شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۵

نماز شام غریبانه

نماز شام غریبانه چوگریه  آغازم 
 به مویه های غریبانه قصه پردازم ........حافظ...

این صدای یک زن مغرور ایرانی نیست بلکه مویه های است که برای از دست رفتن سر زمینش میکند ،
سی وهشت سال تمام نشستند ، نوشتند ، یاد بود برپا کردند ، شعر خواندند ، حال کردند ، اما برج اجل همچنان بر سر جای خودش پا برجاست وماشین های آدمکشی همچنان مشغولند وبه دنبال تغذیه میچرخند .
من ، نه صدای ایرانم ، نه صدای ملتی ،  من فریاد خودمرا دارم  فریادی که حقیقی است واز درون سینه ام برمیخیزد بی هیچ چشم داشتی ویا در نظر گرفتن منافع ، خورده  بورژواهای شهرستانی همچنام بمدد پروژه های ممالک بزرگ دارند رشد میکنند و حاشیه نشینان بر طولشان افزدوده میشود .
فلان مردک دهاتی از گوشه دهات که برای گوسفندانش هی هی میکرد اکنون درون یک قصر باتغییر شکل وتغییر ماهیت بهمراه  چند ترانه آبکی واشعار خنک وبی نمک در سوز وگذار یک معشوق خیالی مشهور شده . سرمان باید گرم باشد ، نباید مردم را نومید کرد باید به آنها کمی هم آرامش داد حال بورژوای کلاسیک رو به فناست وفعل وانفعالاتی که صورت گرفته است بنفع همان دول است که خوب مینوشند وخوب میپوشند وکارخانهایشان همچنان درحال تولید تا مصرف است ، مهم نیست که چه چیزی را عرضه میکنند پادوهایشان خوب راهرا میدانند ، حال آلمان بزرگ چون با ترکیه درافتاد نسل کشی ارامنه را به رخ دنیا میکشد اما هیچکس نیست نسل کشی ملت ایران را ببیند ویا بفهمد ویا بشناسد چون ایرانیان  خود پرده دری را دوست میدارند خود خودشانرا خواهند کشت .
درحال حاضر موقعیت آلمان  با توجه  به این پدیده های تازه  سخت پیچیده است  برای دیدن خودشان  نیزدچار مشگل شده اند با هجوم بی رویه پناهندگانیرا که دعوت کرده اند حال باید شکمها سیر شوند ، این گروه هرکدام ایده ولوژی خودرا دارند ، یا کمونیستند "هنوز" یا اوامانیسم ویا بی تفاوت در اردوگاهها با نان وسیب زمینی وآب فعلا زنده اند ، چند نفری هم کیف به دست تابلت به دست مثلا در لباس حمایت ازآنها یک خیابان را تا آخر طی میکنند ودوباره برمیگردند تا عکس وتفصیلاتشان روی رسانه ها جای بگیرد ونامی به یادگار بگذارند ، پناهندگان همچنان توهین میشنوند ، تحقیر میشوند وکسی هم نیست ، درحال حاضر مانند ماهی درون قوط کنسرو برای سرو بعدی در انبارها جای دارند .میل ندارم فاشیزم المانرا به میان بکشم ومیل ندارم مسری بودن این بیماری را به کشورهایی که درجنگ جهانی دوم متفق آلمان بوده اند مانند فرانکو وموسولینی بمیان بیاورم  ، هنوز آن دود از سر آنها بلندمیشود وهنوز ما با آنکه هویت وتابعیت واقعی خودرا ازدست داده ایم بازهم درمیان انها یک اجنبی وخارجی هستیم که داریم نان آنهارا میخوریم واز بهداشت مجانی آنها استفاده میکنیم ، درون مطب دکترها با تحقیر وتوهین روبرو هستیم همه جا نمیتوانیم صورتحساب آورده های خودرا به مردم این  سر زمین نشان بدهیم وبگوییم که ما ( نه باقایق  بلکه با هواپیمای بویینگ ) باین خراب شده آمدیم .
یهودیان به راحتی زندگی میکنند ، عیسویان ازهر نوع آن مورد لطف ومهربانی میباشند ، ما ؟؟؟ گمان نکنم درون  همان زندان همیشگی که نامش یک آپارتمان است دورخودمان میچرخیم ودر رستورنها باید خیلی مودب وسانتیمنتال شراب را بنوشیم تا آنها متوجه شوند که ما ( تروریست ) نیستیم ، هنگامیکه از گذشته سخن میرانیم " آهان ، شاه ، ثریا ؟ نه ؟  نه بیشتر چیزی نمیدانند ثریا هم برای عیاشیها وخرج کردن پولهای باد آورده اش در جنوب این کشور مشهورشد ، آها  " فرح دیبا" هه هه تاجگذاری بسبک ناپلئون وژوزفین درمیان یک ملت بدبخت وفقیر !! نه نه ، فریادمیکشم ما ازشما ثروتمندتر وبا فرهنگ .... اینجا میمانم کدام فرهنگ ؟ اینها  چیزی وکسی را نمیشناسند ، کسی حافظ را به اسپانیایی ترجمه نکرد ، کسی برایشان ازخیام نگفت ، کسی نام شاعران بزرگ ، نقاشانرا برایشان نقل نکرد ، تنها فرش ، خاویار، نفت ، این سه عامل تجاری . 
روز گذشته با خودم میکفتم اگر تا دم مرگ هم بروم محال است دست بسوی دکتری دراز کنم ، داروهایمرا هرماه دخترم از داروخانه محل میگیرد خوشبختانه چند ویتامین است وقرص فشار خون واسپری برای آسم نه بیشتر .با آنکه بیمه شخصی دارم اما هنوز مورد لطف دکترهای بیمه نیز قرار نگرفته ام !! مراکشیها ازما خوشبخترند ، چون همه زمینهایشانرا تمیز میکنند !!
آن مسیحیت مهربان در این سر زمین بخاک سپرده شده است ، اگر وارد یک کلیسا بشوی هزاران چشم ناگهان بتو دوخته میشود واگر روی یک نیمکت شش نفره بنشینی هیچکس کنارت نخواهد نشست ، اگر چه ساعتها بایستند ، واین شانس بزرگ ماست که درجنوب هستیم در مرکز وکاتالونیا که ابدا پاسخ  سلامرا راهم نمیدهند ، مگر توریست باشی وکارت امریکن اکسپرس را رو کنی .....درغیر انصورت یا پناهنده سیاسی ویا دزد زمان شاه هستی نه بیشتر !!!!!.
این صدای ایران است که نیمه جان فریاد میکشد ؛،نه صدای جمهوری اسلامی . 

