دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۵

نشان آدمیت

تمام شب مانند یک روح دور  خانه گشتم  ، دست آخر کولر را روشن کردم وگذاشتم روی درجه بیست تا توانستم دوساعت بخوابم ، نه دوش آب سرد ونه گرم ونه ولرم کاری از پیش نبرد . هنوز هواایستاده ، هیچ چیز تکان نمیخورد گویی دنیا برای روز رستاخیز ایستاده است ودرانتظار بلند شدن مردگان از گور است !
شب گذشته صحنه ای را دیدم
 که به بیخوابی من بیشتر کمک کرد ، زنانی که بچه های کوچک قنداقی خودرا نذر امام زمان کرده وبرای قربانی آورده بودند ویک یک را با پنکه سقفی به دیار نیستی میفرستادند ، نه ! ایرانیان هیچگاه نه سیر میشوند ونه آدم .  بیاد دوتن از شهدای راه آن ارثیه شوم افتادم که هردو  ناگهان سکته شدند یکی برای آنکه جلوی خلاف را بگیرد درکنج گاراژ خانه اش سکته شد ودیگری  جوانی که مدارک را باخود حمل کرده بود او هم ناگهان سکته شد ، ( چه خوب ما قسر دررفتیم ) !!! بیاد پسرم افنادم هرماه مبلغی از حقوقش را به سازمان اجتماعی بچه های عقب افتاده میدهد وکتابی را که چاپ کرد  حق وحقو ق آنرا نیز به همان سازمان داد برایشان برنامه ها ی مخصوص درست کرد ، برایشان سخن رانی میکند ، روز گذشته اورا دیدم آخ پسرم چقدر پیر شده ای ؟ موهایت همه سفید شده اند ، باز هم باید بسفر بروی ؟ لاغر با یک شورت کوتاه یک تی شرت ویک جفت کفش ورزش کتانی همه لباس این مهندس  کوچک مرا دربر میگیرد ! آخ پسرم تو آدم شدی برادر وخواهرانت آدم شدند اگر چه رییس الوزراء وتاجر نشدید ، اما آدم شدید ، من با قامتی راست وسری بالا ایستاده ام ، بدرک بگذار گدایان شهر سیر شوند . بهمراه دستمال ابریشمی که هم بیضه هارا مالش میدهند وهم بر گردن باریکشان میبندند .!

هوا همچنان ایستاده است ، هیچ برگی تکان نمیخورد  شاید تنها دراین حومه باشد روز بسیار داغی را داریم نه گرم .....
شاید خدایان نیز خسته شده اند ، سالهاست که ما باران را  ندیده ایم تنها گاهی سیل آبی جاری میشود ، سالهاست که ما صدای قطرات موزون واشکهای ابرهارا بر شیشه ها یمان نشنیده ایم ، حتی فروغ وبرف ستارکان  نیز از سرکشی خویش ایستاده اند میل ندارم دربیهودگی زندگی کنم ودر بیهودگی بمیرم ، در حال حاضر این جویبار اندیشه ها جاریست  ودر مسیر سرنوشتم گام برمیدارم ، گاهی دلم برای کسی تنگ میشود که میدانم هیچگاه اورا دیگر نخواهم دید،  او درراه سرنوشت خویش دارد گام برمیدارد  ، میل دارد دریا شود ، یهوده گاهی تلاطم رنگهای الوان چهره اش در برابر دیدگانم ظاهر میشود ، دیگر به دنبال چیز تازه ای نیستم  حتی یک سخن ویا کلام تازه  ، حتی دم از ملال زدن ،  دیگر بس است .

اگر گفتم  ستاره ام وز آ آلودگیها جدایم 
اگر گفتم  سپیده تراز  شبهای برفی قله هایم 
بیهوده  بود این گفتا ر ، نقش دیده فریب وخیال 
بر صفحه  سیاه زندگیم  ، نقش بسته بود

دو بیگانه  روزی آشنا شدند 
فسونی دمیدند درگوش هم 
نگه شیوه اشنایی گرفت 
گشودند چشمی درآغوش هم 

دو نا شنا ،  آشناترشدند 
دلاویز شد رقص پندارها 
یکی لب شد ودیگری نغمه اش 
 درآمیخت پیوند دیدارها 

لکن ، آن ناشناسی که دل درتوبست 
ترا نیز  بیگانه از خویش یافت 
ترا جست وبا دیگری خو گرفت 
ترا دید وبا  دیگری سو گرفت 

نیمه شبی اگر دیده به رنگی باختم 
شب دیگر  آن رنگ دلخواهم نبود
من این درد را با که گویم  ، دریغا
که آنرا که میجستم ، این هم نبود .
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / " لب پرچین "
12/09/2016 میلادی/.