جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۹۴

اهورا / اهریمن

باید دفترچه هارا خالی کنم ، پر جای گرفته اند ، مقداری را پاره کرده واز بین بردم تنها آنهایی را نگاه داشته ام که با سرنوشت من گره خورده اند .
روی یکی از آنها نوشته بودم :
ای مزد ا،  در آغاز جسمها وروانها آفریدی ،  واز نفس خویش وخرد خویش بر آنها دمیدی ، خرد بخشیدی ،  آنگاه به تن ها جان دادی ،  ونیروی کار کردن  وگفتی :
هر کس بپذیرد کیش دلخواه را  ، عبادتگاهرا بسازد و آواز بلند کند 
 خواه راست ، خواه دروغ  خواه دانا ، خواه نادان  هرجا تردیدی باشد پرسش کند .
این سرود ونیایش طولانی است وامروز کسی دیگر حوصله خواندن آنرا ندارد ، اما سپاسگذارم که این آیین در من وخانواده ام خرد ایجاد کرد ، نه دروغ وریا وکارهای غیر اخلاقی ، 
هر کسی از اصل خود شد بلند ، بعضی ها مانند طلای قلابی ، برق میزنند ، زیرشان فلزی نامرغوب واز جنس پوشال است تنها رویشان طلایی است ،  پیکری که از سنگ تراشیده شده  همچنان سنگ میماند  ، بیاد شخصی افتادم که امروز دراین دنیا نیست میل ندارم اورا سر زنش کنم ، اگر بود ومن جلوی او اورا سرزنش میکردم با چشمانی شیشه ای ومرده مرا مینگریست آنچنان قیافه مظلومی بخود میگرفت که دل سنگ بحالش میسوخت  ، خوشحالم که بعضی اوقات خواب به دادم میرسد وفراموش میکنم اما تنهایی امروزم را مدیم همان موجود پلید هستم .
با هم کار میکردیم ، تمام کارهایش را انجام میدادم ومیدانستم که دست دردست چه کسانی گذاشته وچگونه دارد میبرد ، بمن گفت استعفا بده میخواهیم عروسی کنیم ،  من استعفا دادم ، عروسی کردیم من درماه عسل جاودانیم غوطه میخوردم اما او مشغول چاه کندن در اطرافم بود ، اولین کارش این بود که دستور داد با تمام دوستان قدیمی وفامیل خود ترک مراوده کنم ! دستورش را اطاعت کردم ، مرا بمیان فامیل خود پرتاب کرد واولین چیزی که درگوش آنها گفت این بود "  زن من ، پشت سر همه بد میگوید !" 
من بیخبر از همه این گفته سرم روی کتاب هایم خم بود وگوشم به صدای موزیک که از صفحاتم پخش میشد ودرمیان بچه هایم !! روزی چشم باز کردم دیدم که چقدر تنها شده ام ، دوستانمرا درسینما میدیدم در خیابان میدیدم ام اجازه نداشتم با آنها حرف بزنم از کنارشان مانند یک غریبه رد میشدم ، مرحوم ژاله کاظمی تازه از همسرش جدا شده بود اورا درخیابان دیدم بخانه دعوتش کردم با هم به سینما رفتیم موقع برگشتن با صدای بلند گفت :
اجازه نداری با زنان طلاق گرفته وآرتیست ،  بیرون بروی ، ژاله رفت وتا روز مرگش اورا ندیدم ، آه چقدر ترسو بودم آنروزها 
امروز خبری از هیچ یک از دوستان قدیمم ندارم همسن وسالهای خودم یکی در امریکاست دیگری درآلمان سومی درتهران چهارمی در گورستان ، وچند تایی هم در لندن !!.
امروز به دنبال کدام عدل وعدالت بدوم ؟  هیچ مظلومی تا به امروز نتوانسته بر ظالم چیره شود  ننها اگر استعداد زیادی داشته باشد میتواند ظلم ر ا فرا بگیرد  نیروی ابتکارش در  ظلم کردن بیشتر میشود ،  ظلمهایی با چهره زیباتری . من نتوانستم ظالم باشم نیرویی بسیار قوی دردرونم آواز سر میداد گاهی خسته وافسرده میشوم  اما ناگهان عقل چیره میشود  ، برخیز ، او از زرنگیهایش در مستیها چه بهره ای برد ؟ امروز تک وتنها دریک گورستان سرددر یک کشور غریب درون یک جعبه پلاستیکی آرمیده ، بی آنکه کسی از او یادی بکند .
چشمانش همیشه مانند چشمان ماهی مرده بمن دوخته میشد ومن از این خیره گی وحشت میکردم میدانستم که درمیان جمع انگشت روی نقطه حساس من خواهد گذاشت وفغانم به آسمان میرسد سپس مانند یک جلبک مرده  نئشه  شده درگوشه ای احساس خوشی میکرد .
باید دفترچه هارا خالی کنم ، میزم ، چمدانم ، کشو هایم پر ولبریز شده اند ، آنهارا میخوانم ، سانسور میکنم ومینویسم .پایان
13 آذرماه 1394 شمسی . برابر با چهارم دسامبر 2015 میلادی 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا .
أصل ونصب !

