جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۵

بانو

 آن روز که برایم نوشتی " بانو" 
نمیدانم درکدام خیابان قدم میزدی ؟ واز سر کدام کوچه گذشته بودی  وچند  پاریکنیگ را زیر پا گذاشته بودی ، 
درمیان آن  دره سبز و پر آفتاب  که زیر پایت رودخانه   میغرید  وماه بر سرت  سایه  افکنده بود ،  تو در فکر یک جفت بودی ؟ یا درفکر یک بازی ؟ و اما فریادت   مانند مرغابی بود که جفت خودرا میجست .
تو پرگشودی درزیر باران ،  وبسوی ابری  شتافتی که که در آسمان اندوهگین نشسته بود  ودر انتظار خورشید  قبل از غروب 
تو برخاطرش گرد طلایی را افشاندی .
پیشانی  کوهساران  صبح آن دره را به تماشا گذاردی ،  که تاجی از نجابت  وافتخار  ونور خورشید بر سر نهاده بود ،
تو درون گهواره شاخساران  از مستی  هر نسیمی که پیچ وتابت میداد نشئه  میشدی .
من ترا ازجهانی دیگر میشناختم  آنکه ترا درآغوش گرفته بود  آن دایه ازلی را  درآن تیره  شبها  که فردایی ندارد ، 
تو فانوس عشق را به دست من دادی  وخود درسایه آن گم شدی ، در شک ودودلی باقی ماندم ، کتاب دل را بستم تا تو نتوانی همه را بخوانی .
وخود را رها ساختم از این رهایی وندای دیگر از سویی آمد " از این نیمه واز این  تیغ  خون جگر حذر کن " .
مهتاب رو بساحل مغرب میرفت ومن همچنان درمیان ابرهای اندوهم نشسته بودم با فانوسی که میرفت تا بخاموشی گراید 
درخلوت من کسی نبود  ، قلب سیاه شب میطید ومن درانتظار  آن لحظه میعا دمینشستم .
سایه های مشکوکی روی دیوار میلغزیدند ومن همچنان آرام  درسکوت  چون روحی بیصدا نشسته بودم ، فانوس هنوز دردستم بود  میل د اشتم برگردم  اما هنوز طاقت برگشت را نداشتم  ،  سر انجام کتاب را بستم ، فانوس را خاموش کردم .دوباره سوار بر ابرهایی اندوه شدم که در زیر روشنایی ماه درگردش بودند .
حال امشب داشتم به آوازی گوش میدادم "که بارها آنرا شنیده بودم "
» تو میری پشت علفها گم میشی ، من میمونم و گل اقاقیا« 
ثریا . جمعه شب دوم سپتامبر 2016 میلادی .