دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۴

داستان 

پسرباغبان 


با دمپاييهاى صورتى رنگ كه روى أن يك پاپيون اطلسى نصب شده بود ، با يك روبدوشامبر صورتى همرنگ همان دمپاييها آهسته از پله هاى ساختمان پايين  آمد ودر انتظار ايستاد ، اين كار هرشب او بود كه ميبايست راس ساعت نه روى پله ها بايستد تا (آقا) از راه برسد وبا بوسه اورا بغل كره به ساختمان برگردند،  از پله ها بالا ميرف ،و پايين ميامد وميدانست كه دو چشم فروزان وبراق با موهاى انبوه در انتهاى باغ اورا مينگرد ، قلبش فشرده ميشد ،دوباره پله هارا طى ميكرد بالا ميرفت اما مجبور بود كه برگردد، صداى چرخهاى اتومبيل روى ماسه ها بگوش ميرسيد ، اوه ،الان از راه ميرسد ، مهم نيست ،نگاهى به انتهاى باغ انداخت پسرك زير نور يكى از چراغهاى روشن انتهاى باغ ايستاده بود پيراهن أستين كوتاه كه بازوان ستير وجوان اورا نشان ميداد ، صورتى صاف وجوان ، او روزها به دانشكده ميرفت وغروب به اطاق خودشان  كه در انتهاى باغ بودميرفت  پدرش به كارهاى  باغبانى ميرسيد ومادرش در اشپزخانه مشغول تهيه غذا براى اهل خانه بود ، دوخواهر وبزادرشن نيز  هريك جدا گانه در خانه هاى خود زندگى ميكردند،  چه عاملى باعث شده بود كه او باينجا نقل مكان كرده است ؟   گاهى اوا به سلمانى ميبرد  و وگاهى براى خريد  ، در تمام مدت رانندگى أيينه را روى او زرم ميكرد تا اورا بهتر ببيند ، اين چند روز اخير بد جورى  زير پوست او رفته بود ، با ديدن او قلبش به لرزش در ميامد ، همسرش از راه رسيد راننده جلو دويد ودرب را باز كرد ، او پياده شد ، أه اين روزها چقدر بنظرم بى ارزش  وزشت ميايد. با أن كله چهار گوش ،  موهاى شانه كرده وصاف  رو به عقب كه ميشد دانه دانه آنها را شمرددندانهاى زرد وخنده چندش إو رش ، هميشه كت وشلوار دو رنگ ميپوشيد  كه هيكل نحيف او را زياد عيان نسازد  كت اسپرت با اپلهاى بزرگ وشلوار ساده ،ميدانست كه اكثرا از بغل زن ديگرى برخاسته بوى ادوكلن او با رايحه ديگرى همراه بود  ،
از اتومبيل پياده شد بوسه اى بر گونه اش زد. دست بر  گردنش انداخت ، پرسيد . : بچه ها خوابند ؟
-بلى  شام خوردند وخوابيدند ، حواسش پرت بود  ، حواسش به پشت سرش بود
به اطاق بر گشتند ، شمارا در سكوت خوردند ، او بياد روزى افتاد كه پسرك از او خواسته بود تا چكمه هايش را واكس  بزنداو  هم چكمه هاى بلند مشكي اش را  باو داده بود  اما در اين فكر بود كه چكمه هايش كثيف نبودند واحتياجى به واكس  نداشتند بعلاوه  او آنقدر كفش وچكمه  ونيم چكمه درون گنجه داشت كه نميدانست كدام را كى بپوشد  !  از پشت پنجره باو نگاه ميكرد ، وديد كه چگونه چكمه ها را ميبوسد ، گويى پاهاى اورا در بغل گرفته ، اول چندشش شد ، سپس گويى چيزى در دلش أب شد ، يك دلشوره ، يك احساس عجيب كه حالش را بهم ميزد ،اما در عين حال برايش لذت بخش بود ، پرده هاراكشيد به درون اطاق بر كشت وبا خود گفت :
نبايد باين پسره رو بدهم ، از فردا ميگويم اين طرفها پيدايش نشود  اگر هم خواست بيرون برود از همسرش خواهد خواست تا راننده ديگرى را بفرستد ، همان پير مرد قبلى  ، لزومى ندارد با اين پسرك دهاتى همراه شود ،
شام را در سكوت خوردند وكمى نشستند ، همسرش روزنامه را جلوى صورتش گرفت تا او نتواند در صورت زشت او خيانت را بخواند ميدانست كه زنش با هوش است ، او تقريبا هر شب را بازنى  ميگذراند ، پول داشت ، شهرت داشت و برو بيايى بنا براين زنان با ميل ورغبت به آغوش او ميرفتند ، از آرتيستهاى دست دوم سينما تا خواننده هاى كاباره ها تا بعضى از همسران دوستانش ،  او احساس ميكرد كه اين مرد پول را دوست دارد تا بمصرف خود ارضايى وخوشى اش برساند  ، از بوى دهانش ميفهميد  كه حسابى  نوشيده وآن رايحه زنانه را بخوبى از لباس وپيراهنش احساس ميكرد ، مرد بسرعت پيراهن وشورت خودرا بيرون مياورد ودرون سبد لباسها چرك ميانداخت وخود زير دوش ميرفت وسپس با حوله حمام بيرون ميامد ، خوشبختانه تختخوابهايشان  جدا بود واو مجبور نبود كه زير يك ملافه بخوابد وبو هاى گوناگون را احساس كند ،
-بگذار ، راحت باشم ، ميخواهم فكر كنم ، ميخواهم وارد دنيايى شو م كه براى خودم ساخته ام ، تنها خودم هستم ويك پنجره  رو به حياط وانتهايى باغ ، چيزى اورا به أنسو ميكشيد ، هر گاه او را آن پسر يا مرد جوان را ميديد بخود ميلرزيد  چه چيزى در او بود ، كه اين احساس را در بطن زنانه او بر ميانگيخت ؟ فكر اينكه با او به رختخواب برود ، هيچگاه بمغزش خطور نميكررد ، آنقدر كه او روحا نياز به عشق داشت  به روابط بين زن ومرد نميانديشيد  بعلاوه همسرش تقريبا هرشب اورا بكار ميگرفت واو بى هيچ هيجان يا احساسى  وظيفه زناشويى  را انجام ميداد ،بلى ، يك وظيفه ، نه بيشتر ، خودش را رها ميكرد ،بى هيچ انديشه اى كالاى لوكسى بود ، بگذار تا ميتواند اورا بخورد اين مرد اشتهاى سيرى نا پذيرى  داشت ...بقيه دارد،