چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۴

صبح روز بعد » داستان«


معلوم میشود که شب گذشته شب پر ماجرا وشلوغی را گذرانده ای  یک شب وصال  ! پوست صورتت صاف تر شده  وچشمانت میدرخشد  ، خوب مبارک است  این یکی را کی ودر کجا به تور زدی ؟  جوان است یا پیر ؟ 
گلی ( گلایول ) پشت سرهم  اورا سئوال پیچ میکرد  یاسمن سکوت کرده بود دردلش غوغا بود ، چگوه چهره وچشمانش اورا رسوا کرده اند آنهم اسرار خصوصی شبانه اورا ! بر ملا میساختند  چگونه با همه سکوتش این زن چند مرده اورا به زیر سئوال برده ومیخواست اورا به حرف در بیاورد ؟ .
لبخندی  بر گوشه لبان قلوه ای وجذاب او نشست  دهانش بسیار زیبا  وخوش ترکیب با لبان برجسته  لبریز از شهوت  همهرا به دنبال خودش کشانده بود  بیخود نبود که مردان  همه در صف انتظار دردنبالش صف کشیده بودند ! وهمه در فکر تصرف  این تحفه شیرین وشکر دهان بودند ! برای خوردنش سر ودست میشکستند  همین الان توی صف ،  عشاق منتظرند  در انتظار یک اشاره ! 
اما این یکی با همه فرق دارد  ، نه خیلی هم فرق دارد  اورا از دست نمیدهم  اگر چه شیطان مجسم باشد  کمی ترسو ست  اما خوب یادش  دادم چپکار بکند  ، یاسمن اینهارا دردلش میگفت وگلی در انتظار جواب  ، گوشه لبش را گاز گر فت  وگفت :
تو از کجا میدانی ؟  من ؟ نه با کسی؟ نه ....  اما ته دلش ضعف میرفت  یاد شب گذشته  ، نه غروب گذشته  ، پسرک سر ساعت پنج  بعد از ظهر آمد واورا دربغل گرفت  ومستقیم به اطاق خواب برد  ودرب را بستند تا ساعت هشت ونیم صبح  وخدا میداند چه غوغا ها کردند هردو تشنه  وهر دواسیر !.
نیمه شب بود  که یاسی احساس تشنگی گرد ، گرسنه  بود از ظهر تا بحال هیچ چیز نه خورده ونه نوشیده بود  بلند شد تا بسوی آشپزخانه برود  اما پسر جوان دوباره اورا به رختخواب کشید  !.... آه بهم رسیدیم ، سرانجام پس از مدتها جنگ وگریز پس از سالها ، بهم رسیدیم ! 
تو تو هنوز جوانی  چقدردرانتظارت بودم  برو ، بیا ، قهر . ناز دوباره آشتی  عشوه ، گریه ،  ، از امروز دیگر رهایت نمیکنم  وبا فشار اورا زیر دستها وپیکرش زیر ورو میکرد ، دیگر هر  دو از رمق افتاده بودند  پسرک خوابش برده بود ، یاسی نگاهی به پوست سفید وپیکر  زیبا وبازوان گرد ومحکم او انداخت  آه چه شانه های پهنی دارد ، حال میتوانم تا ابد سرم را روی این شانه ها بگذارم !موهای انبوه  وچشمانی که از فرط خستگی دیگر باز نمیشدند آیا درون این چشمان چه  اسراری نهفته بود ابروان پرپشت وبهم پیوسته اش آنچنان روی چشمان اورا گرفته ومژگان بلند وسیاهش مانند چتری روی مردمک چشمان اورا پوشانده بودند ، آیا مرا واقعا دوست دارد ؟ یاسی از خود سئوال میکرد  ، آیا راست میگوید ؟ بلی حتما مرا دوست دارد الان تازه ساعت هشت ونیم صبح است واو تا الان بیدار بوده  ومرتب اورا طلب میکرد  پر تشنه بود  جوان بود خوش ترکیب بود  ، صبح زود اورا روانه کرده بود تا کسی اورا نبیند  وندانند که او برگشته ، تمام شب به یاسی میگفت آرزوی آنرا دارد که فرزندی از او داشته باشد ، بیچاره یاسی  پسرک نادان باین هوا میخاست اورا پای بند کند بینوا بچه کوچلو ،  .
تختخواب پریشان  ملافه ها درهم  بالش ها روی زمین افتاده  ونشان از یک شب پر ماجر میداد گویی جنگ بود بین این دو .
آهسته بلند شد ، روبروی آیینه قدی سنگی گرانقیمت خود ایستاد  یه چشمانش خیره شد گویی دولامپ پرنور آبی در آنها روشن کرده اند  لبانش پر شده بسکه دردهان عاشق ودلباخته اش  زیر رو شده بودند پوست صورتش صاف وبراق  دستی به شکم خود   کشید  ، ابدا میل ندارم خودم را عوض کنم ، ترکیب خوبی دارم ،  تلفن به صدا درآمد  ، آوف باز این سر خر همیشگی ، آن شیفته دائمی ؛ خیلی خوب حتما  روزی یکدیگر ا خواهیم دید ، گوشی را گذاشت ، اما حالا در  برابر قاضی اصلی ایستاده بود کسیکه درتمام مدت زندگی مونس وهمراه  واز همه مهمتر راز  اورا میدانست ، حال داشت اورا به زیر ترکه سئوال میبرد ،  نه ، به هیچ قیمتی این یکی را رها نخواهم کرد روحش را دزدیده ام خودش نمیداند  با چه انرژی توانستم روحش را بگیرم  او الان یک موجود  بدون روح است . بقیه دارد