهمه ( خر) تشریف دارند ؟ هنگامیکه آن دره سر سبز آفتابی که ماه برآن سایه افکنده بود دیدم دردل آرزو داشتم کاش الان آنجا بودم ، اما پس از مدتی باز سینه من به هوای آنچا عادت میکرد وباز همین آش بود وهمین کاسه ، الان درجه حرارت درون اطاق با پنجره های باز 26 درجه است !!
گاهی صفحات  ایرانیان  مقیم خارج را ورق میزنم ، چیزی غیر از فریاد وعربد ه وفحاشی نیست ویا آه های سرد وناله های پردرد برای یک عشق خیالی ! چون کار دیگری نمیتوانند بکنند  ، تنها باید درهجر معشوق یا معشوقه بسوزند وبنالند والتماس کنند ! کار دیگری نیست ، مردکی خوک مانند پولهای را دزدیدو فرار کرد ، زنها درون کوچه ها سرگردانند ، مردان بیکارند، اما گوسفند بیچاره باید قربانی شود وخونش را برپیشانی ددول طلایشان بمالند چون نذر کرده اند خوب بیچاره نادان بجای بی نفس کردن یک حیوان وخوردن آن پولش را صرف کارهای خیریه بکن مثلا به بچه های بی بضاعت که الان باید وارد مدرسه شوند با شلوارهای وصله دارد .وکفشهای سوراخ ودفترچه هایی که خود با نخ دوخته اند ، صرف آنها بکن ، نه بیفایده است ، کاری از پیش نمیرود درهمان زمان هم جلوی چشم بچه های کوچک من گوسفندرا برای خرید اتومبیل تازه یا خانه نو ویا آمدن آقا از سفر قربانی میگردند نتیجه ؟  این شد که هیچکدام لب به گوشت نمیزنیم . از نخوردن گوشت هم نمردیم ومن باین  نتیجه رسیدم که مردم سر زمینهای خشک وبی آب وعلف همه خشن وخون میطلبند مهم نیست خون از کجا بارش کند ، مردم سر زمینهای  قطب شما ل همه طالب  آرامشند  هرچه موسیقی دان بزرگ دراین دنیا پای گذاشته همه از همان دیار میباشند ،  این شبه جزیره  هم چند خواننده به دنیا هدیه کرد  اما نه إهنگساز ونه کمپوزیتور ،  ایکاش بادی ونسیمی ، نمی باران میبارید وعده اش راداده اند اما تنها روی نقشه !!
اوف ، چه دنیایی ! نامش را همه چیز میتوان گذاشت غیر از یک دنیای خوب ، باید  درذهن خود آنرا بسازیم وتصویر کنیم یا باشعر ، یا نقاشی ویا با موسیقی . نه با خشت وگل وآجر ومبلمان سنگین طلایی ؛ این آدم دوپا چقدر طلا دوست دارد ومن چقدر از رنگ زرد طلا بیزارم ، ازهمه آن شیشه ها رنگی بیزارم ، یاقوت را دوست دارم  چون خون دلی درآن جای دارد ، دلی لبریز از عشق ،بقیه را نه .

در دل این شب تاریک ، تنها ، 
تو فانوس منی 
گرد من اگر نوری هست 
آبی وسایه خنکی 
تا چشمه خشک پیکرم را 
تازه کند 
 تنها ، بوی توست 
اطاق تنهاییم درانتظارت نشسته 
از اندوه لبریزم واز گریه بیزار
ای که همچو یک شمع روشن 
بر دلم تابیده ای 
ببالینم بیا  تا نقش مهر ترا 
 نشانم بر نگین حلقه مسی خود 
یکشب دیگر فرزند کوچک
من باش 

-----------
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
13/09/2016 میلادی 
اسپانیا 

دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۵

نشان آدمیت

تمام شب مانند یک روح دور  خانه گشتم  ، دست آخر کولر را روشن کردم وگذاشتم روی درجه بیست تا توانستم دوساعت بخوابم ، نه دوش آب سرد ونه گرم ونه ولرم کاری از پیش نبرد . هنوز هواایستاده ، هیچ چیز تکان نمیخورد گویی دنیا برای روز رستاخیز ایستاده است ودرانتظار بلند شدن مردگان از گور است !
شب گذشته صحنه ای را دیدم
 که به بیخوابی من بیشتر کمک کرد ، زنانی که بچه های کوچک قنداقی خودرا نذر امام زمان کرده وبرای قربانی آورده بودند ویک یک را با پنکه سقفی به دیار نیستی میفرستادند ، نه ! ایرانیان هیچگاه نه سیر میشوند ونه آدم .  بیاد دوتن از شهدای راه آن ارثیه شوم افتادم که هردو  ناگهان سکته شدند یکی برای آنکه جلوی خلاف را بگیرد درکنج گاراژ خانه اش سکته شد ودیگری  جوانی که مدارک را باخود حمل کرده بود او هم ناگهان سکته شد ، ( چه خوب ما قسر دررفتیم ) !!! بیاد پسرم افنادم هرماه مبلغی از حقوقش را به سازمان اجتماعی بچه های عقب افتاده میدهد وکتابی را که چاپ کرد  حق وحقو ق آنرا نیز به همان سازمان داد برایشان برنامه ها ی مخصوص درست کرد ، برایشان سخن رانی میکند ، روز گذشته اورا دیدم آخ پسرم چقدر پیر شده ای ؟ موهایت همه سفید شده اند ، باز هم باید بسفر بروی ؟ لاغر با یک شورت کوتاه یک تی شرت ویک جفت کفش ورزش کتانی همه لباس این مهندس  کوچک مرا دربر میگیرد ! آخ پسرم تو آدم شدی برادر وخواهرانت آدم شدند اگر چه رییس الوزراء وتاجر نشدید ، اما آدم شدید ، من با قامتی راست وسری بالا ایستاده ام ، بدرک بگذار گدایان شهر سیر شوند . بهمراه دستمال ابریشمی که هم بیضه هارا مالش میدهند وهم بر گردن باریکشان میبندند .!

هوا همچنان ایستاده است ، هیچ برگی تکان نمیخورد  شاید تنها دراین حومه باشد روز بسیار داغی را داریم نه گرم .....
شاید خدایان نیز خسته شده اند ، سالهاست که ما باران را  ندیده ایم تنها گاهی سیل آبی جاری میشود ، سالهاست که ما صدای قطرات موزون واشکهای ابرهارا بر شیشه ها یمان نشنیده ایم ، حتی فروغ وبرف ستارکان  نیز از سرکشی خویش ایستاده اند میل ندارم دربیهودگی زندگی کنم ودر بیهودگی بمیرم ، در حال حاضر این جویبار اندیشه ها جاریست  ودر مسیر سرنوشتم گام برمیدارم ، گاهی دلم برای کسی تنگ میشود که میدانم هیچگاه اورا دیگر نخواهم دید،  او درراه سرنوشت خویش دارد گام برمیدارد  ، میل دارد دریا شود ، یهوده گاهی تلاطم رنگهای الوان چهره اش در برابر دیدگانم ظاهر میشود ، دیگر به دنبال چیز تازه ای نیستم  حتی یک سخن ویا کلام تازه  ، حتی دم از ملال زدن ،  دیگر بس است .

اگر گفتم  ستاره ام وز آ آلودگیها جدایم 
اگر گفتم  سپیده تراز  شبهای برفی قله هایم 
بیهوده  بود این گفتا ر ، نقش دیده فریب وخیال 
بر صفحه  سیاه زندگیم  ، نقش بسته بود

دو بیگانه  روزی آشنا شدند 
فسونی دمیدند درگوش هم 
نگه شیوه اشنایی گرفت 
گشودند چشمی درآغوش هم 

دو نا شنا ،  آشناترشدند 
دلاویز شد رقص پندارها 
یکی لب شد ودیگری نغمه اش 
 درآمیخت پیوند دیدارها 

لکن ، آن ناشناسی که دل درتوبست 
ترا نیز  بیگانه از خویش یافت 
ترا جست وبا دیگری خو گرفت 
ترا دید وبا  دیگری سو گرفت 

نیمه شبی اگر دیده به رنگی باختم 
شب دیگر  آن رنگ دلخواهم نبود
من این درد را با که گویم  ، دریغا
که آنرا که میجستم ، این هم نبود .
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / " لب پرچین "
12/09/2016 میلادی/.


