جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۹۴

خزان 

نرم نرمك تابستان پر ميكشد  وسكوت سرد زمستان بر دشتها وكوهها ودرختان سايه اشرا پهن ميكند ،افق تاريك ميشود ، رفته ها رفته اند وآنها كه بايد ميروند ، دستگاه كامپيوترم ويران شده نميتوانم آنچه را كه ميل دارم بنويسم روى اين تابلت با حروف  كوچك. وچشمان من كه ديگر حتا اشكرا هم در خود  جاى نميدهند نوشتنم مشگل است .
كبوتران كم كم به كنج لانه هايشان ميخزند ،مارمولكهايى  كه تابستان درون باغچه ام ناگهان بيرون ميجستند كم كم به سوراخهاى  خود بر ميگردند باغچه ام تازه لبريز از گل شده  ، در نبودنم  سبزيشان بى رمق بود با آمدنم جان گرفتند وغرق گل شدند عكس آنها را گرفتم  مانند بچه هايم ! آنها نيز فرزندان منند .
امروز تولد پسر بزرگم هست هرسال درچنين  روزى بياد آن خزان تهران هستم  وبياد صبح تاريك روشنى كه سوار تاكسى شدم به همراه زنى همسايه تا به بيمارستان  بروم يك خيابان مانده به بيمارستان تاكسى من تصادف كرد ،مردان دو اتومبيل پياده شدند تا يقه يكديگرا بگيرند من درب تاكسى له شده را به زور باز مردم وبا پاى پياده ودل درد وكمر درد خودم را  به بيمارستان رساندم ،پرستاران فورا جلودويدند انا من ديگر رمقى نداشتم ، مرا خواباندند با مسكن ها ومن دردهارا با سكوت تحمل ميكردم ، نيمه شب راس ساعت دوازه پسرى به دنيا أوردم به وزن چهار كيلو هفتصد وپنجاه گرم وامروز روز تولد اوست ، در آن نيمه شب هنگاميكه پسرم را اوردند تا ببينم ، از شدت ذوق وشادى  گريستم پوستى سفيد وگونه ها قرمز. شاداب با چشمانى درشت وبراق داشت همه را مينگريست. ولابد از خودش ميپرسيد اينجا كجاست ؟ چرا مرا از خواب راحت درون لحاف گرم مادر بيرون كشيديد؟ دكتر باو گفت ،پسرم كجا را نگاه ميكنى ؟  روان شاد دكتر پرويز ورجاوند ودكتر امير موحدى هر دو بالاى سرم بودند ،  اورا قهرمان نام گذاشتند تنها بچه اى بود كه در آن ماههاى اخير با اين وزن به دنيا آمده بود ومن همچنان نازك وقلمى وكمر باريك  ماندم !!!!اطاقم غرق گل شده بود از طرف شركتم وكارمند ان ودوستان ،  فردا به پدرش اطلاع دادم گويى اعليحضرت شاهنشاه به ديداربچه كنيزشان ميايند همراه با دوستان هميشگى كه حكم بادى گارد را براى ايشان داشتند ، ،. 
روزگار خوبى بود ، احساس كردم خداوند فرشته  اش را براى روزهاى تنهاييم فرستاده  ، كه فرستاده بود  ، 
امروز سالها از آن روز ميگذرد ومن امروز چه احساس خوشى دارم  ، احساس اينكه كسى را دوست ميدارم وكساني مرا دوست دارند ، كسى در آنسوى دنيا روحش  را به پيكرم منتقل كرده است  فرزندى تازه ، جوان ،با روح پاك وقلبى سر شار از مهربانى ، 
او نيز فرزند مهربان منست 
پسرم پدرش را از دست داد ، امروز تنهاست، لابد با دوستانش به درينكى ميرود ! بايد سر كارش حاضر باشد ،حكم بردگى وبتدگى را فرشته سرنوشت از روز ازل بر پيشانى من وفرزندانم مهر كرد، حال از اينكه آزاديم خوشحالم يك آزادى نسبى ،دوراز قيافه مادر بزرگ عبوس ، عمه ها ، عموها ونا پدري ، 
زاد روزت را تبريك ميگويم پسرم ، وسپاسگذارت هستم كه مردى شدى مردانه .ث

ثريا ايرانمنش ، دهم مهرماه ١٣٩٤ شمسى براربر با دوم ماه اكتبر ٢٠١٥ ميلادى ، اسپانيا.