یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۴

فانوس ارباب

درباره زندگی شوپن نوازنده  لهستانی نوشته بودند که » او شاعرانه دردمیکشید «  اما درباره او باید گفت که او درد را شاعرانه میکشید ،
 خطوط نامریی ونا هماهنگ  گذشته مانند امواج الکترونیکی از مغزش عبور میکردند ناگهان  دست خودرا بالا میبرد  وگویی میخواست مگس یا پشه مزاحمی را از خود براند دستش را بسوی سرش حرکت میداد تا آن حشرات مزاحم را از خود دور کند   دراین مواقع میشد درچشمانش  درد را دید  که موج میزند بین عشق ونفرت  ، بین دوست داشتن  ووظیفه وبین دشمنی  اودراین امواج دست وپا میزد  زیر وبالا میشد  زمانی مادررا  تا اوج یک فرشته مقدس بالا میبرد وبا سر جلوی او سجده میکرد  زمانی فرا میرسید که اورا از اوج تابناک وجایگاه عزت ومقام والای خود فرو میکشید اورا میشکست  ومانند یک بت شکسته ودرهم کوفته  باو مینگریست ، سپس گریه کنان میگفت :
این چه کاری بود کردم ؟  چه میکنم؟ وچه خواهم کرد ؟  بیاد پدرش افتاد آقاجان سالها پیش شکسته  ودر قلبش اوراکشته بود .

