یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۴

طبيعت 
زمانيكه خيلى غمكينم ، مينويسم ، مينويسم ، مينويسم ، روى كاغذ ، روى ديوار ، روى اين صفحه  بى در وپيكر كه همه هستى . مارا عيان ميسازد ، مينويسم ، از بغض ها فرو خوره ، از خستگيها ، از  درجا زدن ها سرانجام پناه  بردن به تختخواب ونوشتنها،
بايد همه چراغهارا روشن كنم ، تا خطوط را ببينم ، آنقدر چراغها كم نورند  كه اگر شمعى را روشن كنم بيشتر نور ميپراكند
امروز دخترم مرا براى ناهار بيرون شهر برد با او وهمسرش ، به يك رستوران بزرگ كه باز جايگاه قوم انگوساكسونها بود وآنتيك فروشيهايشان وفرمايشاتشان و تابلوهاىي به زبان انكليسى ،،داماد عزيزم كه بسيار اورا دوست ميدارم  مارا به دهكده اى برد دربالاى  تپه ها ،دهكده ايكه تابستانها هنگاميكه بچه بود براى تعطيلات و فرار از گرما به آنجا پنهان ميبردند ، همه چيز عوض شده بود غير از خود او ، جاييكه فواره ها بودند براى تامين أب دهكده حال تبديل به يك پارك با مشتى اثاثيه پلاستيكى براى بچه شده بود ، كليسايى كه مادرش روزها يكشنبه ميرفت نزديك  به سيصد سال قدمت داشت ، 
  آنرا نو نوار كرده بودند بقيه جا ها تبديل به رستوران ، بار ، وميدان براى نشستن رفقا !!! 
دلم گرفت ، او او هم دلش گرفت هردو ميدانستيم چرا ، او كفت ، انكلستان واقعا همه دنيارا دارد ميبلعد ، نفت شمارا وزمينهاى ما را ، آه خداوندا يكنفر پيدا شد كه همدرد من باشد ، 
شاخه اى خار خشكيده برايم چيد  أنرا بخانه أوردم ، شايد نشانى از زندگى هردوى ما بود واو فهميد كه من چقدر غصه دارم ،   
باز هم يكشنبه