آن روز که برایم نوشتی " بانو"
نمیدانم درکدام خیابان قدم میزدی ؟ واز سر کدام کوچه گذشته بودی وچند پاریکنیگ را زیر پا گذاشته بودی ،
درمیان آن دره سبز و پر آفتاب که زیر پایت رودخانه میغرید وماه بر سرت سایه افکنده بود ، تو در فکر یک جفت بودی ؟ یا درفکر یک بازی ؟ و اما فریادت مانند مرغابی بود که جفت خودرا میجست .
تو پرگشودی درزیر باران ، وبسوی ابری شتافتی که که در آسمان اندوهگین نشسته بود ودر انتظار خورشید قبل از غروب
تو برخاطرش گرد طلایی را افشاندی .
پیشانی کوهساران صبح آن دره را به تماشا گذاردی ، که تاجی از نجابت وافتخار ونور خورشید بر سر نهاده بود ،
تو درون گهواره شاخساران از مستی هر نسیمی که پیچ وتابت میداد نشئه میشدی .
من ترا ازجهانی دیگر میشناختم آنکه ترا درآغوش گرفته بود آن دایه ازلی را درآن تیره شبها که فردایی ندارد ،
تو فانوس عشق را به دست من دادی وخود درسایه آن گم شدی ، در شک ودودلی باقی ماندم ، کتاب دل را بستم تا تو نتوانی همه را بخوانی .
وخود را رها ساختم از این رهایی وندای دیگر از سویی آمد " از این نیمه واز این تیغ خون جگر حذر کن " .
مهتاب رو بساحل مغرب میرفت ومن همچنان درمیان ابرهای اندوهم نشسته بودم با فانوسی که میرفت تا بخاموشی گراید
درخلوت من کسی نبود ، قلب سیاه شب میطید ومن درانتظار آن لحظه میعا دمینشستم .
سایه های مشکوکی روی دیوار میلغزیدند ومن همچنان آرام درسکوت چون روحی بیصدا نشسته بودم ، فانوس هنوز دردستم بود میل د اشتم برگردم اما هنوز طاقت برگشت را نداشتم ، سر انجام کتاب را بستم ، فانوس را خاموش کردم .دوباره سوار بر ابرهایی اندوه شدم که در زیر روشنایی ماه درگردش بودند .
حال امشب داشتم به آوازی گوش میدادم "که بارها آنرا شنیده بودم "
» تو میری پشت علفها گم میشی ، من میمونم و گل اقاقیا«
ثریا . جمعه شب دوم سپتامبر 2016 میلادی .