شب مهتابی زیبایی بود  ، همه اهل خانه پس از یک شب چرانی وگفتگو های مالی ودردهای زندگی وکارهای فردا یشان حال بخواب رفته بودند ( مونس) عادت داشت  شبها  روی تراس بزرگ  بیاید وروی تشکچه ها مخملی وفرشهای گرانبهای دستباف بنشیند وچشم به آسمان بدوزد تا بتواند یک یک سنارگان را بشمارد  :
خانوم جانم گفته  هرکسی یک ستاره دارد  وستاره ها هم تو آسمون  با هم جفت میشن  ) حال  داشت به دنبال ستاره خودش وآنکه قرار  بود بااو جفت شود در آسمان وسیع وصاف پرستاره زیر نور مهتاب   میگشت، یکی یکی آنهارا میشمرد وبه دنبال جفت خود بود  واین کار هرشب اوبود ، زمانیکه همه اهل خانه بخواب میرفتند او فورا به تراس میامد وچشم وبه آسمان میدوخت ، مونس عزیزدادانه وملکه خانه بود بین هفت برادر این یکی تنها بود وبیشتر با دایه اش اخت بود وبا دختر دایه اش که همشیر وهمسن او بود خانم جان به سجاده نمازش قفل شده بود وآقاجان در اطاق کارش بین کاغذها وکتابها وسازش وگیلاس مشروبش وگب زدن با دوستان وگاهی رفتن به کنار منقل آتش در اطاق دیگر سرگرم بود ، برادرانش همه بزرگتر از او بودند درگیر دختر بازی ها وهوسها  وکم کم قرار بود که راهی دانشگاه بشوند ،
يكشب  همان طور كه به آسمان چشم دوخته بود ، نور ضعيفًى از لابلاى درختان بچشم او خورد از جایش بلند شد وفورا به جلوی نرده ها آمد ، نه امکان ند اشت که ستاره جفت او الان به زمین بنشیند ، نور تکان تکان میخورد گاهی نور پاینتر وضعیف تر میشد ترس بر  او غلبه کرده بود  این نور فانوس بود که جلو میرفت وصدای نفسی نیز شنیده میشد ، مونس خودش را عقب کشید تا دیده نشود سپس به دنبال نوردر فاصله کمی راه افتاد ، سایه مردی را دید با پشت خمیده که فانوس را به دست گرفته وداشت بطرف ساختمان خدمتکاران میرفت  ، کمی جلوتر  رفت ، آوه آقاجان بود که داشت به اطاق آنها نزدیک میشد خواست بپرسد که آیا چیزی لازم دارد اما ازخشم آقاجان که باو میپرید ومیگفت چرا تا این وقت شب بیدار است و.چرا به دنبال او آمده  ترسید ، آقاجان به اطاق زنها نزدیک میشد اطاقی که دایه ودخترش وخدمتکار جدید خوابیده بودند ، مردان نوکران وباغبان درآنسوی ساحتمان بودند ، اقا جان خم شد وفتیله فانوس را کم کرد ، از پله ها بالا رفت ودرب اطاق که نیمه باز بود آنرا گشود ووارد شد ، خدمتکار  جدید سراسیمه وارد راهرو شد ورفت در پشت آشپزانه خودش را پنهان کرد ، درب اطاق بسته شد ، مونس خودش را بالا کشید تا بلکه درون اطاق را ببیند اما قد او به پنجره کوچک که حالا کمی نور از آن به بیر ون میتابید نمیرسید ،  رفت روی یک سکو  ونیمتنه اش را خم کرد ، آقاجانرا دید که شلوار پیزامه اش را درآورد ورفت زیر رختخواب دایه دختر دایه کنارش خوابیده بود سپس آقا جان مشغول کارهایی شد که تا آنروز مونس ندیده بود گاهی هم دست دراز میکرد بطرف سینه دختر دایه ، وبهترین دوستش !
خدمتکار جدید به طرف حیاط آمد  مونس ترسید وفرار کرد ،همیشه از این زن جوان نفرت داشت صورتش پر از آبله پیرهنش همیشه جلویش سیاه وچرک وبوی بدی میداد اما چون چادر نماز سرش میکرد کسی نمیدید آن زیر ها چه خبر است ،
مونس خودش را دوان دوان بسوی اطاق مادرش رساند ، واورا بیدارکرد:
خانم  جان ، حانم جان ،  مادر سراسیمه از خواب برخاست ، گفت چیه چی شده ؟ مونس نفس نفس میزد وبا دست به آنسوی حیاط اشاره میکرد ، خانم جان پرسید چی شده ؟
خانم جا ن جان جان ، آقا جان .... توی اطاق دایه بود ، من با چشمام دیدم ،
خانم سرش را به بالش های پر خود تکیه داد وگفت :
دختر مرا ترساندی ، آقاجان توالت آونطرف را بیشتر دوست دارد راحتر تراست الله واکبر از این دختر ، برو بگیر بخواب دختر پدرت رفته توالت ورویش را برگرداند تا دوباره بخوابد وزیر لب میگفت الله واکبر از این بچه های فضول ...
مونس گفت ؛ نه آقاجان به توالت نرفته او ...او... ، زن فریاد کشید بچه برو بخواب ،مونس دهاتن باز کرد  تا آنچهرا که دیده  بگویئ انم جان برگشت واورا زیر پستانهای بزرگ آویزانش گرفت وگفت :
نترس دترجان ،  آقاجان هرشب آنطرف توالت میرود  برای اینکه اینطرف ساختمان اربابی بو نگیرد  ، برو ، برو بخواب چیزی هم بکسی نگو ، الله اکبر .
فردا صبح دایه ، با همان لباس اونیفورم خود باینسو آمد تا مطابق معمول ناشتایی دخترخانم را بدهد موهایش را شانه کند لباسش را بپوشاند وبه همراه دختر خودش بمدرسه بروند ، انگار نه انگار شب گذشته اتفاقی افتاده بود خانم جان مطابق معمول سر جانماز قفل شده بود دختر دایه آنسوی حیاط پایین پله ها درانتظارش بود  ، نگاهی به دایه انداخت ، دایه اش هم بو گرفته بود دیگر آن بوی خوشی را که شبهای طولانی در بغلش میگرفت نداشت سرش را از زیر دست او بیرون آورد وگفت :
بمن دست نزن صبحانه هم نمیخوام  ، دایه متحیر ایستاده بود سالها اورا با شیرخود بزرگ کرده بود  مونس جانش بود  مونس احساس میکرد که دایه هم همان بوی خدمتکار تازه ر ا گرفته است دیگر بوی گلاب نمیدهد بوی عطر قمصر بوی پاکی همیشگی را  ،خودش لباس پوشید و ناشتا نخورده از پله ها پایین آمد دخترک منتظرش بود ، عروسک اورا بطر فش پرتاپ گرد وگفت :
دیگر  با من حرف نزن ، از چشمانش شعله آتش بر میخاست ، سپس ادامه داد به بچه های مدر سه هم میگم تو خواهر من نیستی نه تورا دوست دارم نه دایه را وگریه کنان دورشد دلش میخواست هرچه در آن خانه هست به آتش بکشد  بمدرسه رفت ، تمام روز گرفته بود وتمام روز اشک در چشمانش میغلطید چیزیکه شب گذشته دیده بود حالش را بهم میزد دلش میخواست بالا بیاورد  از همه بد تر هم دایه اش را از دست داده بود وهم بهترین دوستش را که مانند خواهر اورا در کنار داشت .
غر وب دایه به دنبالش به مدرسه رفت ، محلی نگذاشت جلو جلو راهش را گرفت ودوان دوان خودش را بخانه رساند ورفت به اطاق  ودر ب را بست .
طاهره دختر دایه آمد واورا صدا کرد ابدا محلی باو نگذاشت  نزدیک غروب دوباره طاهره پیش خانم بزرگ رفت تا باو بگوید چه اتفاقی افتاده اما خانم بزرگ با تشر باو گفت :
برو گمشو دختره کثافت اکبیر ی دیگه اینطرفها پیدات نشه .ها ،
طاهره با چشمان گریان ودل شکسته به ساختمان آنسوی حیاط رفت .
بقیه دارد

پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۴

صبح روز بعد .3


بسرعت دوش گرفت ودندانهایهایشرا  که با کلیپس طلایی به سقف دهانش چسپیده بودند شست وجابجا کرد با حوله حمام بیرون آمد  در سایه روشن نور روز نگاهی بخودش در آیینه انداخت ، موهای ریز سفیدی نیز از آن زیر خودنمایی میکردند احتیاج به رنگ تازه داشتند ، به اطاق دیگر رفت ودر برابر آیینه نشست دوباره نگاهی به زیر بغلش انداخت درمقابلش انبوهی از انواع کرمهای سفت کنند برای صورت وپیکر وانواع روغن ها وچسپ ها قرار داشت پلکهایش افتاده بود دو لنز آبی را از درون چشمانش بیرون کشید بایدقطره میریخت چشمانش بدجور درد گرفته ورطوبت خود رااز دست داده بودند او یکی از قوطیهای کرم را باز کرد وبسرعت به زیر بغل وبازوانش مالید ، اما بیفاید بود باد کنکها گویی هوای تازه خورده بیشتر سر بیرون زده مانند دوحیوان باو چسپیده بودند ،پسرک در آن اطاق خرناسه اش به هوا رفته بود وبیخبر از غوغای درونی یاسی داشت خواب گوزنهارا میدید .
یاسی جلوی آیینه مشغول توالت کردن شد لبانش بد جوری کج وکوله و.شل شده بودند احتیاج به تزریق جدیدی داشتند ، دست بکار شد ومانند یک نقاش ماهر با قلم ومداد ورنگ  یک دهان خوش ترکیب وابروانی کمانی وچشمانی شهلا وشکیل برای خود ساخت لنزهارا به درون چشمانش گذاشت ، سپس با مقداری پودر وکرم اضافی گونه هایش را ترمیم کرد ، بطوریکه اگر انگشت در صورتش فرو میکرد ند یک بند انگشت کرم روی آن قرار داشت ....با خود فکر کرد :
آه .... چقدر خسته ام  اما هنوز کارهای زیادی مانده که باید انجام دهم   پسران بزرگ شدند ورفتند دنبال زندگیشان وبیاد نمیاورند که مادری دارند ! خوب ، منه باید بنوعی خودمرا سررگرم کنم !!!اما این یکی ؛ این یکی با همه فرق دارد هنوز جای بکارت قلابیش جراحت بود وهنوز پسرک با تمام وجود از او میخواست که باو یک بچه بدهد ، آنهم پسر !!!
آه اگر یک پسر بمن بدهی  هرچه دارم بنام تو میکنم !......
قبلا پیر مردی گاراز دار خیلی چیزها بنام او کرده بود ، یکی از پسرها متعلق باو بودند اما بنام همسرش ! 
یاسی دردلش گفت :
بدبخت ، من خالیم  ، هیچ چیز دربدنم نیست ، تو میخواهی بچه را کجا بکاری ؟  زمین خشک وبی حاصل است  وآبیاریهای تو بیفایده  ، تنها یک شکاف است  که مانند یک جویبار  زمین خشکی را تر میکند  ، ولش کن خسته میشود باید به دیگران بپردازم .
باید هر چه زودتر یک جراح را ببینم  ،
به جلوی کمد لباسش رفت لباسی آستین بلند انتخاب کرد آنرا پوشید لباسی که تمام زیبایی هیکل اورا در معرض دید میگذاشت  یادداشتی نوشت وبر بالش سنجاق کرد  ، » عزیزم  صبحانه اترا بخور  وهنگام رفتن درب را قفل کن وکلید را زیر پا دری بگذار« . قهوه ای تلخ خوردواز خانه بیرون رفت .
رفت بسوی سومین عاشق که درخانه خود درانتظارش بود ، دیگر شب نبود که گربه سمور باشد روز بود وخطوط نازک زیر چشمان وگونه هایش کاملا از زیر انبوه کرمها بیرون زده بود ، کرمها کار چندانی انجام نداده بودند ، دستمال گردن ابریشمی  را برگردنش محکم کرد  واز پله های ساختمانی که معشوق شب گذشته باو آدرس داده بود ، بالا رفت  وزنگ درب را به صدا درآورد  ، دستی به موهای  رنگ شده انبوهش کشید  در ب بزرگ چوبی کنده کاری قدیمی روبرویش باز شد  ، اوف ، سلام ، میل داشتم با جناب  ....
حرف بزنم تشریف دارند ؟  مردی که درب را بازکرده بود در حدود هشتاد سال داشت با کمر خمیده وعصا وسری یکدست صاف بدون مو! هه ،هه، آب دهانش از گوشه لبانش جاری بود ، من ؛ خودم هستم بیا بیا تو ،
یاسی با خود گفت ، امکان ندارد ، صدای او  خیلی جوان بود ، اما حالا هم صدایش نسبتا جوان است  اما ....این پیر مرد قوزی  با عصا ، با موهای ریخته وسر طاس ، نه ، امکان نداشت او در خیال یک مرد بلند قد مبادی آداب ، یک جنتلمن بود برجسته  بو وصاحب    .کمال 
شاید درب را عوضی آمده ام ، اما نه ، آدرس همین است پیرمرد سینه اش را صاف کرد وگفت بیا ، تو بیا خودم هستم ، خوشگله ولبخند چندش آوری به روی او زد ، یاسی سرش را به درون خانه برد یک آپارتمان قدیمی  کهنه ، همه چیز کهنه فرسوده  بوی ماندگی ، بوی پیری ، بوی  مرگ از درون خانه به مشام اوخورد  و یک کاناپه کهنه ، یک صندلی زهوار درفته مقدار زیادی ظروف ناشسته درون سینک آشپزخانه ، اما راهرو ها همه تمیز درب خانه حکایت از یک صاحبانه اهل سیاسیت ویا یک میلیونر میکرد .
نه ، اشتباهی آمده ام  مدتی ایستا د  سپس گفت . خود شمایید ؟  بله ، بله صدایتانرا شناختم و ....