دور تا دور اطاق روى ديوار هاى خاك گرفته ودودى چندين قاب را رديف كرده بود  ،ناصرالدين ، شاه مظفرا، محمد على تا رسيده بود به پدرش ، همانطور كه  بقول خودش داشت " علف" ميزد ، گفت :
أدم بايده بدونه كه اصل ونصبش كيه ؟!؟!
كفتم چرا عكس مادرت را نگذاشتى ؟ او هم با اصل ونصب بود ؟؟؟!! 
گفت ، : 
نه مامان من ديونه بود ، 
گفتم ديوانه بود اينهمه شر به پا كرد آقاجانرا نوكر خودش كرد ! تو عكس يكمشت نوكر ، مفتخور ، دزد ، أدمكش را بعنوان پشتوانه فاميلى روى ديوار به صف كشيدى ! خوب عكس اورا هم ميگذاشتى !!!!  خودت چى ؟ موجوديت خودت كجاست ؟  مادرت با آن لبان  قيطانى وچشمان شيطانى ، بينى عقابى وخال پشت لبش از كوچه پس كوچه ها ى خراسان ناگهان رسيد به مقام بانويى !!!! سقز در دهانش از اين خانه به آن خانه از اين محل به آن محل ميرفت ، وميگفت :
ندانى من كه هستم : بمن ميگويند خانم شازده ميرزا !!!پدرم وكيل مجلس بود ؟! باو ميگفتند ملك التجار ؟!  حال برايم عجيب است مرديكه در امريكا تحصيل كرده ، در دانشگاه تدريس ميكند ، با كنفدراسيونى جوانان يكى شده بر ضد شاه مملكت برخاسته. حالا عكس مشتى خود فروخته ووطن فروش ومفتخوررا بعنوان پشتوانه فاميلى روى  ديوار به ميخ أويزان كرده ، واقعا كه  ، واز مادرش بعنوان يك زن مادى وديوانه ياد ميكند ، پر هم بد نميگفت من اين زن ر ا ديده بودم واقعا عجوبه اى بود  اول مظلوم ساكت بى زبان كه همه   دلشان برايش ميسوخت بعداز زاييدن دوتا پسر ناگهان شد بانوى بانوان وسوگلى حرمسراى شازده ميرزا ! 
گفت ، آخه ، ميدونى ، همه فاميل قاجار دور هم جمع شده اند وگفته اند كه بايد اتحاد داشته باشيم وفاميل ونام فاميل را تا ابد حفظ كنيم ، اين عكسهارا هم آنها بمن داده اند . تو تو ى هر خانه اي كه نسبتى با قاجارها داشته باشند ،بروى اين عكسها را ميبينى ، گفتم ديده ام  ، هر جا كه پا گذااشتم. بجاى عكسهاى شاه وملكه سابق ا. اين عكسهاى قهوه اى درون قابهاى  قهوه اى  كهنه ديدم كه روى ديوارها آويزانند ، همه شاهزاده خانم ويا آقا بالاخان  وخانزاده وميرزا بودند عجب آنكه همه با پولهاى باد أورده نفت  به جاه ومقام رسيده بودند  والا هنوز در چنگ ملاهاى دست بروده شيخ مجلسى بودند ويا ساير آنهاييكه قبل از مشروطيت از ملت ايران سوارى ميگرفتند  ،  در حال حاضر در ايران آنهايى  مهم هستند كه از پس مانده هاى  قاجاريه ، صفويه  باشند حتى سلسله زنديه  نيز منفور است تاريخ ايران از بدو شيخ صفوى شروع شد بقيه اش بيهوده  است !!! حال اگر ملاها بروند تره تخم قاجاريه هنوز درون أب ونمك خوابيده اند ، مريم قجر يكى از آنها ، وتو حديث مفصل بخوان از اين مجمل ..... ،  
بياد حرف مادر مرحومم افتادم كه هميشه ميكفت : 
ناصرالدين شاه يكصد وشصت  تا زن داشت  هيچكدام هم بغل خودش نخوابيدند ،همه يا حرامزاده هاى باغبانها  يا نوكرا يا خواجه ها بودند ....
گفتم : 
زنده باد آقا ميرزا رضاى  كرمانى ،
راستى چرا ما هميشه بايد به خاك رفتگانمان بنازيم ؟ مگر خودمان وجود نداريم كه بايد روحى باشيم از آنها ؟! يا شايد من  اشتباه ميكنم ، ما ديوارهاى سيتى   هستيم كه بايد روى آن ستونها بايستيم اگرچه أن ستونهادرونشان موريانه ويا جانوران ديگرى  زندگى ميكنند ، 
من از كودكى ياد گرفتم خودم باشم ، شايد چون يكى يكدانه بودم وتنها بچه خانواده ، هيچ قت هيچ ادعايى از طرف پدر يا مادرم مربوط به رفتگانشان نشد ، سرشان بود وزندكيشان ، رفته ها رفته اند ، 
جمعه ،  ٤ دسامبر ٢٠١٥ ميلادى 