جمهوری اینجا جاه ومقامی دارد !!! هرچه باشد اینها هم انقلابیون درمیانشان بوده وشاعرانی که هنوز کمونیست ویا آنارشیزم هستند .  وهنوز میانشان تجارت رواج دارد  ، مجاهدین انبارهای خودرا دارند ، جمهوری هم انبارهای خود را اما با فرق بسیار. .پایان 
ثریا / اسپانیا / " لب پرچین" ..
شنبه 03/09/ 2016 میلادی /.
.

جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۵

بانو

 آن روز که برایم نوشتی " بانو" 
نمیدانم درکدام خیابان قدم میزدی ؟ واز سر کدام کوچه گذشته بودی  وچند  پاریکنیگ را زیر پا گذاشته بودی ، 
درمیان آن  دره سبز و پر آفتاب  که زیر پایت رودخانه   میغرید  وماه بر سرت  سایه  افکنده بود ،  تو در فکر یک جفت بودی ؟ یا درفکر یک بازی ؟ و اما فریادت   مانند مرغابی بود که جفت خودرا میجست .
تو پرگشودی درزیر باران ،  وبسوی ابری  شتافتی که که در آسمان اندوهگین نشسته بود  ودر انتظار خورشید  قبل از غروب 
تو برخاطرش گرد طلایی را افشاندی .
پیشانی  کوهساران  صبح آن دره را به تماشا گذاردی ،  که تاجی از نجابت  وافتخار  ونور خورشید بر سر نهاده بود ،
تو درون گهواره شاخساران  از مستی  هر نسیمی که پیچ وتابت میداد نشئه  میشدی .
من ترا ازجهانی دیگر میشناختم  آنکه ترا درآغوش گرفته بود  آن دایه ازلی را  درآن تیره  شبها  که فردایی ندارد ، 
تو فانوس عشق را به دست من دادی  وخود درسایه آن گم شدی ، در شک ودودلی باقی ماندم ، کتاب دل را بستم تا تو نتوانی همه را بخوانی .
وخود را رها ساختم از این رهایی وندای دیگر از سویی آمد " از این نیمه واز این  تیغ  خون جگر حذر کن " .
مهتاب رو بساحل مغرب میرفت ومن همچنان درمیان ابرهای اندوهم نشسته بودم با فانوسی که میرفت تا بخاموشی گراید 
درخلوت من کسی نبود  ، قلب سیاه شب میطید ومن درانتظار  آن لحظه میعا دمینشستم .
سایه های مشکوکی روی دیوار میلغزیدند ومن همچنان آرام  درسکوت  چون روحی بیصدا نشسته بودم ، فانوس هنوز دردستم بود  میل د اشتم برگردم  اما هنوز طاقت برگشت را نداشتم  ،  سر انجام کتاب را بستم ، فانوس را خاموش کردم .دوباره سوار بر ابرهایی اندوه شدم که در زیر روشنایی ماه درگردش بودند .
حال امشب داشتم به آوازی گوش میدادم "که بارها آنرا شنیده بودم "
» تو میری پشت علفها گم میشی ، من میمونم و گل اقاقیا« 
ثریا . جمعه شب دوم سپتامبر 2016 میلادی .