.....آه گل ، یادم رفت گل بخرم الان بر میگردم وسراسیمه از پله های مرمری سرازیر شد پاشنه بلند کفش او لیز خورد ویاسی با سر از بالا بر زمین افتاد ودیگر برنخاست . .
پیر مرد بالای پله ها ایستاده بود ، ومیگفت  اهه ، من راضی به زحمت شما نیستم ؛ شما خودت گلی ، رفت به درون خانه ودرب را بست .

پایان .

این نوشته قسمتی از زندگی زنی است که سالها قبل با او دوباره   درخارج برخورد کردم ، از جوانی برای آرایش موهایم به سلمانی او میرفتم همیشه آراسته وپیراسته اما خوب ...... بعد ها بمن گفتند دیگر باین سلمانی مرو جای خوبان است . ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۴

صبح روز بعد .2

همه احساس او اینجاست ، صبح هم گیج بود  که رفت ، گرسنه هم رفت ، 

گلی خانم از قدیم با یاسمن  دوست بود ، زنی قوی هیکل با قد بلند ابروان پر  چشمان درخشان  ونزدیک به هفتاد سال شاید بیشتر  هم از سن او گذشته بود  ، موهای روچانه او به سیفیدی میزد نگاهی به قد وهیکل یاسی که در روبدوشامبر اطلسی اش روبروی آیینه ایستاده بود انداخت ، در دل گفت ، نه بیشترا زسی سال نمیتوان  باو سن داد .

ببین ، یاسی ، شوخی را کنار بگذادر  اینها جوانند  وزود فریب ترا میخورند  تا کی میخواهی  آنهارا ببازی بگیری ؟ 
یاسی کمی بفکر فرو رفت  وسپس گفت  ، تا هر وقت بتوانم  آنها که نمیدانند من چند ساله هستم  پوست قدیمی ام را بیرون انداختم  همه چیز را از نو صاف کرده ام  نگاه کن ،  پیراهنش را بالا برد ، هیکل  صاف ؛بدون  ذره ای چربی  ، شکم صاف  پاهای شکیل وبلند دستان وناخن های کشیده  با ناخن های بلند مصنوعی لاک زده که اکثرا آنهارا با دستکش میپوشاند  ، نه  واقعابیشتر از سی سال نمیشد باو سن داد ، حق دارد اما ....
یاسی فریاد کشید :

