همه احساس او اینجاست ، صبح هم گیج بود که رفت ، گرسنه هم رفت ،
گلی خانم از قدیم با یاسمن دوست بود ، زنی قوی هیکل با قد بلند ابروان پر چشمان درخشان ونزدیک به هفتاد سال شاید بیشتر هم از سن او گذشته بود ، موهای روچانه او به سیفیدی میزد نگاهی به قد وهیکل یاسی که در روبدوشامبر اطلسی اش روبروی آیینه ایستاده بود انداخت ، در دل گفت ، نه بیشترا زسی سال نمیتوان باو سن داد .
ببین ، یاسی ، شوخی را کنار بگذادر اینها جوانند وزود فریب ترا میخورند تا کی میخواهی آنهارا ببازی بگیری ؟
یاسی کمی بفکر فرو رفت وسپس گفت ، تا هر وقت بتوانم آنها که نمیدانند من چند ساله هستم پوست قدیمی ام را بیرون انداختم همه چیز را از نو صاف کرده ام نگاه کن ، پیراهنش را بالا برد ، هیکل صاف ؛بدون ذره ای چربی ، شکم صاف پاهای شکیل وبلند دستان وناخن های کشیده با ناخن های بلند مصنوعی لاک زده که اکثرا آنهارا با دستکش میپوشاند ، نه واقعابیشتر از سی سال نمیشد باو سن داد ، حق دارد اما ....
یاسی فریاد کشید :
آنقدر آنهارا بازی میدهم تا یکی یکی زیر پاهایم بمیرند همچنانکه مرا ببازی گرفتند من امروز همسن وسال تو هستم اما میبینی که همه پیکرم جوان است چندی پیش با یک پسرک جوان خوابیدم وگفتم باکره ام وبیچاره فریب خورد با آن پرده پلاستیک که جراح برایم گذاشته بود ! باو گفتم آنقدر ترا دوست دارم که بکارتم را بتو هدیه میکنم تا بحال دست نخورده مانده ام!! بیچاره پسرک ، فردا گردنبند مروارید اصل مادرش را برایم هدیه آورد بعد هم رفت !کاری ندارد ، تو هم میتوانستی ، تنها کمی همت میخواهد این یکی یک تکه زمین بمن هدیه داده ویک خانه دونفر دیگر هم توی نوبت ایستاده اند وپشتش ر ا به گلی کرد ورفت .
قردای آن روز یاسی صبح زود از خواب برخاست چهره اش پف آلود چشمانش به گودی نشسته یگر رمق نداشت دو حلقه کبود دور چشمانش را احاطه کرده بود شب گذشته بازتا نفس داشت با پسرک عشقبازی کرده بود گاهی قلبش ناراحت میشد اما هیچ به روی خود نمیاورد رمقش رفته بود کمر وپاهایش همه دردد گرفته تا مغز استخوانش درد نفوذ میکرد ، پسرک ابدا متوجه احوال او نبود ، دست بسوی پستانهای بزرگ او برد که مصنوعی بودند ، یاسی ابدا احساسی نداشت پسرک هم کاری به احوال او نداشت از احوال درونی او بیخبر بود تنها داشت اورا میخورد میخواست ببلعد سپس پاهای کشیده وصاف اورا از نوک انگشتان لاک زده اش بوسید تا رسید به لبان بوتاکس زده او لبانش را میبوسید یاسی احساسی نداشت ، درواقع هیچ جای یاسی متعلق بخودش نبود هنگام همآغوشی مجبور بود کرمهای مختلفی را مورد استفاده قرار دهد تا خشکی اپوست او از بین برود شب گذشته هم خواب نرفت مرد دوم درانتظارش بود باو گفت به زودی ترا خواهم دید ، بسرعت زیر دوش رفت معشوق پس از یک شب کامجوی کامل بیحال روی تخت افتاده بود یاسی زیر دوش نگاهی به هیکل خوش ترکیبش انداخت متجاوز از هیجده بار روی این هیکل عمل جراحی انجام داده بود اما امروز چیز تازه ای را کشف کرد پوست زیر بغل وبازوان او بد جوری بیرون زده بود ، آه این یکی را دیگر نخوانده بودم ، وای دوبادکنک چروکیده از زیر بغل وپشت بازوی او بیرون زده بود ....بقیه دارد ...