از دفتر خاطرات روزانه سال ٧٠

پنجشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۴

خود آگاهی

خود آگاهی 

ما همیشه دراین پندار هستیم که اگر فکری یا تجربه ایرا در "تصویری"  بیان کنیم میتوانیم به آسانی  آن تصویررا کنار بگذاریم ، درحالیکه  اینطور نیست ،  تصویر گویای حالت ماست  وگویای مفاهیم که بجای کلمه میگذاریم  ، تصویرها در فرهنگ  ملتها هرکدام معنی ومفهومی دارند ،  وگاهی یک تصویر به سختی از محتویات وتجربیات ومفهوم کلی محو ویا جدا میشود .من سعی میکنم که اکثرا تصاویری را بگذارم که با متن  یکسان ویکجور باشند . 
امروز در اکثر رسانه ها محور وچرخیدن آدمهارا بسوی گذشتگانشان میبینم ، بی آنکه برداشت درستی از گذشته داشته باشند ،  من میل ندارم وارد دنیای دیگر وماوراء طبیعه شوم آنقدر این روزها از این کلمات وگفته ها توی مغزم خورده که سرسام گرفتم در فرهنگ بلبشوی ما امروز تنها " شاه نامه " نماد گذشته ماست آنهم به همت آقایان علما تکه تکه شده وقسمت هایئ از آن به باد رفته است زندگی پهلوانی رستم و زندگی زال و سهراب  نماد جنگ با اهریمن است  قصه نیرومندیهاست  اما امروز قصه های بغداد وهزارو یکشب جای آنرا گرفته ومردم بخماری رفته اند ، تصویر انبیا آنچنان زیبا و شفاف با ابروهای تمیز وپاک شده چشمانی ببزرگی آهوان دشت وصورت نورانی همهرا بخواب فرو برده درحالیکه واقعیت این نیست .این روزها همه دچار تضاد اندیشه شده انده یکی دیگری را پس میزند   با هم میجنگند سر هیچ  یکی دیگری را نفی میکند  عقل میان این نبردها گم شده  وهمه چیز بهم دوخته ووصله پینه شده است . همه زمین را به آسمان  میدوزند وچشم به  آسمان دارند بی آنکه نگاهی به زیر پاهایشان بیاندازند وستارگان خامش را بنگرند ،  در این امیدند که آسمان بشکفد وستارهای فروزان یا فرشته ای پرواز کنان  با عقل ومنطق کل بر زمین فرود آید ، آنها از زایش طبیعت غافلند ، وبا همین اعتقادات موهوم  همه بجان یکدیگر افتاده اند  وعقل حیرت زده به تماشا میا یستد.