پیام یک ستاره

خاطرم را الفتی  با اهل عالم نیست ، نیست 
کز جهان دیگرند و از جهان دیگر 
رهی معیری

باز نیمه شب است ، هوای دم کرده ، با نفسی که بسختی درمیاید ، باز همان آب جوش وهمان رنگ وهمان تی بگ برای بیخوابیها ، داشتم خواب میدیدم ، با همسرم درون یک هواپیما سفر میکردیم مطابق سنت همیشگیم خواب بودم ،!!!! او رفت  خسته بودم از کسی پرسیدم چقدر راه مانده ؟ شخصی ناشناس درجوابم گفت سه ایستگاه را آمده ایم وایستگاه  چهارم مانده ، همسرم بازگشت رفتم تا اورا ببوسم بوی عطر زنی از او بمشامم رسید اورا پس زدم وبیدار شدم .
سه روز است درانتظار " نادیه" هستم !! برای تمیز کردن خانه :
سنیورا  اکه امروز روز عید کوردوری ماست ( گوسفند کشی) 
روز دوم  آکه سینورا بچها باید برند کوله ( مدرسه ) 
اکه سینورا هنوز اتوبوس گیرم نیامده ومن همه اشغالهارا یک گوشه جمع کرده ام تا او بیاید وببرد ، گاهی اوقات فکر میکنم بروم دریک هتل زندگی کنم ، اما درهتل نمیتوانم نیمه شب بیدار شوم ، وقهوه جوش را بار بگذارم وبنشینم چرند بنویسم .
خداوندا ، چقدر تنهایی بد است ، بدترین مکافاتی که میتوانستی برای بندگانت در روز زمین ببار بیاوری همین بود .
هوابد جوری دم کرده وشرجی است ملافه ام از عرق خیس شده عریان با یک تی شرت باز هم گرماست پنجرها همه باز  اما حتی یک برگ تکان نمیخورد ، 
فردا صبح نوه ام به انگلستان برمیگردد تعطیلاتش تمام شد حال باید روزهای متوالی شاهد گریه مادر وخاله اش باشم درحالیکه هرسه ماه اینجاست ، امروز برای خداحافظی خواهد آمد ومن غمگینم ایکاش میشد درکنارش بودم .
تنها نوه دختری من است که در روز تولد من به دنیا آمده ونامش را من انتخاب کردم خیلی بهم شبیه هستیم هردو عاشق موسیقی ، نقاشی وهنر وبیزار از بازار!! او هم مینویسد  خاطراتش ا اما به زبان دیگری او نمیتواند نوشته های مرا بخواند منهم نگاهی به دفتر خاطارت او نمی آندازم اولین کادوی تولداو در سن هفت سالگی برایش یک جلد دفتر یادداشتهای روزانه را خریدم تا بنویسد  وحال این دفتر به ده ها جلد تبدیل شده است واو هچنان مینویسد خوب هم مینویسد قلم شیوایی دارد . 
پس چندان تنها نیستم این سکوت شبانه درعین دلپذیر بودن تا چه حد ترسناک است ومن درمیان مشتی آشغال سرگردان تا آن زن خودش را بمن برساند وخانهرا تمیز کند ، اگر آلرژی بمن امان میداد تابحال هزارا بار خانهرا براق کرده بودم ، متاسفم حتی بوی بعضی از عطرهای تازه مرا دچار حال تهوع وآلرژی میکند . باید همه چیز تمیز باشد . پاک باشد از آلودگیها متنفرم ومتاسفانه همیشه هم اشخاص آلوده  با من برخورد کرده اند ، 

ز درد عشق تو ، با کسی حکایتی که نکردم 
چرا جفای تو  گم شد ؟ من شکایتی که نکردم 
چه شد که پای دلم را  ، ز دام خویش رهاندی ؟
از آن تیر بلاکش  ، حمایتی که نکردم 

در هوای دوستداران   ، دشمن خویشم رهی 
در همه عالم  نخواهی یافت مانند مرا 
داغ حسرت سوخت ، جان آرزومند مرا 
آسمان با اشک غم  آمیخت لبخند مرا
خوب دیگر چیزی نمانده تا بنویسم ، گرما بشدت آزارم میدهد  ، حکایت همچنان باقیست /
ثریا / اسپانیا / نیمه شب دوشنبه سپتامیز 2016/


یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۵

باغچه بان

داشتم به دنبال کتابی میگشتم  ، تا سرم گرم شود ونفسم آرام بگیرد دراین هوای آتش زا ، نفس کشیدن برای من بسیار مشگل است چشمم به کتاب ( عزیزنسین) نویسنده ترک زبان افتاد با ترجمه جبار باغچه بان ، که انرا به پسرش هدیه داده بود وپسرس آنرا بمن هدیه داد!
خانواده باغچه بان همسایه ودوست خوب ما بودند در خیابانی در ونک آن روزها ! ومن ساعتها میرفتم ومینشستم به پای پیانوی اولین وآواز شاگردانش ، چه خانواده مهربانی بودند وچقدر آقای باغچه بان بزرگوار بود باو گفتم یکی از بستگان من دو بچه عقب افتاده دارد ، بلا فاصله تلفن را برداشت  وبمدرسه تلفن کرد ونام  وفامیل آنهارا پرسید ودستور داد برایشان جای پیداکنند ، آقای باغچه بان بنیان گذار مدرسه معلولین بود وهمچنین اشخاص نابینا ، پسران رفتند به آن مدرسه بی آنکه جناب باغچه بان چشم داشتی ویا تقاضای پولی بکند آنها سالها درآن مدرسه درس خواندند ، زمانیکه سالها پیش به آن سر زمین فلک زده  رفتم دو نو جوان به دیدنم آمدند وهردو برایم گلدان بزرگی از گل آوردند گویی این پسران دیروزی نبودند مردانی با فرهنگ وبا سواد وهرکدام در رشته فنی وسیم کشی برای خود استادی شده بودند .
آه ازنهادم برآمد .
در طی این سالها من حتی یک کارت هم برای آنها نفرستادم وبکلی همه چیز را به دست فراموشی سپرده بودم ، حال این دو جوان به مرحوم باغچه بان میگفتنند " پدرمان " ومن چقدر از این بی حواسی خود دلم به درد آمد وچقدر گریستم .
امروز دیگر آنها هم رفته اند ، کتاب درمیان دستهایم ورق میخورد ، عزیز نسین گویی درهمان ایران ما میزیست وهمان مشگلات خنده دار ! او هم به گمانم رفت .
نه بهتر است درب گنجه هارا با چسپ ببندم ، تا همه درون آن محفوط بمانند ،  آن روزها چقدر مردم مهربان وبی توقع وغیر از عده معدود بیسوادی که امروز درپای منبر این ملاهای خل وضع مینشیند وبه چرندیات آنها گوش میدهند ، دنیای کوچک ما چقدر زیبا وبا صفا بود ، چه دوستان  خوبی داشتم ، امروز همه رفته اند ، دیگر کسی نمانده ، دزدآخر هم بدرک واصل شد . 

هشدار ، ای کسی که جز ابلیس نیستی،
خلق جهان  هنوز ندانند  که کیستی 
هرچند تکیه بر جای  خدا زدی 
در گوش خلق ، بانگ خوش آشنا زدی 
یکشب ترا از خاک برون میکشم 
با کمک عرش خدا ترا فرو میکشم 


هشدار ای ابلیس ، یکتن هنوز در عرش خدا زنده مانده

میلی بسوی مرگ وفنا  وبلا نداشت 
پاکیزه تر  از اشک زلال  ستاره ها بود
بر هیچ کسی جز خویش ستم روا نداشت 
ائرا درون بستر  پاک خود خفته یافتی 
با تیغ تیز ،  سینه گرمش را شکافتی 
ثریا / اسپانیا /" لب پرچین " 
دوازدهم سپتامبر 2016 میلادی 

حضور اتفاقی

فرود آی ، فرود بر ما ،  تو ای بیهمتا !

