دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۴


نيشخند سرنوشت 

تقديم به مادرم ، كه ابن روزها پر دلتنگ اوبم !

آخر اگر جدايى او از من وما گناه من بود. ، عذر گناه من  معلوم است ،  عمرى در كنارش با مهر وفا آسوديم وسپس تنهايش گذاشتيم ، كارى كه امروز طبيعت با من كرد ،آيا امروز در آن كوه بيرنگ وبا بيرنگ كوه آسوده اى ! همشهريان از دو سو آواى دوستى سر دادند عكسهارا برايم ميفرستند ، اما هنوز من به آن رودخروشان نرسيدم كه روزهاى تعطيل خودم را در آنجا غرق ميكردم ، مبرفتم زير وبا يك عالمه كف بالا ميامدم. آب ميغريد ، خروشان بود تو در گوسه اى با دوستانت مشغول بودى گله از بخت سياه. وگله از سر نوشت ، من بر خلاف جهت آب ميرفتم وتو فرياد ميكشيدى كه اگر به دماغه برسى رفتى ، ومن به دنبال يك دماغ بزرگ بودم ! آن روزها آن رود خروشان  آن جويبار براى من كوچك دنياى بزرگ ووحشتناكى بود ومن داشتم در خلاف جهت آن ميرفتم بى هيچ واهمه اى خودم را دست جريان آب سپرده بودم بالا ميامدم  وپايين ميشدم سپس مانند يك آدم برفى از ميان آبها بيرون ميامدم ، اسب نازنين مورد علاقه ات سم بر زمين ميكوفت  ، بهانه  پدر را ميگرفتم ، اگر برنگرديم پيش او ميروم درون دماغ !!!! يعنى جاييكه آ ب فوران ميزد وميغريد. ، أب سرد بود مانند يخ خورد شده. تو باچادر نماز وال خوشگلت با صورت سرخ وسفيدت وموهايى طلايى انبوه شكايت داشتى كه خوب ، پدرش در دشت كوير به دنيا آمده ، رنگ پوستش باو رفته ،  دمدمى مزاج وبوالهوس وخوش گذران ، اينها را براى دوستانت واقوامت ميگًفتى ، از ده بر ميكشتيم به شهر پدرى ميرسيديم  ،نكاهى به قد وقواره پدر ميانداختم با آن كت بلند وشلوار  اتو كرده وآن كلاه وتعليمى كفشهاى  واكس زده براق كه مرا به بستنى فروشى ميبرد درون بازار بزرگ يا فالوده فروشى ،همه آدمها باو سلام ميگفتند وجلويش خم ميشدند با خودم ميكفتم لابد آدم مهمى است ، اما نه يك آدم اهل هنر وكتاب وشعر تار ميزد براى دل خودش تو هم در اطاق ديگر مشغول نماز بودى وهر دقيقه يك الله اكبر بلند ميگفتى كه او ساكت شود ، سينى كوچكى از نقره با يك تنگ بلور ويك استكان كوچك ويك بشقاب هله هوله  ودوستان  منقل وسماور دود سيگار ،نفسم ميگرفت ،دلم ميخواست برگردم تا آن دماغه شنا كنم ، اين أرزو بگور رفت ،
امروز مردانى از سر زمين  تو بمن پيوسته اند آنهارا بو ميكشم شايد بوى ترا برايم بياورند، بشقاب  ناهارم دست نخورده جلويم نشسته در عوض اشكهايم بفراوانى ميريزند ، بغض گلويم را ميفشارد ، راستى هيجده دانگ آب جارى تو چه شد ؟ باغ ما كجا رفت ؟ كدخدا چى شد ؟ زمينهايت وسر انجام آخرين خانه ات را كه برادر زاده خودت از دستت بيرون كشيد ، 
مادر جان  ، بى بى ، مهر بانو ، امروز مرا دعوت كرده اند كه به زادگاهم بروم ، بكجا؟ به بك هتل مخروبه  ؟ تازه جوابگو باشم  كه در ابنمدت چهل سال در خارج چه گهى خوردم ؟!
اى دل من ، آنچنان بنال  كه زمبن هم بلرزد ،  اى اشكهاى بى دريغ بفراوانى فرو ريزيد  تا زمين  وزمان از رنج من آگه شوند ،  اى شعر ، بمن بگو  كه كدامين خداى سر نوشت قلم بر پيشانى من گذاشت ؟ دلم براى دماغه تنگ شده بى بى ،دلم براى تو هم تنك شده ، بى بى . 
حال در انتظار تصاويرى هستم كه برايم برسند. شايد جاى پاى ترا. در آنها بيابم ، بى بى ،بانو ى بانوان .ث
تقديم بمادرجانم 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، دوشنبه ، ٥اكتبر ٢٠١٥ ميلادى .