امروز از دردی که مانند یک بمب به شعور انسانها وعقل آنها وارد میشود   دلم میگیرد صدایم بجایی نمیرسد ، هر روز در روند نوشته هایم  گرفتار غوغاهای درونیم هستم  در هر غبارتی ، میان کلمات  وفاصله ها مدتی خاموش مینشینم  به همان سان که درمیان سطور کتابهایم خاموشم میایستم  ، عده ای آرام از میان این کلمات میگذرند ؛ عده ای مکث میکنند وعده ای آنرا نادیده به پرونده میسپارند تا سر فرصت آنرا بخوانند یا ببیند درآن زمان تاریخ مصرف آن تمام شده است  ، من روزانه مینویسم نه ماهیانه ونه هفتگی ، باید فورا روی میز حاضر باشد .
گاهی در این بریده ها میان پرده ای میگذارم  ودرخاموشیهایم شمعی روشن میکنم  تا معنی کلماتمرا بخوبی درک واحساس کنم 
امروز همه معنارا از چسپانیدن کلمات به یکدیگر درک میکنند ،  ومن هنوز میان دو کلمه " به آسودگی" نمیتوانم بنشینم ، گاهی خاموش مینشینم این خاموشی از لرزشی ویا رانشی  از یک کشش درونیم سر چشمه میگیرد .
در گذشته مغز ودل من با هم یکی بودند امروز جدایند ، دل خاموش نشسته ومغز میکوبد فواره خاطرات سر بلند کرده گاهی لبریز میشوند ، چقدر آنروزها به همه مهرداشتم ومهربانی میکردم  دلم سر چشمه عشق مهربانی بود ، امروز بی تفاوتم ، تنها به مغزم میاندیشم آنرا باید محکم نگاه دارم تا دزدان وزاهزنان شبانه آنرا ازمن ندزدند ،  خاموشم ، مانند یک آتشی که روی آن آب ریخته باشند ، اما هنوز زیر خاکستر داغ وگرمایش میسوزاند بدتراز خود آتش ، امروز پلی میان گذشته وحال زده ام از آن عبور میکنم تنها یکبار دیگر به پشت سر نگاه نمیکنم گاهی پل را نیز پشت سرم ویران میسازم تا برنگردم ، رفتن با  پاهایم وقدمهایم وافکارم وسنگینی وبزرگی  ونیرومندی دستهایم که هنوز سرودی میشوند تا مرا یاری دهند   میاندیشم ، گاهی خاموشی نماد سرسخنتی است . پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 3.12.2015 میلادی .

تولد دیگری !

امروز دوازدهم آذرماه 1394 شمسی برابر با سوم ماه دسامبر 2015 میلادی است .