آنقدر آنهارا بازی میدهم  تا یکی یکی زیر پاهایم بمیرند  همچنانکه مرا ببازی گرفتند  من امروز همسن وسال تو هستم اما میبینی که همه پیکرم جوان است چندی پیش با یک پسرک جوان خوابیدم وگفتم باکره ام وبیچاره فریب خورد با آن پرده پلاستیک که جراح برایم گذاشته بود ! باو گفتم آنقدر ترا دوست دارم که بکارتم را بتو هدیه میکنم تا بحال دست نخورده مانده ام!! بیچاره پسرک ، فردا گردنبند مروارید اصل مادرش را برایم هدیه آورد بعد هم رفت !کاری ندارد ، تو هم میتوانستی ،  تنها کمی همت میخواهد این یکی یک تکه زمین بمن هدیه داده  ویک خانه  دونفر دیگر هم توی نوبت ایستاده اند وپشتش ر ا به گلی کرد ورفت .
قردای آن روز یاسی صبح زود از خواب برخاست  چهره اش پف آلود  چشمانش به گودی نشسته  یگر رمق نداشت دو حلقه کبود دور چشمانش را احاطه کرده بود  شب گذشته بازتا نفس داشت با پسرک عشقبازی کرده بود گاهی قلبش ناراحت میشد  اما هیچ به روی خود نمیاورد   رمقش رفته بود کمر وپاهایش همه دردد گرفته تا مغز استخوانش درد نفوذ میکرد ، پسرک ابدا متوجه احوال او نبود  ، دست بسوی پستانهای بزرگ او برد که مصنوعی بودند ، یاسی ابدا احساسی نداشت پسرک هم کاری به احوال او نداشت  از احوال درونی او بیخبر بود  تنها داشت اورا میخورد  میخواست ببلعد  سپس پاهای کشیده وصاف اورا  از نوک انگشتان لاک زده اش بوسید  تا رسید به لبان بوتاکس زده او  لبانش را میبوسید یاسی احساسی نداشت ، درواقع هیچ جای یاسی متعلق بخودش نبود هنگام همآغوشی مجبور بود کرمهای مختلفی را مورد استفاده قرار دهد  تا خشکی اپوست او از بین برود  شب گذشته هم خواب نرفت مرد دوم درانتظارش بود باو گفت به زودی ترا خواهم دید ، بسرعت زیر دوش رفت  معشوق پس از یک شب کامجوی کامل بیحال روی تخت افتاده بود  یاسی زیر دوش  نگاهی به هیکل خوش ترکیبش انداخت  متجاوز از هیجده بار روی این هیکل عمل جراحی انجام داده بود  اما امروز چیز تازه ای را کشف کرد پوست زیر بغل وبازوان او بد جوری بیرون زده بود ، آه این یکی را دیگر نخوانده بودم ، وای دوبادکنک چروکیده از زیر بغل وپشت بازوی او بیرون زده بود ....بقیه دارد ... 

