باید دفترچه هارا خالی کنم ، پر جای گرفته اند ، مقداری را پاره کرده واز بین بردم تنها آنهایی را نگاه داشته ام که با سرنوشت من گره خورده اند .
روی یکی از آنها نوشته بودم :
ای مزد ا، در آغاز جسمها وروانها آفریدی ، واز نفس خویش وخرد خویش بر آنها دمیدی ، خرد بخشیدی ، آنگاه به تن ها جان دادی ، ونیروی کار کردن وگفتی :
هر کس بپذیرد کیش دلخواه را ، عبادتگاهرا بسازد و آواز بلند کند
خواه راست ، خواه دروغ خواه دانا ، خواه نادان هرجا تردیدی باشد پرسش کند .
این سرود ونیایش طولانی است وامروز کسی دیگر حوصله خواندن آنرا ندارد ، اما سپاسگذارم که این آیین در من وخانواده ام خرد ایجاد کرد ، نه دروغ وریا وکارهای غیر اخلاقی ،
هر کسی از اصل خود شد بلند ، بعضی ها مانند طلای قلابی ، برق میزنند ، زیرشان فلزی نامرغوب واز جنس پوشال است تنها رویشان طلایی است ، پیکری که از سنگ تراشیده شده همچنان سنگ میماند ، بیاد شخصی افتادم که امروز دراین دنیا نیست میل ندارم اورا سر زنش کنم ، اگر بود ومن جلوی او اورا سرزنش میکردم با چشمانی شیشه ای ومرده مرا مینگریست آنچنان قیافه مظلومی بخود میگرفت که دل سنگ بحالش میسوخت ، خوشحالم که بعضی اوقات خواب به دادم میرسد وفراموش میکنم اما تنهایی امروزم را مدیم همان موجود پلید هستم .
با هم کار میکردیم ، تمام کارهایش را انجام میدادم ومیدانستم که دست دردست چه کسانی گذاشته وچگونه دارد میبرد ، بمن گفت استعفا بده میخواهیم عروسی کنیم ، من استعفا دادم ، عروسی کردیم من درماه عسل جاودانیم غوطه میخوردم اما او مشغول چاه کندن در اطرافم بود ، اولین کارش این بود که دستور داد با تمام دوستان قدیمی وفامیل خود ترک مراوده کنم ! دستورش را اطاعت کردم ، مرا بمیان فامیل خود پرتاب کرد واولین چیزی که درگوش آنها گفت این بود " زن من ، پشت سر همه بد میگوید !"
من بیخبر از همه این گفته سرم روی کتاب هایم خم بود وگوشم به صدای موزیک که از صفحاتم پخش میشد ودرمیان بچه هایم !! روزی چشم باز کردم دیدم که چقدر تنها شده ام ، دوستانمرا درسینما میدیدم در خیابان میدیدم ام اجازه نداشتم با آنها حرف بزنم از کنارشان مانند یک غریبه رد میشدم ، مرحوم ژاله کاظمی تازه از همسرش جدا شده بود اورا درخیابان دیدم بخانه دعوتش کردم با هم به سینما رفتیم موقع برگشتن با صدای بلند گفت :
اجازه نداری با زنان طلاق گرفته وآرتیست ، بیرون بروی ، ژاله رفت وتا روز مرگش اورا ندیدم ، آه چقدر ترسو بودم آنروزها
امروز خبری از هیچ یک از دوستان قدیمم ندارم همسن وسالهای خودم یکی در امریکاست دیگری درآلمان سومی درتهران چهارمی در گورستان ، وچند تایی هم در لندن !!.
امروز به دنبال کدام عدل وعدالت بدوم ؟ هیچ مظلومی تا به امروز نتوانسته بر ظالم چیره شود ننها اگر استعداد زیادی داشته باشد میتواند ظلم ر ا فرا بگیرد نیروی ابتکارش در ظلم کردن بیشتر میشود ، ظلمهایی با چهره زیباتری . من نتوانستم ظالم باشم نیرویی بسیار قوی دردرونم آواز سر میداد گاهی خسته وافسرده میشوم اما ناگهان عقل چیره میشود ، برخیز ، او از زرنگیهایش در مستیها چه بهره ای برد ؟ امروز تک وتنها دریک گورستان سرددر یک کشور غریب درون یک جعبه پلاستیکی آرمیده ، بی آنکه کسی از او یادی بکند .
چشمانش همیشه مانند چشمان ماهی مرده بمن دوخته میشد ومن از این خیره گی وحشت میکردم میدانستم که درمیان جمع انگشت روی نقطه حساس من خواهد گذاشت وفغانم به آسمان میرسد سپس مانند یک جلبک مرده نئشه شده درگوشه ای احساس خوشی میکرد .
باید دفترچه هارا خالی کنم ، میزم ، چمدانم ، کشو هایم پر ولبریز شده اند ، آنهارا میخوانم ، سانسور میکنم ومینویسم .پایان
13 آذرماه 1394 شمسی . برابر با چهارم دسامبر 2015 میلادی
ثریا ایرانمنش . اسپانیا .