از اینجهت این تاریخ را با دقت کامل نوشتم که فراموش نکنم فردا تولد دختر کوچکم یا دختر دوم میباشد ، دختری که امروز همه جا همراه  ومونس منست .تولدش ساعت دوازده شب وماه رمضا ن بود ، سراسیمه خودمرا به بیمارسنتان ورجاوند رساندم .
همه اهل فامیل به دنبالم روان شدند ، ودرانتظار ظهور یک نرینه بودند ، او به آسانی به دنیا آما مانند یک ماهی لغزنده گویی عجله داشت ووظیفه اش را میدانست که باید در این دنیای کثیف ودهشتناک رسم ورسوم کمک بدیگرانرا فرا گیرد وآتش درونش را پنهان نگاه دارد ،
ساعت دوازد پرستار به آهل محفل ومحفل نشینان اطلاع داد که یک دختر مامانی خوشگل به دنیا آمد ، اطاق خالی شد ! هنگامیکه مرابه اطاقم بردند اثری از آنهمه آدمها!!! نبود ، همسرم نیز رفته بود ، من تنها بودم ، صدای خواهر همسرم هنوز درگوشم نشسته که بلند بلند میگفت :
برو بابا ، اینم که هی فرت فرت میفرتانه ! دختر زاست وولش کن بره خودم برات یک عروس درسته میارم که برات پسر کاکل زری بیاره !!!!
زن بدبخت من قبلا امتحان خودرا داده ام ویک پسر مامانی وزیبا وبا هوش در  کنج خانه دارم  عیب از نرینه شماست نه ازمن ، اما ..... سکوت . سکوت .
من ودخترم تنها شدیم دخترم دیگرم تنها یکسال وسه ماه از این نوزاد بزرگتر بود ، به کومه رفتیم وتا روزیکه خبر  بارداری وفرزند چهارم  من به اطریش وبه رفقا رسید من درگوشه ای تنها راه میرفتم  اما میدانستم این یکی پسر است سرش را زیر قلبم گذاشته بود ، بزرگان فامیل رفته بودند به اتریش که همسر اول را که دهسال نتوانسته بود بچه ای به شوهر من بدهد دوباره برگردانند ودخترکانم را باو بدهند  وبرایش صیغه ای اجاره کنند تا پسری بیاورد وتکمیل شوند !!   مهر فامیل وخانواد قیمتی بود !!  وآن زن چه همه بزرگواری داشت که برنگشت وگفت بیچاره ها ، شما چگونه میخواهید مادری راز بچه هایش جدا کنید ؟ به بچه هایش بگویید مادری دیگر اینجا دارند . شعور او بالاتر ازینها بود ومیدانست من مادیان برای تخم کشی نیستم ، او طلاق گرفته بود اما هنوز نام فامیل همسر مرا نگاه داشته بود !!! 
دخترم تنها ماند . توجه فامیل به اولی بود دومی در سایه او گم شدنه بود هنوز بعضی از او.قات با بغض میگوید :
مادر جان همه خواهرم را دوست داشتند  ، تنها توبودی که همیشه مرا دربغل داشتی .هنوز این عقده روی دلش باقیمانده ومتاسفانه صاحب فرزندی نشد تا انتخاب نکند  ودیگری را بردیگری ترجیح ندهد .
این رسم مرد سالاری آنهم در شهرستانهای عقب مانده وزنان ومردانی که تنها چپیه وسربند  را کنار گذاشته بودند ولباس " مزن" میپوشیدند  وجواهرات رنگی را  مانند درخت کریسمس به خودشان آویزان میکردند وورقهای بازی لای انگشتان وناخنهای لاک زده شان زیر ورو میشئوتخمه ها در دهانشان اینسو وآنسو پرتاب میگردید .درون مغزها هنوز پهن بود ، پهن .
فردا تولد اوست . 
حاصل عشق وجوانی  اگر این بود که بود ؟! /  وای بر برمن که همه عمر تلف کرده منم . پایان / ثریا ایرانمنش / تقدیم به دخترم "ز" وسپساگذار فرزندان دیگرم که مرا تنها نگذاشتند . تا به دامن خاری دیگر بیاویزم .ث

