همه اندیشه های زن ، دور یک محور میگشت ، آنچه درمدرسه خوانده بود کافی نبودند ، وآنچه بعد ها خوانده بود درمحور همان رمانهای عاشقانه ، اشعار عاشقانه ورویاها ، چیز زیادی در ذهنش باقی نمانده بود همسرش بازاری بود ، تجارت میکرد وکاروبارش خوب بود تا جاییکه یک کارخانه نیز جدیدا احداث کرده بود ، خانه بزرگی برای او ساخته وچند خانه ویلای در اطراف وخارج شهر یک اتومبیل که همیشه گوشه خانه زیر آلاچیق بزرگی پارک بود تا هرگاه اراده کرد با راننده بایسنو آن سو برود اجازه نداشت تنها اتومبیل را براند، حوصله هم نداشت ، دردوران مدرسه یک بار مردی را دوست داشت اما ناپایداری این عشق اورا دلزده وبی تفاووت کرده بود ، یک عشق نیمه کاره ! ونا پایدار ، تا زمانیکه شوهر اختیار نکرده بود با امید های آینده خوش بود وتوانسته بود پایان نامه دانشگاهی خودرا بگیرد اما دیگر دنبال چیزی نرفته بود ، اما آن بچه گرگ آنسوی باغ چیزها دیده وداستهانها خوانده بود دراعماق وجودش چیزی میجوشید ومیسوخت ، این اولین شکارش نبود ، قبلا یک زن بیوه با بچه را رام کرده بود زنک گاهی پول تو جیبی باو میداد واوهم برایش زمزمهای عاشقانه میسرود واورا به رختخواب میبرد ، دختر دیگری که در یک کارگاه خیاطی کار میکرد عاشق او شد وبکارتش را روی زمین خالی باو پیش کرد بامید آنکه روزی همسر او شود ، سومین دختر آهنگری بود که عشوه گریهایش باعث میشد تا او هرآن اراده کند بسویش برود اما درانتهای کوچه دختری را زیر سر گذاشته بود که از یک خانواده پولدار وحسابی ، با حجاب در رفت وآمد بود هنگامیکه اورا میدید تا کمر خم میشو وسلام میکرد ، دخترک گونه هایش سرخ میشد ، گل میانداخت وزیر لب خنده معصومانه ای میکرد ومیرفت ، این یکی پس انداز آینده اش بود ، حال تنها در انتظار " بانو"یش بود میدانست که این زن تا چه حد ساده دل ومهربان است بارها که اورا به شهر برای خرید ویا سلمانی برده بود ، ترس اورا ودل رحمی اورا درچشمان معصومش دیده بود ، این گرگ بچه استعداد فراوانی داشت ومیدانست کجا گام بردارد وچگونه دلربایی کند ودرکجا مانند یک بره معصوم قربانی شود ! .تحصیلاتش را نیمه کاره رها کرده بود ، پدرش دیگر خم شده وقدرت کار کردن نداشت شبها درآطاق پایین باغ دور هم جمع میشدند ، پدرش چپق خودرا دورد میکرد ومادرش قلیان میکشید واو گوشهایش را تیز میکرد تا صدای پای نعلینها ویا چرخ اتو مبیل را بشنود ، در رحتخوابش میغلطید وبفکر آن زن در آنسوی باغ بود ، اورا میخواست ، طعمه را میخواست گرسنه اش بود ، با بقیه فرق داشت از نوعی دیگر بود.
آن شب آرباب دیر بخانه میامد جلسه داشت ؟! اما او، آن زن باز مطابق معمول روی پلکان ایستاد با همان روبدشامبر صور تی ابریشمی وهمان دم پاییهای ابریشمی ، امشب چراغ روبرو خاموش بود ، جراغهای استخر نیز خاموش بودند ، تنها چشمان گرگ بچه از آنسوی باغ برق میزذ واو درحال قدم زندن بودومیدانست که امشب شکار با پای خود به دام خواهد افتاد ، شبهای زیاد درانتظار او بود کم کم داشت خسته میشد ، اما زن را میخواست ، باتمام وجودش اورا میخواست اگر چه به قیمت جانش تمام شود ، این بار نباید از دست او برود ، ارباب چند بار با او تندی کرده بود ، هنوز کینه دردلش بود ، زخمی شده بود ، حال امشب زن آهسته آهسته به انتهای باغ میرفت ، کسی نبود برگشت ، ناگهان دستی محکم اورا در برگرفت ولبان شهوت آلود وداغی روی لباشن نشست خم شد وروی زمین افتاد ، گرگ بچه طعمه را به دندان کشید وبه انتهای باغ برد تا توانست اورا بوسید ، لیسید ودندان گرفت از انگشتان پای او تا موهای سرش ، سنجاقهارا بیرون کشید موهایش را رها کرد وبا ولع ، یکنوع دیوانگی ، یک سادیسم ، اورا به زیر ضربات عاشقانه برد ، زن بیحال بود ، غرق در لذت ودرد ، مست ، وبیهوش . ...
صدای چرخ اتومبیل روی ماسه های باغ شنیده شد زن فورا خودش را به اطاق رساند ، لباسش پاره بود ، روبدشامبرش لکه شده بود همهرا به درون سطل انداخت وخودرا زیر آب جوش وداغ حمام رها کرد ، هنگامیکه از دوش بیرون آمد درون آیینه گردن ، بازوها سینه ها وهمه بدنش کبود بودند گویی حسابی کتک خورده بود ؛ رعشه ای برتمام بدنش نشست دستش را روی شکم خود برد ودرلذتی ناگفتنی" ناخود آگاه گفت "
ترا دردرونم دارم ، لباس بلندی پوشید گلویش را بست تا همسرش متوجه کبودیهای گردن وبدن او. نشود ، به اطاق بازگشت وفوراا به درون رختخواب رفت پتو را تا روی صورتش کشید ، شرم توام با لذت ، خجالت واحساس گناه اما بدرک ، هرچه میخواهد بشود دیگر متعلق بخودم نیستم .
شوهرش به درون آمد ، پرسید ، چیه ؟ ناخوشی ؟
جواب داد بلی گلویم بشدت درد میکند استخوانهایم گویا سرما خورده ام وسرش را فورا زیر پتو برد تا مجبور نباشد چشم به چشمان تیز او بدوزد ، نگاهش همه چیز را عیان مینمود همه چیز را میگفت ، چشمانش خیانترا پنهان نمیکردند ، خیانت ؟ چه کسی گفته این خیانت است ، او مرا ...اما من رفتم جلو ، از مدتها پیش میدانستم که درآنسوی باغ درانتظارم میایستد، چشمان پرتمنایش را درآیینه اتو مبیل میدیدم ، احساسم بمن میگفت که او عاشق منست !!
در ورای تصورات احساسی ودرعین حال نجیبانه اش با زخودرا گناهکار میدانست ، دیگر نمیتوانست فردا با صورتی نجیبانه وبا وقار جلوی همه بنشیند ، او از خودش بیزار شد ، بچه هارا دوست داشت ، همسرش ؟ باو احترام میگذاشت ، همسرش بود ، همین اما عشق بگونه ای دیگر بر سرش فرود آمد با ویرانی پیکرش ، با ویرانی روحش .....بقیه دارد