در آستانه فصلی سرد؛ در محفل عزای آیینه ها،
واجتماع سوگواری تجربه های پریده رنگ
واین غروب بارور شده ای از دانش سکوت
چگونه میشود به آ نکسی که میرود اینسان ، صبور سنگین ، سرگردان ،
فرمان ایست داد
چگونه میشود بهمه گفت او دیگر زنده نیست ....... قروغ فرخزاد
------
امروز زیاد خوابیدم ، زمانی غمگینم ، زمانیکه چیزی مرا زخمی کرده ، زمانیکه درد دارم میخوابم . خواب مرا یاری میدهد تا فراموش کنم چه برسرم رفت .
این روزها باز هم باید مرثیه ای دیگر بنویسم ، کار دیگری نیست ، مرثیه نوشتن ودرعزای رفتگان گریستن ،دیانا هم رفت دیانای مهربان ودوست داشنی ومهربانانه ،رفت تا باسهراب در آسمان دوباره یکی شوند
سهراب آن مرد شوخ طبع پرمایه ، کم حرف اما لبریز از گفتنی ها وشعور ودانش ، دیان یک دختر زیبای ارمنی عاشق دیکیگر شدند ،
دیانارا از دوران نوجوانی میشناختم او شاهد عروسی من ،؛ شاهد به دنیا آمدن یک یک فرزندانم بود ، واو تنها کسی بود که همیشه هنگامیکه بخانه ما میامد اول به اطاق مادرم میرفت وسلام میکرد وچهره مهربان وسرخ وسفید دوست داشتنی اورا میبوسید .همیشه هم دوربینش آماده بود تا عکسی از ما بگیرد ،
در این اواخر هربار که باهم حرف میزیدم میگفت :
هیچگاه مامانت را فراموش نمیکنم ، چقدر خانم بودند ، چقدر آرام بودند وچقدر آرام حرف میزدند ! وهیچگاه نشد بمن بگویند نجس!
دیانا به خراسان هم رفته بوده به سر سفره هایی که برای ائمه اطهار !!! این اواخر درایران پهن میکردند میرفت ، با خیلی ها دوستی داشت اکثر دوستانش را خانمهای سفرای کشورهای دیگر تشکیل میدادند ، درسخت ترین دورانها او با من همراه بود برای جمع آوری وپیدا کردن وکیل آن میراث شوم دبین کفتارهای خونخوار وگرسنه این او بود که مرا یاری میداتد ، او بود که مرا تا کرج میبرد ، میدانستم هم درایران خانه او خانه منیست وهم درامریکا ، بچه هایمرا بشدت دوست داشت مانند بچه های خودش هیچگاه من حرفی درباره کسی از زبان او نشنیده بودم همیشه با لبان پرخنده با آن موهای طلای پر پشت خندان وزیبا مانند خورشید از در میرسید همیشه قهوه ترک او آماده بود ، من ازآن روز فهمیدم که مادر من چقدر آرامش دارد با آنهمه زجری که کشیده بود آما آرام حرف میزد هیچگاه صدایش را بلند نمیکرد ، مانند روحی درخانه حرکت میکرد تنها صدای نعلینهای نازک اوبدند که حضورش را بما میفهماند ،
دیانا عاشق مادرم بود ، چهار خواهر وبردر بودند ومادرش تا هنگام عزیمت اومهاجرت به امریکا زنده بود .
عاشق اشعار فروغ بود وسهراب سپهری وحمید مصدق خانه اش یک کتابخانه بزرگ بود به زبانهای مختلف . شوهرش کمی چپگرا بود اما خودش وارد هیچ حزب ودسته ای نبود دو پسرش نیز مانند خودش ،
آه بابک جان ، یادت هست وقتی هشت سال بیشتر نداشتی میگفتی میخواهم زنی بگیرم شکل تو باشد ؟ حال آیا امروز همسرت شکل من است یا زیباتر ؟
سالها بود بخاطر بیماریش نتوانسته بود به ایران سفر کند ونوه هایش را ببیند ، هربار میگفت من تنها صدا وسیما دارم ، گفتم عیبی ندارد همین هم خوب است .
او همزاد من بود وامروز این همزاد وهمراه ودوست ویار مهربان را از دست داد ه ام پاک تنها شدم ، تنهای تنها ،
با این نورسیده ها وغریبه ها چگونه میتوانم کنار بیایم درحالیکه زبان مرا نمفهمند مجبورم فریاد بکشم که :
من دارم فارسی حرف میزنم ، نه چینی ، نه ژاپونی !!
حال با چه کسی حرف بزنم ؟
دو عدد لپ تاپ ،؛ یک تابلت یک گوشی یک تلویزیون هوشمند !!! دو قفسه فیلم ، یک کابینت بزرگ کتاب ، کارتنهای بزرگی لبریز از نوار وسی دی!!! آلوم های عکس و..... یک ماشین کنارم که با دکمه قرمزش بمن هشدار میدهد ، تنها هستی !!! اما ما کنارت نشسته ایم !؟ شما؟ شما ، چه کسانی هستید ؟ انها حرف میزنند من گوش میدهم .ث
ثریا ایرانمنش ( حریری)
یکشنبه 6/12/2015 میلادی . اسپانیا .