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۴

خانه گمشده 

از ساعت چهارصبح  بیدارم ، نه فکر نمیکنم ، اندیشه هایم را گم کرده ام ، بیاد درخت بزرگ وسط میدان دهکده افتادم ، گم شده ، راستی چطور این درخت هفتصد ساله ناگهان غیبش زد؟ حال جایش را یک سن نمایش گرفته با چند مغازه بنجل فروشی ، آنروزها که باینجا آمدم در روی یک تپه ویک دهکده ، با خود گفتم بلی ، یافتم ، اینجا سرزمینم را پیدا خواهم کرد از سرمای بیرون ودرون خانه کمبریج راحت خواهم شد اینجا زیر یک چادر زندگی میکنم ، اما از افتاب وهوای ازاد لذت میبرم ، درخت بزرگی وسط میدان بود روبرویش یک کلیسای مخروبه ، پرندگان روی درخت غوغا میکردند صدای آنها همه چیز هارا تحت الشعاع قرار میداد ، چه جای باصفایی بود ، بدرک که خانه کمبریج را ندارم ، مهم نیست ، بگذار آنها بخورند آنها گرسنه ترند ، بگذار به غارت اثاثیه ام یورش ببرند  ، مهم نیست ، من سیرم من احتیاج به آفتاب وگرمای ی طبیعت دارم .
امروز همه چیز گم شد ، اما خانه من درکمبریج همچنان بر جایش باقیست وساکنین پیر آن هنوز زنده اند ، باغچه ها را که  بسبگ ژاپونی درست کرده بودم ، باغچه دیگری را که در  آن سبزیجات میگذاشتم ؛ خیار ، گوجه فرنگی ؛ یار الماسی . جعفری وتره اسفناج کلم وکاهو، یک حیاط پانصد متری با پنج اطاق خواب بزرگ دو گاراژ ، 
خیر باید بفروش برسد ، بهره بانگی بیشتر است !!! با دو چمدان لباس چند کتاب وصفحاتم وجعبه نوارهایم با بچه های کوچکم باینجا پرتاب شدیم ، 
آن مرد ، همسرم ، بایدبدجوری تنها مانده باشد که به دنبالم باینجا آمدخانه ای  دیگر خرید ، اما تمام مدت به دنبال بالارفتن قیمت خانه بود ، خوب حالا آنرا بفروشیم ، بهره بانگی بیشتر است .
من به زیر درخت پناه بردم ، درخت اما سر جایش نبود وکلیسای ومخروبه تبدیل به یک کاتدرال شده بود از آن کشیش کوتاه قد وچاق وخوشرو که همیشه وسط خیابان مرا میبوسید ، دیگر خبری نیست ، بجایش پارکینگ درست شده . 
خانه من گم شد ، خانه هایم گم شدند ، درخت هم گم شد . حال من مانده ام وبیخوابیهای شبانه ونگرانیها ودلشوره ها و شبهای پر هزیان ، 
نجابت زیادی دراین دنیا بدبختی میاورد ! غروز زیادی انسانرا به لبه پرتگاه میکشاند ،  آه در پاره ای از این  کابوسهای شبانه  صدای موزیکی از دوردستها میشنوم ، گویی فرشتگان مینوازند ، دمدمه های صبح خاموش میشود ، زیر دوش میروم و آب را با فشار به روی پیکرم باز میکنم تا کسی اشکهایمرا نبیند ، 