" میترسم"

نور خورشیدم  ز امداد خدایان فارغم
نیستم آتش تا که هر خاری مرا رعنا کند ......

من شعله ای درسینه دارم ، 
در هر طپش قلبم  ، یک نیایش است 
یک دعا  ، یک ستایش است 
آرزو دارم که  روزی ترا ببینم 
وبتو بگویم  ، تنها یکبار ،  ویک حرف 
بتو بگویم :
چیزی مرا آزار میدهد  
" میترسم "

میترسم ، از مردن درتنهایی ، 
روی یک تخت خالی 
درمیان  لحاف و.بالش پوشالی 
" میترسم " 
میل ندارم بدینگونه بمیرم 
میخواهم ، مانند یک سرو ایستاده 
مانند یک صخره  سخت باشم 
وایستاده بمیرم ،
" میترسم " 
.....
 ای شعر ، ترا تحقیر کردند ، مرا به تمسخر گرفتند 
ومدعی هسستند که تو ناچیزی 
 ببین چگونه این نابخردان 
آنچهرا که تو میسازی پاک میکنند 
این انگلها  ویاوه سراها ، ترا ومرا تحقیر میکنند
ای شعر ،
دل تو به روی همه باز است 
بر روی تمام شور بختان  وتیره روزان 
تو همانند  یک روح مقدس
درهمه جا هستی  ،
وهمه کس ترا  همراهی میکند 
حتی گرسنه ها وپا برهنه ها 
وحاشیه نشینان !
-------
گلهای رنگا رنگی پیرامون من شکفته اند 
باآنکه هنوز پاییز نرسیده وزمستان دردوردستهاست
گلهای زرد وسفید  در افق دور به همراه نور خورشید
خودنمایی میکنند 

دل من هنوز جوان است ،  شعله های آتش جوانی 
 درآن زبانه میکشد 
اما موهایم سپید شده اند 
برف زمستانی بر سرم نشسته 
در زیر این اسمان روشن 
و تابش نور خورشید 
راه میروم ، ظاهرا  هیچ غمی ندارم 
گرمای مطبوع خانه  واجاق روشن مطبخ
 برای من یک پناهگاه است 
 اما ، 
اما میترسم 
از سرمای بیرون  واز گرسنگی درون 
میترسم ، با آتکه هنوز زمستان فرا نرسیده است 
-------
از : دفتر یادداشتهای قدیمی !
ثریا/ اسپانیا / جمعه دوم سپتامبر 2016 میلادی 



دشتهای فراخ

دشتهایی چه فراخ ،کوههای چه بلند 
من دراین آبادی پی چیزی میگردم ، پی نوری شاید ....سهراب سپهری

