نور خورشیدم ز امداد خدایان فارغم
نیستم آتش تا که هر خاری مرا رعنا کند ......
من شعله ای درسینه دارم ،
در هر طپش قلبم ، یک نیایش است
یک دعا ، یک ستایش است
آرزو دارم که روزی ترا ببینم
وبتو بگویم ، تنها یکبار ، ویک حرف
بتو بگویم :
چیزی مرا آزار میدهد
" میترسم "
میترسم ، از مردن درتنهایی ،
روی یک تخت خالی
درمیان لحاف و.بالش پوشالی
" میترسم "
میل ندارم بدینگونه بمیرم
میخواهم ، مانند یک سرو ایستاده
مانند یک صخره سخت باشم
وایستاده بمیرم ،
" میترسم "
.....
ای شعر ، ترا تحقیر کردند ، مرا به تمسخر گرفتند
ومدعی هسستند که تو ناچیزی
ببین چگونه این نابخردان
آنچهرا که تو میسازی پاک میکنند
این انگلها ویاوه سراها ، ترا ومرا تحقیر میکنند
ای شعر ،
دل تو به روی همه باز است
بر روی تمام شور بختان وتیره روزان
تو همانند یک روح مقدس
درهمه جا هستی ،
وهمه کس ترا همراهی میکند
حتی گرسنه ها وپا برهنه ها
وحاشیه نشینان !
-------
گلهای رنگا رنگی پیرامون من شکفته اند
باآنکه هنوز پاییز نرسیده وزمستان دردوردستهاست
گلهای زرد وسفید در افق دور به همراه نور خورشید
خودنمایی میکنند
دل من هنوز جوان است ، شعله های آتش جوانی
درآن زبانه میکشد
اما موهایم سپید شده اند
برف زمستانی بر سرم نشسته
در زیر این اسمان روشن
و تابش نور خورشید
راه میروم ، ظاهرا هیچ غمی ندارم
گرمای مطبوع خانه واجاق روشن مطبخ
برای من یک پناهگاه است
اما ،
اما میترسم
از سرمای بیرون واز گرسنگی درون
میترسم ، با آتکه هنوز زمستان فرا نرسیده است
-------
از : دفتر یادداشتهای قدیمی !
ثریا/ اسپانیا / جمعه دوم سپتامبر 2016 میلادی