امروز نمیدانم خوشبختم یا بدبخت ، هردو برایم یکسانند ،  هیچگاه نتوانستم بفهمم خوشبختی را باید درکجا ودرچه چیزی پیدا کرد ، خوشبختی من در عشق ودوست داشتن وسلامتی فرزندانم خلاصه میشد ، مینویسم  " میشد " چون دیگر از هیچکدام خبری نیست طبیعت بدجوری سر عناد را با من باز کرده ، نیشخند طبیعت ، دهن کجی اش وزد وخوردمن با او همچنان ادامه دارد ، دیگر کسی یا جایی نیست تا دست بسوی او دراز کنم وفریاد بکشم ، فریادم درگلویم میماند ، 
شب گذشته چند عکس از بزرگداشت معینی کرمانشاهی را در لوس آنجلس دیدم ، خوب درآنجا دوستان زیادی داشت که میتوانست از آنها کمک بگیرد ، دکتر منتظری یکی از بهترین دوستانش بود او شناخته شده است ، با ارباب جراید مرواده ودوستیها داشت عکس بزرگ اورا با همسرش ونوشین دخترش روی اسلایدهای بزرگ گذاشته بودند ، بیاد آن روزها وخنده های شیرین عشرت خانم افتادم ، بیاددوستی های بی ریای خودم با شیرین دخترش افتادم وبیاد آن مهربانی که درچشمان معینی موج میزد ومرا همیشه به همه جا فرا میخواند ، فرهاد پسر ش خیلی کوچک بود ولحظه ای از مادرش جدا نمیشد ، عشرت خانم با مادر من همانند سیبی بودند که از وسط نصف کرده باشند ، خنده هایش ، موهایش وقد بلندش مرا بیاد مادر میانداخت درآغوش او احساس امنیت میکردم ، همسرم آنهارا هم از هم جدا کرد تا تنها باو بپردازم همهرا از اطراف من راند  کم کم داشت مغز بچه هارا نیز شستشو میداد که پرودگار بفریادم رسید ، بچه ها عاقل تر آن بودند بین من او مرا انتخاب کردند میدانستند او هنگامیکه پولش تمام شود خواهد مرد هستی وانرژی او پول بود بهره بانکی !!! 
شب گذشته ناگهان بیاد آـن روزهای گرم بهاری افتادم با آقای معینی به مغازه سنگی در خیابان وزرا رفتیم او چند دست کت وشلوار تازه از خارج رسیده خرید منهم یک بلوز ودامن ، بیاد روزهایی که در هتل واریان سد کرج ناهار میخوردیم ، هنوز عکسهایش موجود است ، بیاد روزهایی که با شیرین بر سر مرحوم فلان خوانند بحث میکردیم ، بیاد حسسین وفیروزه وسالار وسام ، آه نیمی رفتند نیم بیشتر رفتند .حال با نشخوار آن روزها تنها هضم غذایم سنگین میشود !!  آیا آنها مرا بیاد میاورند ؟ بگمانم که خیر ، امروز همه شهره شده اند ومن درتاریکی گوشه اطاقم به ذکر مصیبت مشغولم . واقعا زندگی من برای چه کسی مهم است ؟  باید بفهمم هنگامیکه یک درخت تنومند هفتصد ساله ناگهان غیب میشود ، زندگیها هم ناگهان غیب میشوند  وتو میمانی وخاطره های ، تالخ یا شیرین ، یا ملس ، ویا گزنده .
من یادداشتهای روزانه امرا از نوشته های جدی جدا میگذارم وآنهارا تفکیک میکنم ، اینها بعضی ها از روی یادداشتها برداشت شده است .( یادداشتهای روزانه )!
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 2/12/2015 میلادی.