صبح روز بعد » داستان«


معلوم میشود که شب گذشته شب پر ماجرا وشلوغی را گذرانده ای  یک شب وصال  ! پوست صورتت صاف تر شده  وچشمانت میدرخشد  ، خوب مبارک است  این یکی را کی ودر کجا به تور زدی ؟  جوان است یا پیر ؟ 
گلی ( گلایول ) پشت سرهم  اورا سئوال پیچ میکرد  یاسمن سکوت کرده بود دردلش غوغا بود ، چگوه چهره وچشمانش اورا رسوا کرده اند آنهم اسرار خصوصی شبانه اورا ! بر ملا میساختند  چگونه با همه سکوتش این زن چند مرده اورا به زیر سئوال برده ومیخواست اورا به حرف در بیاورد ؟ .
لبخندی  بر گوشه لبان قلوه ای وجذاب او نشست  دهانش بسیار زیبا  وخوش ترکیب با لبان برجسته  لبریز از شهوت  همهرا به دنبال خودش کشانده بود  بیخود نبود که مردان  همه در صف انتظار دردنبالش صف کشیده بودند ! وهمه در فکر تصرف  این تحفه شیرین وشکر دهان بودند ! برای خوردنش سر ودست میشکستند  همین الان توی صف ،  عشاق منتظرند  در انتظار یک اشاره ! 
اما این یکی با همه فرق دارد  ، نه خیلی هم فرق دارد  اورا از دست نمیدهم  اگر چه شیطان مجسم باشد  کمی ترسو ست  اما خوب یادش  دادم چپکار بکند  ، یاسمن اینهارا دردلش میگفت وگلی در انتظار جواب  ، گوشه لبش را گاز گر فت  وگفت :
تو از کجا میدانی ؟  من ؟ نه با کسی؟ نه ....  اما ته دلش ضعف میرفت  یاد شب گذشته  ، نه غروب گذشته  ، پسرک سر ساعت پنج  بعد از ظهر آمد واورا دربغل گرفت  ومستقیم به اطاق خواب برد  ودرب را بستند تا ساعت هشت ونیم صبح  وخدا میداند چه غوغا ها کردند هردو تشنه  وهر دواسیر !.
نیمه شب بود  که یاسی احساس تشنگی گرد ، گرسنه  بود از ظهر تا بحال هیچ چیز نه خورده ونه نوشیده بود  بلند شد تا بسوی آشپزخانه برود  اما پسر جوان دوباره اورا به رختخواب کشید  !.... آه بهم رسیدیم ، سرانجام پس از مدتها جنگ وگریز پس از سالها ، بهم رسیدیم ! 
تو تو هنوز جوانی  چقدردرانتظارت بودم  برو ، بیا ، قهر . ناز دوباره آشتی  عشوه ، گریه ،  ، از امروز دیگر رهایت نمیکنم  وبا فشار اورا زیر دستها وپیکرش زیر ورو میکرد ، دیگر هر  دو از رمق افتاده بودند  پسرک خوابش برده بود ، یاسی نگاهی به پوست سفید وپیکر  زیبا وبازوان گرد ومحکم او انداخت  آه چه شانه های پهنی دارد ، حال میتوانم تا ابد سرم را روی این شانه ها بگذارم !موهای انبوه  وچشمانی که از فرط خستگی دیگر باز نمیشدند آیا درون این چشمان چه  اسراری نهفته بود ابروان پرپشت وبهم پیوسته اش آنچنان روی چشمان اورا گرفته ومژگان بلند وسیاهش مانند چتری روی مردمک چشمان اورا پوشانده بودند ، آیا مرا واقعا دوست دارد ؟ یاسی از خود سئوال میکرد  ، آیا راست میگوید ؟ بلی حتما مرا دوست دارد الان تازه ساعت هشت ونیم صبح است واو تا الان بیدار بوده  ومرتب اورا طلب میکرد  پر تشنه بود  جوان بود خوش ترکیب بود  ، صبح زود اورا روانه کرده بود تا کسی اورا نبیند  وندانند که او برگشته ، تمام شب به یاسی میگفت آرزوی آنرا دارد که فرزندی از او داشته باشد ، بیچاره یاسی  پسرک نادان باین هوا میخاست اورا پای بند کند بینوا بچه کوچلو ،  .
تختخواب پریشان  ملافه ها درهم  بالش ها روی زمین افتاده  ونشان از یک شب پر ماجر میداد گویی جنگ بود بین این دو .
آهسته بلند شد ، روبروی آیینه قدی سنگی گرانقیمت خود ایستاد  یه چشمانش خیره شد گویی دولامپ پرنور آبی در آنها روشن کرده اند  لبانش پر شده بسکه دردهان عاشق ودلباخته اش  زیر رو شده بودند پوست صورتش صاف وبراق  دستی به شکم خود   کشید  ، ابدا میل ندارم خودم را عوض کنم ، ترکیب خوبی دارم ،  تلفن به صدا درآمد  ، آوف باز این سر خر همیشگی ، آن شیفته دائمی ؛ خیلی خوب حتما  روزی یکدیگر ا خواهیم دید ، گوشی را گذاشت ، اما حالا در  برابر قاضی اصلی ایستاده بود کسیکه درتمام مدت زندگی مونس وهمراه  واز همه مهمتر راز  اورا میدانست ، حال داشت اورا به زیر ترکه سئوال میبرد ،  نه ، به هیچ قیمتی این یکی را رها نخواهم کرد روحش را دزدیده ام خودش نمیداند  با چه انرژی توانستم روحش را بگیرم  او الان یک موجود  بدون روح است . بقیه دارد

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۴


نيشخند سرنوشت 

تقديم به مادرم ، كه ابن روزها پر دلتنگ اوبم !