شاعران ونویسندگان همیشه مشتاق طبیعتند  واز آنها الهام میگیرند ، تجازوات  بیهوده به شعرو وادب وتجاوزات بیهوده بیخردان عدم اعتماد بوجود میاورد ، هیچکس دل به هنر ودر گرو عشق به هنر نمیگذارد هنر برایش یک سرگرمی است وبس .
گاهی بعضی ها  آنرا وسیله برای پیشبرد مقاصد خود  انتخاب میکنند ، بعضی ها هم یا کند ذهند ویا فراموش کار ، 
امروز چیزی را به دقت ملاحظه کردم که شاید هیچکس پی به آن نکته نبرد ، میل ندارم توهین بکسی بکنم ویا کسی را تحقیر نمایم ، همیشه نوشته ام دنیا ی من دنیای حقیقت است ، وزمانیکه طبیعت مانند ایام جوانی به کمکم نمی آید از رخدادهای روزانه الهام میگیرم .
امروز بر حسب اتفاق در " گوگل" سر ی به مراسم خاکسپاری آن هنر مند بزرگ!! ونامی زدم ، مطابق معمول سیستر پوری خانم حضور داشتند وکمتر زنی دیده میشد چند پیر وپاتال از گذشته ها وچند جوان تازه کار شاید هم فریب خورده بک یک برگ کاغذ که گویاعکسی از ایشان بود به دنبال تابوت سربسته روان بودند روی تابوت یک پارچه بشکل ترمه اما نه  ترمه واقعی قدیمی  بلکه از نوع جدید انداخته بودند گاهی هم تکه فرشی ، آنچه مرا بیاد گفته های قدیم دیگران انداخت  آن پارچه ترمه بود ، که یک سر آن سه گوش وبشگل مثلث بود وسپس آنرا با یک تکه فرش کهنه عوض کردند تا اعتماد دیگران به قدمت واصالت این خانواده جلب شود .
 روزیکه مادرم با صورت خونین که با چنکهای خود آنرا خراش داده واشک ریزان وارد شد وگفت "
آقای شهلایی برنج فروش بمن گفته  شنیده ام دخترت با یک مطرب یهودی بیرون میرود وای برهمه شما ، آن روز میخواستم تجارتخانه آقای شهلایی را که جلوی بازار قدیمی جای داشت ویران کنم ، کم کم این زمزمه دامن پیدا کرد ، کتکها خوردم ، سرزنشها دیدم اما دست برنداشتم وهنوز هم با آنکه همسایه دیوا به دیوارشان در آن شهر مذهبی سوگند یاد کرد که پدرش یهودی ونامش فلان  وبهمان حکیم بوده است ، باز هم باور نکردم ، تا آنکه امروز از امریکا تلفنی داشتم ، تسلیتی ؟! خنده ام گرفت ، گفتم چرا بمن تسلیت میگویی ؟ گفت میخواستم حالا که رفته بگویم هرچه درباره اش گفتند درست بوده است .........
سرم را پایین انداختم  ولبانمرا آنچنان گزیدم که خونین شد ، وچطور من اینهمه سال نفهمیدم حتی دامادهای من فهمیدند ومن نفهمیدم که او ،،،، وزن را برای نمایش بالای سرش گذاشته یک عروسک حتی روزیکه یکی از نوارهای ویدیویش را برایم فرستتاد درانتهای آن خودش لخت بود بدون پیراهن وجوانی گردن گلفت دست برگردنش داشت واو نوشته بود که یکی از شاگردان من است !!! دیگر چیزی نمینویسم ، انسان همیشه فریب میخورد کدام انسان دراین جهان هست که فریب نخورده باشد ؟  آه ...مادر ، شرمنده تو هستم وسر زمینم ، شرمنده تو نیز ، میباشم  انسان از طریق ظاهر میتواند بر دیگران اثر بگذارد واو ظاهررا خوب حفظ کرده بود دو عکس او درکنار یک لمرگینی قرمز رنگ در امریکا  که برایم فرستاده بود مرا بخنده وا داشت مانند یک بچه که اتومبیل بابایش را برداشته ودرکنارش عکس گرفته بود ، او محفل هم کیشان خودرا گرم میکرد ، وکسانی را در پشتوانه خود پنهان داشت ،  این دنیای ما ما فوق همه دنیاهای دیگر است  وکسانیکه دراین دنیا زندگی میکنند باید چنان درتکامل زیبایی خود بکوشند  درعین حال نگذارند اشخاص  خارج  از آن هیچگونه  اطلاعی داشته باشند . 
بلی هرچه گفته بودند درست بود اما من باور نمیکردم !!! و این  از خریت خودمن بود .  و خریت شاخ ودم ندارد ./ثریا/شنبه/

رابطه ها و...

آسمان گریه مستانه میکند بر سر خاک
بینوا من ، که دراین  گریه من ، مستی نیست 
همچو مه ، کاهش من  از غم بیفردایی است 
همچو نی ، وحشتم از باد تهیدستی است ........." زنده نام ، نادر نادرپور"