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۴

رویاهای نیمه شب

 نه!
من هرگز شب را باور نکردم ، چرا که 
در فراسوی دهلیزش 
بامید دریچه یی دلبسته بودم ......" احمد شاملو"

حال باید شب را باور کرد وبامید هیچ دریچه ای ننشت ، اگر شب فرارسد یلدای طولانی بر زندگی  ، کمتر باید بامید صبح صادق یا کاذب نشست .
رویاهایم طولانی وخسته کننده اند ، جاده ها طولانی ومن پای پیاده همچنان راه میروم وهیچگاه هم به مقصد نمیرسم ، تنها میدانم که حادثه را قبل از وقوع احساس میکنم .
امروز صبح آوای بومی از آنسوی تپه ها بگوشم میرسید ، دیگر به دنبال آواز بلبلان نیستم یا کلاغها ویا بومها وگاهی هم کبو.تران خبر چین ناله سر میدهند .
هیچ شکوهی در دلم جلوه گر نیست هرچه هست تلخی است .
روز گذشته دخترک پر تراشیده وغمگین بود ، خنده هایش مصنوعی ، میدانستم چیزی را میداند وبمن نمیگوید ، مانند همه ایام که من آخرین کسی هستم که از ماجراها باخبر میشود ، درحالیکه آنها نمیدانند که درمن ذره ای میجوشد که همه چیز را به هوا میپراکند وبرایم عیان میسازد .واولین کسی هستم که تراژدی را احساس میکند .
آیا آن یکی ، با سینه های لبریز از چرک که از دکتر برگشته حامل خبر دردناکی است ؟  طفلکان معصوم ، من دراین دنیا خودم را برای هر پیش آمدی آماده ساخته ام آماده نبرد همیشه آماده بوده آم من وسرنوشت روبروی یکدیگر همیشه درحال جنگ بوده وهستیم وخواهیم بود هیچکدام کوتاه نخواهیم آمد تا یکی از پای درآید .
حال تنها زندگی من خلاصه شده که درفرصت ستاره باران یک لحظه زیر تابش نوری بنشینم تا گرم شوم، کمی آب بنوشم تا رفع تشنگی کنم ودوباره بلند شوم .
من میدانم که دگر بار زندگی به رویم لبخند نخواهد زد ، او خندهای چندش آورش را قبلا بمن نشان داده ، دندانهای تیز وبرنده اش را بشکلی نا مطبوع درحالیکه بمن دهنکجی میکند دیده ام ،  به سرنوشت میگویم همچنان ایستاده ام  برجای خود   با همه ریشه های دردناکی که درپاهایم خزیده است ، 
خوب ، فریاد اگر بردارم ، بگوش کدام شب خواهد رسید ، فریاد بییحاصل ؟ نه ! از هیچکس طمع صبر وحوصله را ندارم ، خودمرا دارم دستهایم هنوز میتوانند خودمرا درآغوش بکشند ، احتیاجی به دستهای چرکین وآلوده دیگران ودروغهایشان وخنده های طمعکارشان ودلسوزیهای ظاهریشان ندارم .
او نفس تازه صبح زندگی من بود، حالا دارد مانند یک جنگجو میجنگد ؛ با دردها ،؛ بیماریها ، وحرمت خانواده ، او مهتاب صبگاهی من بود وفواره باغ زندگیم  امروز اندیشناک به رگهای باد کرده پستانش مینگردوخود به تب مینشیند ، 
آنروز که گفت خیال میکنم تب د ارم ،  فهمیدم تب اولین زنگ خطر است که به صدا درآمده او نه به دکتر اعتقاد دارد نه به دارو او هم مانند مادرش بخودش متکی است ، آن لیموهای رسیده امروز دیگر کاری ندارند بچه هارا تغذیه کردند ، بزرگ کردند حال باید به مرخصی بروند ، آیا اورا هم خواهند برد؟ فکرش را نمیکنم اوخیلی جوان است اما سرنوشت بدبخت فلک زده وخشمگپین وگرسنه نه جوان میشناسد نه پیر ، او از خون جوانان تغذیه میکند .ث
ثریا ایرانمنش . اول دسامبر 2015 میلادی . اسپانیا .