من آن ابادی را سالهاست گم کرده ام ،  مانندتو سرگردان در دشت دیگرانم ، در قایق دیگران نشسته ام ، وبا باد دیگران همراهم ، دیگر متعلق بخودم نیستم ، متعلق به هیچکس نیستم ،  نمیدانم ( فریدون فرح اندوز ) گوینده برنامه خبر ورییس بخش برنامه دوم تلویزوین ایرانرا بخاطر داری ؟ شبهای ماه رمضان برایمان  ابیات خواجه عبداله انصاری را میخواند ، تنها همین  صدا واین ابیات بودند که مرا سر جایم میخکوب میکردند ، شب گذشته باز صدای اورا دریکی از برنامه های خارج از کشور شنیدم ، برنامه هایی که اهل قلم وادب بر پا میسازند شاید بتواندد دشتهایشانرا کوهها هایشران را ازدست دزدان وراهزنان نجات دهند ،  امشب من میخواهم اعترافی بتو بکنم ، اعتراف چندان خوب وجالبی نیست ، این اعتراف ممکن است فردا هزاران نفر را بر ضد من بشوراند ، اما برای من ابدا مهم نیست ، من دیگر وجود ندارم ، سایه ای هستم که درقفا راه میروم  .
یک جامعه را یک " زن" میسازد نه مرد ، آنها هستند که فرزندی به دنیامیاورند وتا چهار  یا پنج سالگی صاحب او هستد ، قبول کن که هنوز درته افکارآنها چیزی بنام گناه نشسته است ، وحقارت روح آنها را میخورد ، هنوز در انتهای افکارشان ایمانی نه چندان راستین نشسته است هنوز میترسند ، از ترس نماز میخوانند ، از ترس لباسهایشان پوشیده است وآنها هستند که یک جامعه را میسازند یا ویران میکنند ، آنها سازندگان مردان وزنان آتی ما میباشند  ، هنوز آن کوردلی در انتهای افکار آنها جاسازی شده است بگذر از اینکه چند شاعره خوب نظیر فروغ یا پروین اعتصامی یا سیمین بهبهانی داشتیم که مردانه قد علم کردند اما با یک یا دو گل بهار نیمشود وگلستانی بوجود نمیاید .زنان میتوانند ویرانگران خوبی باشند ومیتوانند پشتوانه محکمی هم  باشند .
من سر زمینم را ، آب وخاکش را سبزه هایش را رودخانه های خشک شده اش را علفهایش را دوست میدارم ، منهای مردمان کوته فکر وکوته اندیش آنها ، اگر در میان ما مردی بلند شد پدر ی اورا ساخت نه مادر ، مادر همیشه از ترس آقا یا همسر یا شوهر تن به حقارت داده است ، "اینکاررا نکن پدرت عصبی میشود  " نه باید بدی کاررا با دلیل وبرهان برای بچه بیاورد نه اینکه اورا مانند خود حقیر بسازد اگر کاری بد است در اصل بد است باید اصل را باو گفت ، بگذارد فرزندش دست به آتش بزند وتاول وسوزش آتش را احساس کند فرزندش دنیارا ببیند وخود درپشت سر او راه برود نه مانع او شود ، از( حرف مردم) بترسد مردم چه کسانی هستند زنانیکه که از صبح تا شب کارشان چرند بافی مانند همان بافتنی که دردست دارند  ولیچار گویی است که  مانند سقز درون دهانشان میچرخد ، خیر برای ساختن یک جامعه خوب اول باید زنهارا تربیت کرد  ، نه با چوب ونه با تشر و نه بااسید ونه با کمر بند وحمله به آنها  ، اگر پدری نا لایق بود ونتوانست آنطور که شایسته است فرزندش را تربیت کند وظیفه مادر است که با دانش بالا راهرا باو نشان بدهد ، نه با حقارت روح ویا قربانی نشان دادن خود .زنان بفرمان آقا بچه را به مکتب میگذارند ، به قیضیه میفرستند، به دانشگاه میفرستند بی آنکه خود کمترین قدرتی در سرنوشت آتی او داشته باشند ، 
بلی عزیرم این زنانند که میتوانند یک جامه را بسازنند ویا ویران کنند چون بوجود آورنده مردانند .
ایران ما زمانی ایران خواهد شد که زنان بزرگ شوند ، بالغ شوند ، با شهامت بلند شوند وبگویند ما حق داریم ، ما کشته خواهیم شد اما زیر بار زور نمیرویم ، حق گرفتنی است ، نه دادنی .من زنانی دیدم که انسانرا درسته میخوردند اما از تنها پسرک کوچکشان واهمه داشتند ! زنان بی دانش وبی فرهنگ جامعه را رو به انهدام میبرند برای همین هم هست که سرشانرا با اراجیف ملاهای روی منبر گرم میکنند  با چند تکه آشغال وچند دست لباس  بی ارزش ، برای همین است که جلوی تحصیل آنهارا میگیرند چون میدانند اگر زن بپا خیزد ، میتواند دنیارا به آتش بکشد ، این امر تنها مربوط به جامعه مردسالاری ایران زمین نیست ، اکثر جوامع زن را درپستو نگاه داشته اند بعنوان ماشین جوجه کشی آنهم از نوع نرینه آن، یا برای لذت بردن ، نه بیشتر /، 
.  
زنانی را که من ساخته ام مرد سالارنند مردانشان مانند یک دوست  درکنارشان راه میروند ، آنها هستند که تصمیم میگیرند آنهم درست ، نه از راه هوی وهوس ، از حرفهای خاله زنک بازی ودورویی ودروغگویی خودرا کنار کشیده اند ، آنها ویرانی مرا به دست همجنسانم دیدند وقدرت برخاستنم را نیز ، حال میدانند که چگونه رفتار کنند هم ظرافت زنانه را دارند وهم قدرت مردانه را / 
امشب با صدای مهربان فریدون فرح اندوز ساعتها بیدار ماندم وبه سر زمینی فکر کردم که چه آسان آنرا از دست دادیم آنهم به دست خاله خانباجی های پایین شهر . به دست فاطمه کماندو ها ، به دست معشوقه ها ومترس ها ونشمه ها .  ومتاسفانه نیم بیشتر جامعه مارا زنان تشکیل داده اند .پایان
نیمه شب جمعه !
/02/09/2016 میلادی /.
" لب پرچین "

پنجشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۵

آفریدگاران سخن

پرسیدی چه  کار میکردم ؟
داشتم زندگی بتهوون را برای چندمین بار از کانال دوم تلویزیون تماشا میکردم  ، وغبطه میخوردم ، اشکال کار این برنامه گذاران این است که صدای اصلی را قطع نمیکنند تا صدای خودشانرا بگذارند کمتر کسی آلمانی میداند بهر روز دراین آش درهم وبرهم  دیدم همان بوده  چیزی اضافه نشده غیرا ازآتکه هنوز تختخوابی را که روزی روی  آن فوت کرده نگاهداشته اند ، هنوز ملافه اورا نگا ه داشته اند ، تصورش را بکن پس از نزدیک به دویست سال ، خانه اش را نوکیسه ها ویران نکرده اند ، میز او ، پیانوی او دستخط ها و نامه  هایش را که به معشوقه هایش ویا به دربار ویا به شخص ناپلئون نوشته و اورا تا سر حد یک قهرمان بالا برد وزمانیکه فهمید قهرمان او احساس خود بزرگ بینی در او رخنه کرده ومیخواهد " جهگیر وجهانگشا " شود آن سنفونی اورویک را که بنا م او برای او ساخته بود ازاو پس گرفت و به ژنرال  ژان باتیستت برنادوت ، اجداد همین پاشادهان سوئد داد .
دراین فکر بودم که او چقدر به گوشهایش احتیاج داشت وطبیعت نا بخردانه  اولین چیزی را که از او گرفت ناشنیدن اصوات را وامروز دراین فکرم که طبیعت همیشه ظالم بوده است ، حتی در پرورش جانورانی که بوجود آورده کمی ازآن ظالمی ورذالت را درجان آنها به ودیعه گذاشته است .
زمانیکه وارد سرازیری میشوی اول باید پاهایت را که با آنها قله هارا درمینوردی ، تقدیم کنی ، سپس چشمانت را که برای دیدن به آنها احتیاج داری وباید با یک شیشه مصنوعی آنهارا ودار کنی تا اشیاء را ببیند ، دندانهایت رکه احتیاج داری تا گوشت بعضی هارا بجوی از دست میدهی ودستهایت را ودست آخر یک بشکه مملو از چربی و کثافت باقی میماند  روی تختخوابی ولو !!!