نادر نادر پور بحق یکی از بهترین وصاحب فهم وتحصیل کرده ترین شعرای دوران ما بود که دراوج عاج خود بی آنکه میل داشته باشد با هر بی سر وبی پایی رابطه داشته باشد تا ضابطه ها حفظ شوند ، درغربت ودرنهایت عسرت جان داد اما نامش همیشه برچهره  اربیات  پربار ایران مانند نور خورشید میدرخشد  ، مهم نیست اگر چند لات کلاه مخملی ویا چند آرشه کش بی ارزش ویا چند اذان گوی مسجد اورا نشناسند ،  او کلیدی بود برای باز کردن قفل درب بسته ادبیات تاریک ما ، نه مجیز گوی دربارشاهان شد ونه زیر عبای ملایی ویا یک باجگیر خودرا پنهان ساخت ، او راست ، مستقیم وصاف با غرور یک کبک خرامید وبه آهستگی از جلوی چشمان ما رفت .
او نه با مافیای مواد مخدر واسلحه سر وکار داشت ونه با باجگیران شهرری ، مانند او زیاد بودند، (شادروان  شهناز ، مجد و فریدون حافظی) که بهترین  نوازندگان دوران ما بودند به همراه  شادروان همایون خرم ، اینها چند دسته بودند ، مطربان دوره گرد وکاباره چی ومزغون چی و هنرمندانی واقعی ، اگر نما دپرچم واقعی ایران باید یکی از آنهارا ، انتخاب کرد من اول شهنا ز وسپس همایون خرم را وفریدون حافظی را نماد سه رنگ پرچم ایران خواهم نامید که خون دلها خوردند ودم بر نیاوردند چون میل نداشتند با رباطه های خطرناک وارد ظابطه ها شوند ، مرحوم عباس شاپوری دست از هنرش کشید چرا که ناکهان همسرش را دیدوارد میدان شده وچهار نعل میتابد ولحظه ای از آن نی لبک معروف به وافور دست نمیکشد اورا طلاق گفت تا پی عیاشی وخوشگذرانی وچند صباحی شهرت برود ،  من تاکنون دراین پندار بودم که همه چیز را درباره (او) میدانم اما از رابطه هایش وایمانش  بیخبر بودم ، زاده قوم بنی اسراییل که بسود مسلمین گام برداشت .حال دیگر رفته رفته طرح مشخص خودرا از دست داده است  او در زمان ومکان حل شد مانند یک تکه برف زیر آفتاب سوزان ، روزی نیز این رژیم خونخوار جایش را به کسان دیگری خواهد داد ومعلوم  خواهد شدکه چه کسی خورشید تابان ادبیات ما بوده است  ، میگویم ما! من نخواهم بود  اما از ورای آسمان خواهم دید .
رابطه ها خیلی مهم هستند بایددید بنای رابطه را با چه کسی برقرار میسازی تا درآتیه بتوانی از نردربان  شهرت  کاذب وثروت بالا بروی وبا کمک همانها بتوانی خودت را یک انسان ( شریف) جای بزنی  البته درسر زمین ما مرسوم بوده ومثلهای زیادهم دراین باره داریم به کور میگوییم چراغعلی وبه کچل میگوییم زلفعلی وهمچنان ادامه دارد ......
یک روز دوستی بمن گفت ، راهرا عوضی طی کرده ای  وسپس داستانرا برایم کفت  ، من نمیدانستم ، وهیچوقت درهیچ جا باین نکته اشاره نکردم .که او که بود وچه بود وچه ها نکرد !
آه امروز رنی جا آفتاده وفربه وصاحب نوه شد ام ، حسرتی برای ایام جوانی نمیخورم وندارم اگر دوباره به دنیا میامدم شاید باز همین راهرا میرفتم سرنوشت قبلا ترا هدایت میکند /
پنجاه سال پیش اگر پسرکی میخواست دنیارا احاطه کند وبگیرد ، مهم نبود مانند بیماری سرخک که همه گیر وهمه را دچار میکرد اما امروز آن دوران گذشته است وتکنو لوژی تا قعر چشمان مارا نیز میبیند ومیشناسد لزومی ندارد که دست ومغز و احساس خود را  به درد آوریم ، اما عده ای همچنان طبق عادت ستایش وپرستش ومجیز گویی راهشانرا ادامه میدهند  وبه هرخاری بها .
زمانی ویروس شهرت بجان عده ای افتاده بود وسر از پا ناشناخته دست به هرکاری میزدند تا معروف ونامی شوند اما امروز دیگر این رابطه ها بهم خورده وثباتی ندارد ، ث

ابرگریان غروبم  که به خونابه اشک
میکشم دردل خود  ، آتش اندوهی را 
سینه تنگ من  از بار غم سنگین است 
پاره ابرم که نهانی ساخته ام کوهی را 
" نادر پور " 

من دوستار  پرتو خورشید روشنم 
چون سایه میدوم  همه دنبال آفتاب 
دیریست  شرق مانده به تاریکی سیاه
زین پس بسوی غرب  شتاب آورم  ، شتاب 

مادر ، گذشتم ا زتو بگذر  زمن ، که من 
بگریختم  زخویش وبمرد همه آرزو مرا 
آن رهنورد  خانه بدوشم  که سرنوشت 
در خوابگاه  گور کند جستجو مرا 
-----
ثریا ایرانمنش / اسپانیا " لب پرچین"
11.09/2016 میلادی /.