شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۴

او هم رفت ،
نه ، واقعا ديگر نبايد طمع هيچ صبرى را از من داشت ، 
شب گذشته با خبر شدم كه أن دوست نازنينم در آمريكا هم رفت ، يكى از آخرين باقى ماندگان دوران خوب جوانيم ، همه اينها  دوستان پنجاه ساله بودند يعنى نيم قرن ، باو زنكزدم ، تلفنچى جواب داد كه اين شماره از سرويس  خارج است ،  دلم گواهى داد كه او هم رفته ، اول تلفنها از سرويس خارج ميشوند، به پسر او  در سانفرانسيسكو زنك زدم ، اميدوار بودم صداى شاداب  وخنده هميشگى اوا بشنوم  وباز فرياد بكشد پس كى ميايى ؟ اما صداى پسر غمكين بود ، كفت مامان خيلى وفت است كه رفته من نخواستم شمارا رنج بدهم ، 
أه ، من حالا با مشتى  بيگانه چگونه طرف شوم ؟ چرا نكفتى كه دارى ميروى ، هرطور بود خودم را ميرساندم ، مدتها بود از او بيخبر مانده بودم محال بود به سر زمينى ديگر برود وبمن زنگ نزند  وبگويد : جايت خالى پيش بچه ها هستم ، هرسال كريسمس شيرينهايى كه خودش ميپخت براى بچه ها ميفرستاد سالهاى آخر بد جورى بيمار شده بود قلبش بيمار بود ، آن قلب صاف وپاك ، آن خنده ها ،آن شيرين زبانيها  براى هميشه زير خاك مدفون شدند ، اما چه خوب شد رفت از هر سوى اين جهان  آتش زبانه ميكشد او نگران نوه ها وپسرش بود نگران أن يكى ، كاهى با فيس تايم باهم كفتگو ميكرديم خانه را نشانم ميداد ودر انتظارم بود ، پس چرا نميايى ، كريسمس منتظرت هستم ، آه عزيز خيال ميكردى  سفر مانند گذشته أسان است ؟ از هزار منفذ وسواراخ امنيتى بايد عبوركنم ، راه طولانى ، حال امروز هم من وهم  ، بچه هايت تنها شديم  ،
او وهمسرش از بهترين دوستان من وپر وپا قرص ترين مدافعان  من بودند همسرش تحصيل كرده مهربان دوست  داشتنى وبچه ها اورا عمو خطاب ميكردند ، خودش نازنين زنى بود ، بى همتا ، سالها مقيم  سانفرانسيسكو  بودند پس از مرگ همسرش به كاليفرنيا رفت تا دركنار فاميلش باشد خانه خريده بود آنرا با سليقه تمام مبله  كرده  بود وترأس بزركش كه جنگى از درختان زيباو ميوه وسبزيجات بودند ، آنهارا فيلم ميگرفت برايم ميفرستاد  تا بلكه وسوسه شوم وبروم از قهوه ترك كه درست كرده بود و درانتظار  أن بود كه بروم روى تراس باهم قهوه بنوشيم ،،
خوب ديگر كى مانده ؟!  آن يكى كه در لندن است ودارد با بيماريها ميجنگد وبرنده است ، اينها از قديمهابودند كه دوران خوشى باهم داشتيم ، از زمانيكه من هنوز شوهر نداشتم ، 
امروز ، آن چشمانى كه  خمير مايه مهربانى  را داشتند ، بسته شدند ، حال من چگونه با تقدير دست وپنجه نرم كنم ، آنها اميدوارى من بودند ، اين يكى با همه فرق داشت  او آفتاب را برايم به ارمغان مياورد  ،وزيبايى را ، 
تنها شدم ، چگونه به بچه هايم بگويم كه او هم رفت ،
حال در ميان مشتى  غريبه كه براى حرف زدن ودهان باز كردن  بايد استخاره كنند ، ومن سينه اى لبريز از كفته ها دارم  
من او يكى بوديم ، از هر شعله اى درخشانتر در زندگيم بود ، بقيه كجا هستند !؟ 
چه كسى خبر مرگ مرا به آنها خواهد داد ، مرگ از نااميدى ، مرك در تنهايى ، مرك در ميان مشتى بيگانه از خود رميده 
حال تنها در فرياد درونيم بايد زندگى كنم ، او هم پرواز  كرد ، بايد يك تور مسافرتى بكيرم براى زيارت خانه ابدى يكا يك دوستانى كه داشتم ، دوستان واقعى ، نه دوستان موقعيت طلب، ويا ترسو ، 
باز بايد شمعى روسن كنم ودر كنار أن شمع بنشينم وبا او بودن را تكه تكه بهم وصل كنم وبا هم بخنديم. ، 
ثريا ايرانمنش، " حريرى" اسپانيا ، 
بنجم دسامبر ٢٠١٥ ميلادى ١٤ آذر ١٣٩٤ شمسى 
با اندوه فراوان وگريه ها اين متن را  نوشته ام .ث