12 مارس 1832  رسیده بود  ، " گوته"  درحالیکه  ملافه ای  روی زانوانش  انداخته  وسایبان سبز رنگی  دیدگانش را  پوشانده بود  به خواب مرگ فرو رفت ،  ترس وبیمی که معمولا  قبل از مرگ  بر انسان وارد میشود  رخت بربسته بود واودرنهایت آرامش بخواب ابدی فرو رفت ، دیگر رنج نمیکشید ،  باندازه کافی رنج کشیده بود  وهنگامیکه پرسید چه روزی است ؟  به او گفتند 22 ماه مارس  ، گوته درجواب گفت  حالا دیگر بهار آمده است  وشنا کردن  آسان است ودست خودرا به هوا بلند کرد گویی داشت مینوشت  علائمی را درهوا نقش میکرد  سپس دستش  به طرف سطر بعدی میرفت  بالا وپایین حرکت میکرد  چپ وراست  سطر به سطر چیز نوشت  کم کم بازویش خسته شد و وصعف برا و چیره گردید وسپس بخواب ابدی فرو رفت ، 
از این جهت اینهارا نوشتم که هردو این مرد از بزرگان وسخت مورد علاقه من میباشند درحد خدایی به انها احترام میگذارم  " گوته " تا آخرین لحظه مرگ نوشت ،  (چرا من ننویسم ؟!)
 او فریاد میزد : 
من به راستی برای نوشتن به دنیا آمده ام ، زمانیکه  افکارم بر صفحه کاغذ  نقش میبندد خودرا خوشبخترین انسان روی زمین میدانم .
من از اول بتو گفتم که ادبیات وموسیقی آلمان واقعا پر ارزش وبا اهمیت است ، همه مردان بزرگ از المان برخاستند ، روزیکه " رومن رولان" دچار خشم روحی ودیپرشن شدید شده بود باتفاق همسرش اول به دیدار ماکسیم گئورکی رفت وسپس به وین ودر مقابل مجمسه بتهون زانو زد وگریست از او تمنا کرد باو کمک کند تا بتواند چیزی ماندگار خلق کند و....
" ژان کریستف" حاصل این ناله هاست . او جان شیفته را نوشته بود زندگی بتهوون را نوشته بود اشعار زیادی را سروده بود اما شاهکار او که تقریبا برداشتی از زندگی خالق موسیقی عالم بتهون است شاهکار او بحساب میاید .
امروز پر هوای دیروز بر سرم زده ، تمام تفریح من خواندن کتابهای برگ برگ شده وزرد شده  است  ،از تلویزون فراریم گاهی بعضی برنامه  هارا روی یوتیوپ میبینم ویا موزیک گوش میکنم ، امروز نمیدانم چرا دلم هوای آن روزهارا کرد ، نشستن وگوش دادن به سنفونیها ، واپراها ، و تری یوها و سازها وجنگ آنها بایکدیگر ، آه عزیزم همه چیز تمام شد وبرباد رفت شاید روزی در اواخر عمرم به وین کوچ کردم ودر کنار آنها جان دادم اینجا میل ندارم خاکسترم را به دریا بریزند دریایی که محل عبورمردگان وکشتیها ونفتکشها وجنازه هاست . پایان.
ثریا / عصر روز پنجشنبه اول سپتامبر 2016 میلادی." لب پرچین " 




