جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۵

" میترسم"

نور خورشیدم  ز امداد خدایان فارغم
نیستم آتش تا که هر خاری مرا رعنا کند ......

من شعله ای درسینه دارم ، 
در هر طپش قلبم  ، یک نیایش است 
یک دعا  ، یک ستایش است 
آرزو دارم که  روزی ترا ببینم 
وبتو بگویم  ، تنها یکبار ،  ویک حرف 
بتو بگویم :
چیزی مرا آزار میدهد  
" میترسم "

میترسم ، از مردن درتنهایی ، 
روی یک تخت خالی 
درمیان  لحاف و.بالش پوشالی 
" میترسم " 
میل ندارم بدینگونه بمیرم 
میخواهم ، مانند یک سرو ایستاده 
مانند یک صخره  سخت باشم 
وایستاده بمیرم ،
" میترسم " 
.....
 ای شعر ، ترا تحقیر کردند ، مرا به تمسخر گرفتند 
ومدعی هسستند که تو ناچیزی 
 ببین چگونه این نابخردان 
آنچهرا که تو میسازی پاک میکنند 
این انگلها  ویاوه سراها ، ترا ومرا تحقیر میکنند
ای شعر ،
دل تو به روی همه باز است 
بر روی تمام شور بختان  وتیره روزان 
تو همانند  یک روح مقدس
درهمه جا هستی  ،
وهمه کس ترا  همراهی میکند 
حتی گرسنه ها وپا برهنه ها 
وحاشیه نشینان !
-------
گلهای رنگا رنگی پیرامون من شکفته اند 
باآنکه هنوز پاییز نرسیده وزمستان دردوردستهاست
گلهای زرد وسفید  در افق دور به همراه نور خورشید
خودنمایی میکنند 

دل من هنوز جوان است ،  شعله های آتش جوانی 
 درآن زبانه میکشد 
اما موهایم سپید شده اند 
برف زمستانی بر سرم نشسته 
در زیر این اسمان روشن 
و تابش نور خورشید 
راه میروم ، ظاهرا  هیچ غمی ندارم 
گرمای مطبوع خانه  واجاق روشن مطبخ
 برای من یک پناهگاه است 
 اما ، 
اما میترسم 
از سرمای بیرون  واز گرسنگی درون 
میترسم ، با آتکه هنوز زمستان فرا نرسیده است 
-------
از : دفتر یادداشتهای قدیمی !
ثریا/ اسپانیا / جمعه دوم سپتامبر 2016 میلادی