آخر اگر جدايى او از من وما گناه من بود. ، عذر گناه من  معلوم است ،  عمرى در كنارش با مهر وفا آسوديم وسپس تنهايش گذاشتيم ، كارى كه امروز طبيعت با من كرد ،آيا امروز در آن كوه بيرنگ وبا بيرنگ كوه آسوده اى ! همشهريان از دو سو آواى دوستى سر دادند عكسهارا برايم ميفرستند ، اما هنوز من به آن رودخروشان نرسيدم كه روزهاى تعطيل خودم را در آنجا غرق ميكردم ، مبرفتم زير وبا يك عالمه كف بالا ميامدم. آب ميغريد ، خروشان بود تو در گوسه اى با دوستانت مشغول بودى گله از بخت سياه. وگله از سر نوشت ، من بر خلاف جهت آب ميرفتم وتو فرياد ميكشيدى كه اگر به دماغه برسى رفتى ، ومن به دنبال يك دماغ بزرگ بودم ! آن روزها آن رود خروشان  آن جويبار براى من كوچك دنياى بزرگ ووحشتناكى بود ومن داشتم در خلاف جهت آن ميرفتم بى هيچ واهمه اى خودم را دست جريان آب سپرده بودم بالا ميامدم  وپايين ميشدم سپس مانند يك آدم برفى از ميان آبها بيرون ميامدم ، اسب نازنين مورد علاقه ات سم بر زمين ميكوفت  ، بهانه  پدر را ميگرفتم ، اگر برنگرديم پيش او ميروم درون دماغ !!!! يعنى جاييكه آ ب فوران ميزد وميغريد. ، أب سرد بود مانند يخ خورد شده. تو باچادر نماز وال خوشگلت با صورت سرخ وسفيدت وموهايى طلايى انبوه شكايت داشتى كه خوب ، پدرش در دشت كوير به دنيا آمده ، رنگ پوستش باو رفته ،  دمدمى مزاج وبوالهوس وخوش گذران ، اينها را براى دوستانت واقوامت ميگًفتى ، از ده بر ميكشتيم به شهر پدرى ميرسيديم  ،نكاهى به قد وقواره پدر ميانداختم با آن كت بلند وشلوار  اتو كرده وآن كلاه وتعليمى كفشهاى  واكس زده براق كه مرا به بستنى فروشى ميبرد درون بازار بزرگ يا فالوده فروشى ،همه آدمها باو سلام ميگفتند وجلويش خم ميشدند با خودم ميكفتم لابد آدم مهمى است ، اما نه يك آدم اهل هنر وكتاب وشعر تار ميزد براى دل خودش تو هم در اطاق ديگر مشغول نماز بودى وهر دقيقه يك الله اكبر بلند ميگفتى كه او ساكت شود ، سينى كوچكى از نقره با يك تنگ بلور ويك استكان كوچك ويك بشقاب هله هوله  ودوستان  منقل وسماور دود سيگار ،نفسم ميگرفت ،دلم ميخواست برگردم تا آن دماغه شنا كنم ، اين أرزو بگور رفت ،
امروز مردانى از سر زمين  تو بمن پيوسته اند آنهارا بو ميكشم شايد بوى ترا برايم بياورند، بشقاب  ناهارم دست نخورده جلويم نشسته در عوض اشكهايم بفراوانى ميريزند ، بغض گلويم را ميفشارد ، راستى هيجده دانگ آب جارى تو چه شد ؟ باغ ما كجا رفت ؟ كدخدا چى شد ؟ زمينهايت وسر انجام آخرين خانه ات را كه برادر زاده خودت از دستت بيرون كشيد ، 
مادر جان  ، بى بى ، مهر بانو ، امروز مرا دعوت كرده اند كه به زادگاهم بروم ، بكجا؟ به بك هتل مخروبه  ؟ تازه جوابگو باشم  كه در ابنمدت چهل سال در خارج چه گهى خوردم ؟!
اى دل من ، آنچنان بنال  كه زمبن هم بلرزد ،  اى اشكهاى بى دريغ بفراوانى فرو ريزيد  تا زمين  وزمان از رنج من آگه شوند ،  اى شعر ، بمن بگو  كه كدامين خداى سر نوشت قلم بر پيشانى من گذاشت ؟ دلم براى دماغه تنگ شده بى بى ،دلم براى تو هم تنك شده ، بى بى . 
حال در انتظار تصاويرى هستم كه برايم برسند. شايد جاى پاى ترا. در آنها بيابم ، بى بى ،بانو ى بانوان .ث
تقديم بمادرجانم 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، دوشنبه ، ٥اكتبر ٢٠١٥ ميلادى .

جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۹۴

خزان 

نرم نرمك تابستان پر ميكشد  وسكوت سرد زمستان بر دشتها وكوهها ودرختان سايه اشرا پهن ميكند ،افق تاريك ميشود ، رفته ها رفته اند وآنها كه بايد ميروند ، دستگاه كامپيوترم ويران شده نميتوانم آنچه را كه ميل دارم بنويسم روى اين تابلت با حروف  كوچك. وچشمان من كه ديگر حتا اشكرا هم در خود  جاى نميدهند نوشتنم مشگل است .
كبوتران كم كم به كنج لانه هايشان ميخزند ،مارمولكهايى  كه تابستان درون باغچه ام ناگهان بيرون ميجستند كم كم به سوراخهاى  خود بر ميگردند باغچه ام تازه لبريز از گل شده  ، در نبودنم  سبزيشان بى رمق بود با آمدنم جان گرفتند وغرق گل شدند عكس آنها را گرفتم  مانند بچه هايم ! آنها نيز فرزندان منند .
امروز تولد پسر بزرگم هست هرسال درچنين  روزى بياد آن خزان تهران هستم  وبياد صبح تاريك روشنى كه سوار تاكسى شدم به همراه زنى همسايه تا به بيمارستان  بروم يك خيابان مانده به بيمارستان تاكسى من تصادف كرد ،مردان دو اتومبيل پياده شدند تا يقه يكديگرا بگيرند من درب تاكسى له شده را به زور باز مردم وبا پاى پياده ودل درد وكمر درد خودم را  به بيمارستان رساندم ،پرستاران فورا جلودويدند انا من ديگر رمقى نداشتم ، مرا خواباندند با مسكن ها ومن دردهارا با سكوت تحمل ميكردم ، نيمه شب راس ساعت دوازه پسرى به دنيا أوردم به وزن چهار كيلو هفتصد وپنجاه گرم وامروز روز تولد اوست ، در آن نيمه شب هنگاميكه پسرم را اوردند تا ببينم ، از شدت ذوق وشادى  گريستم پوستى سفيد وگونه ها قرمز. شاداب با چشمانى درشت وبراق داشت همه را مينگريست. ولابد از خودش ميپرسيد اينجا كجاست ؟ چرا مرا از خواب راحت درون لحاف گرم مادر بيرون كشيديد؟ دكتر باو گفت ،پسرم كجا را نگاه ميكنى ؟  روان شاد دكتر پرويز ورجاوند ودكتر امير موحدى هر دو بالاى سرم بودند ،  اورا قهرمان نام گذاشتند تنها بچه اى بود كه در آن ماههاى اخير با اين وزن به دنيا آمده بود ومن همچنان نازك وقلمى وكمر باريك  ماندم !!!!اطاقم غرق گل شده بود از طرف شركتم وكارمند ان ودوستان ،  فردا به پدرش اطلاع دادم گويى اعليحضرت شاهنشاه به ديداربچه كنيزشان ميايند همراه با دوستان هميشگى كه حكم بادى گارد را براى ايشان داشتند ، ،. 
روزگار خوبى بود ، احساس كردم خداوند فرشته  اش را براى روزهاى تنهاييم فرستاده  ، كه فرستاده بود  ، 
امروز سالها از آن روز ميگذرد ومن امروز چه احساس خوشى دارم  ، احساس اينكه كسى را دوست ميدارم وكساني مرا دوست دارند ، كسى در آنسوى دنيا روحش  را به پيكرم منتقل كرده است  فرزندى تازه ، جوان ،با روح پاك وقلبى سر شار از مهربانى ، 
او نيز فرزند مهربان منست 
پسرم پدرش را از دست داد ، امروز تنهاست، لابد با دوستانش به درينكى ميرود ! بايد سر كارش حاضر باشد ،حكم بردگى وبتدگى را فرشته سرنوشت از روز ازل بر پيشانى من وفرزندانم مهر كرد، حال از اينكه آزاديم خوشحالم يك آزادى نسبى ،دوراز قيافه مادر بزرگ عبوس ، عمه ها ، عموها ونا پدري ، 
زاد روزت را تبريك ميگويم پسرم ، وسپاسگذارت هستم كه مردى شدى مردانه .ث

ثريا ايرانمنش ، دهم مهرماه ١٣٩٤ شمسى براربر با دوم ماه اكتبر ٢٠١٥ ميلادى ، اسپانيا.