پشتوانه

آن پیر شیرین زبان با آن لحجه زیبایش که برایمان اخباررا تفسیر میکرد ، روز گذشته خدا حافظی کرد بقول خودش فرش را از زیر پایش کشیدند چون ( پشتوانه مالی ) نداشت من اگر یک بقالی داشتم  ویا یک چلو کبابی ، ویا یا دکان میوه فروشی حتما اورا پشتیبای میکردم ، هر چند از این کارها بیزارم ، مثلا یک بوتیک  لباس داشتم وقبای وتنبان کهنه اجدادمرا میبردم چین ومیدادم آنهارا پشت رو میکردند ومارک بزرگی بر آنها میچسپانیدند وبعنوان مارگ ( مثلا پوچی توچی ) به مردم بدبخت عقده ای میفروختم ، شاید میشد اورا پشتبانی کرد ویا مثلا چند تکه از لوازم یدکی پیکان قدیم ویا پژو ویا رادیوی فاز دار وغیره را بهم میچسپانیدم ونامش را میگذاشتم کمپانی آلفا بیتا ، شاید هم میشد اورا نجات داد .
هرچه فکر کردم دیدم این ملت نهایت بزرگواری وفرهنگشان همان شیوه وروش پاکستانی هندی بنگلادشی عربی است از آن تمدنی که حرف میزنند یک نمایش است ، تمد نشان خیلی که جلو برود میشوند کره شمالی ودر رهبر جذب میشوند ( انگاری که الان نشده اند)!
متاسفم آدم بیعرضه ای هستم هرچهرا که داشتم دادم بمردم خوردند حال خودم برای رفتن بخانه یکدوست قدیمی باید اجازه بگیرم وقبلا وقت بگیرم میدانم درخانه نشسته وتلفنش روی پیغامگیر است ودارد سریال ترکی حرم سلطانرا میبند ، اما خوب نباید چرت بقیه را پاره کرد .
روزی روزگاری هرکه میخواست چایی عصرانه اش را بنوشد  ( برویم خانه ثریا خانم ، کیکهای خانگی ، سماور هم میجوشد قهوه اعلا به واطاق با صفا موزیک خوب ، همسرش هم هست میشود غمزه ای امد و لیوانی ودکا اسمیرونف یا ویسکی دمپل گرفت وسر کشید ویا نشست تخته نرد بازی کرد ویا میز باری را گشود ، اما حالا؟ حوصله داری ؟ بنشیند برایت قصه حسین کرد بگوید ! ولش کن ، بیا بریم صفا کنیم !!.
 سالی بعدازانقلاب به ایران رفتم ، هوس کزدم بروم ( ونک) توت بخورم با دوستی همراه شدم ، ابدا خبری از درختان توت نبود ابدا از آن ده زیبا خبری نبود یک میدان که هنوز حمام عمومی مردانه با لنگهای آویزان دم در تبدیل به یک ویرانه  شده بود نامش را میدان " سئول" گذاشته بودند ،ونام حمام هم از ونک به سئول تبدیل شده بود !! از دوستم پرسیدم  ، یعنی چی ؟ گفت :
اوف احمق دهاتی ، پس اینهمه سال درفرنگ چه گهی خوردی ؟ نمیدونی سئول پایتخت کره است ؟ گفتم خوب ، به ما چه مربوطه ا گفت بهتر است ساکت باشی ، گفتم خوب نامش را میگذاشتند ( میدان توت ) بهتر بود ، حال توت نیست بجایش توپ است 
دلم گرفت ، آن باغچه زیبایی که کشک بادمجانش معروف بود وخوانندگان محلی میخواندند ، آن درختان بزرگ توت وسط آن قریه ، حال راهمرا گم کرده بودم حتی خانه خودمانرا نیز نشناختم . 
اماامروز میدانم سئول کجاست وجذب شدن در رهبری یعنی چه ، تا خر دردنیا هست چرا سواری نگیریم ؟ حرف بی حرف ، اعدام !! 
حال بیچاره پیرمرد هر دوشنبه یا سه شنبه در انتظار برنامه اش مینشستم تا با گروه پنج باضافه یک خود برایمان قصه بگوید صورت مهربانی داشت مرا بیاد کسانی میانداخت که دیگر نیستند .
روز گذشته از طرف ریاست بزرگ ومهم این نوشته های بی بو وبی خاصیت ، تشر  نامه ای داشتم ، چرا ایملها را جواب نمیدهی ؟ چرا به کامنت ها جواب نمیدهی ؟ ای داد وبی داد من اصلا یادم رفته بود !! پیری است هزار دردبی درمان ! ایملهارا  یک سره بی آنکه  بخوانم به دست دلیلت میدهم کامتهارا هم فراموش میکنم باز کنم ، همان حرفها همان تعارفات گاهی هم کمی فحشهای بامزه که لیاقت همان فامیل واصل ونصب  خودشانرا دارد ، نه از تعریفها بزرگ میشوم نه از فحاشیها کوچک . همانم که بودم وهستم وخواهم بود همان زن مهربانی که هرگاه دلش تنگ میشود جلوی آیینه میایستد وبا خود حرف میزند ، /   
خودمانیم ، دنیای کثافتی داریم ، هرچه کمتر به آن فکر کنیم بهتر است .

گفتم  که سرخ  ، رنگ دلبر زمانه ماست 
هرچند  رنگ سبز دلم سخت میربود 
سپیدی گم شد ورفت بسوی ماه 
اما سرود تازه ای  رسید  بگوش 
بالاتراز سیاهی  رنگی دیگر نیست !

الهی شکر که این ماه طولانی اگوست به پایان رسید . پایان.
ثریا / اسپانیا / اول سپتامبر 2016 میلادی /.