سه‌شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۴

بن ژامین

میل دارم تا قبل از رفتنم  ، این داستانرا تمام کنم ، هربار که برگهای رفترچه را ورق میزنم وچشمم به نام او میافتد اشکهایم سرازیر میشوند ، امروز او دراین دنیا نیست وسالهای زیادی گذشته است ، نامش را من باو دادم بنجامین  این یک نام تخیلی است نام آخرین پسر یعقوب وبرادر یوسف وکوچکترین آنها ، معنای آن یعنی  خوب وپاکیزه بودن ، واو پاکیره بود ، خوب ، مهربان بود بخاطرمسائل بسیار زیادی ، باید نام وفامیل او محفوظ بماند .
چه کسی گمان میبرد من از دامنه دشتهای سر سبز وکوههای بلند آنسوی کویر به دامان ( گوادال کویر ) بیایم ودراین جا با این ماجرای غم انگیز بر خورد کنم ، او دیگر دراین دنیا نیست ، اما نام وخاطره اش از ذهن من پاک شدنی نیستند بالشی را که روزی سرش را روی آن گذاشت وبخواب رفت امروز تنها پناهگاه منست  از ان بوی اورا میطلبم گویی بالش ناگهان داغ میشود وبمن میچسپد انگار که روح او دران حلول کرده است ، اشکهایم بی اختیار فرو میریزند وبا همان اشکها بخواب میروم .
آشنایی ما اتفاقی بود ،  امروز که این داستانرا مینویسم حدود بیست سال از آن روزها گذشته است ، من زنی باز نشسته وبیزار از همه جوانب واطرافم وتنها باخاطراتم زندگی میکنم ، آنروزها لاغر بلند وزیبا بودم ، روزی برای اعتراف به کلیسا رفتم ، اولین بار بود که قدم باین کلیسای نو ساز وبزرگ میگذاشتم ، دوستی بمن گفت که ، کشیشی محترم از راههای دور آمده برای سر کشی ودیدار ، حال امروز اوست که درجعبه اعترافات مینشیند ، من واو وارد یک اطاق کوچک شدیم ، بو.ی کندر ودود عود وشمعهای روشن همه جارا پر کرده بود دوستم پشت پنجره نشست وصدای اورا که بیشتر به پچ وپچ شبیه بود واشکهایی که بخاطر گناهان کرده وناکرده اش میریخت مرا به تعجب وا داشته بود ،  سرم را با یک بروشور مذهبی گرم میکردم ، مریم که معصومانه داشت باین دنیای وانفسا مینگریست وپسرش که بر صلیب بود ومریم مجدلیه درکنارش اشک میریخت ، قصه دردناک اما زیبایی بود ،
نوبت بمن رسید نگاهی به بیرون انداختم صف طولانی از زنان ودختران جوان که همه برای اعتراف در انتظار نوبت بودند ، به آن جعبه نزدیک شدم قلبم داشت از سینه ام بیرون میپرید گویی یک حادثه درانتظارم بود ، پشت آن اطاقک زانو زدم یک پنجره مشبک با توری ، (  درود ، آوه ماریا پوریسیما )  من گناهکارم بشدت گناهکارم !! دردل میگفتم چرا به کدام گناه باید اعتراف کنم  اما این یکی از ارکان این مراسم بود باید به گناه ناکرده نیز اعتراف کرد ، اوه پدر مقدس برای من دعا کنید که خداوند گناهان مرا ببخشد ،.......! من گناهکار به دنیا آمده ام ،!!  
من اورا نمیدیدم تنها یک سر با موهای پر پشت مشکی وبویی جادویی ، دچار دوران سر شده بودم در دل میگفتم حتما بلند قد است که میتوان سرش را دید ، او مرا میدید  ، سپس ادامه دادم : 
پدر مقدس به راستی نمیدانم باید به چه چیزی اعتراف کنم ؟ تنها زندگی میکنم ، با هیچ مردی همبستر نشده ام وبه هیچ مردی هم فکر نمیکنم ، بیوه هستم وکار میکنم ، به کسانی حسادت ندارم و غیبت هم نمیکنم ، از کسی نفرت ندارم ، ونمازم ودعایمرا مرتب میخوانم وغیره ...سکوت کردم ، به نفس نفس افتاده بودم ، سکوتی طولانی برقرار شد ، صدای دلنواز اورا شنیدم که میگفت :
هیچگاه نمیتوانم ترا فراموش کنم !!؟؟نه صدایت را ونه چهره اترا ، نامت چیست ؟ 
ناممرا باو گفتم ، آنا ماریا استریا دلا مرسده !
چند بار زیر لب گفت ، استریا ، استریا ، استریا !
سپس گفت هفته آینده برای اعتراف به نزد من بیا من تا ده روز اینجا هستم ، باتو کار دارم !
قلبم از جای کنده شد ، آه خداوندا ، چه کاری میتواند با من داشته باشد ؟ من حرف بدی نزدم ، دختران وزنان در پشت دیوار پا بپا میشدند ، از خودم میپرسیدم ، چرا مردی برای اعتراف نمیاید ، چرا همیشه این زنانند که گناهکارند وباید هر هفته برای اعتراف بیایند ، نه ، تا بحال هیچ مردی را ندیدم .حتما آنها گناهی ندارند ؟!پاهایم دچار سنگینی ورخوت شده بودند ازجایم بلند شدم بسختی خودمرا به درب وردی رساندم ، پیکرم خیس عرق بود ، دوستمدربیرون بانتظارم بود ، پرسید چرا اینهمه طول دادی؟ 
قلبم به تکان افتاد ، چیزی دردرونم میگفت این داستان سر درازی دارد ، صدای اورا نمیشنیدم ، تنها آن صدای جادویی درگوشم میگفت :
هیچگاه نمیتوانم چهره ترا وصدای ترا فراموش کنم ، آیا جوان بود ؟ صدایش جوان بود ، با آن دوست به یک قهوه خانه رفتیم تا چیزی بنوشیم صورتم برافروخته بود وقلبم میزد ، تا هفته آینده ؟ او چکاری بامن داشت ؟ نکند میخواهد مرا برای میسینوری وتبلیغات بجاهای دوری بفرستد ، نه من اهل این کارها نیستم نه ،
خیابانها ساکت ، وسیع پردرخت هوا گویی از سوی بهشت میامد قلب من سرشاراز شادی بود یکنوع شادی که آنرا نمیشناختم میبایست اتوبوسم را بگیرم ورا ه دهکده را درپیش گرفته آنهمه سر بالای را بروم ، مهم نیست ، هنوز میتوانم راه بروم ، نه پاهایم میلرزیدند ،
بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / ژولای 2015 میلادی

دوشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۴

من وتو

آری من وتو ؛ تو وبلاگ عزیز واین لپ تاپ که باید نزدیک به سه ماه از او دورباشم  ودوباره نوشته هایمرا روی دفترچه ها بیاورم وبیحوصله بجایی بیاندازم تا اگر حوصله کردم آنهارا بتو بسپارم ، بار سنگینی روی شانه هایت گذاشته ام ، ترا نمیتوانم با خودم ببرم بیشتراز یک کیف دستی ویک چمدان بیست کیلویی اجازه نیست ،  همه جا پول حرف اول را میزند اگر صد گرم اضافه بار داشته باشم باید پنجاه یورو اضافه بدهم بنا براین مشگل درد کمر ودست درد کارگران حمل ونقل چمدانها نیست ، مشگل باج است ، همانطویکه کمون اروپا از یونان بدبخت فلک زده باج میخواهد ، پس پولها کجا رفتند اینهمه بدهی چرا یونان ببار آورد ؟ لابد درکانادا ویا ونزولا یا نیجریه یا مالازیا بکار انداخته شده ، جوانان بیکار پیر مردان وپیرزمان همچنان بکار بافندگیشان ادامه میدهند گویی دنیا ازکنار گوش آنها میگذرد اکثرا کر ویا کورند ،  تنها به چند ستون شکسته وکتابهای عهد عتیق افتخار میکنند ، درست است یونان مهد تمدن دنیا بود ، اما مروز تمدن را به پشیزی نمیخرند دنیای غولها وکوتوله ها  دنیای همجنس بازان ، دنیای فاحشه ها ودنیای کثافت وبد بو وکه انسانرا بیاد زباله دانی میاندازد  ،وزیر دارایی بسرعت برق استعفا داد چپی ها وقت پاییدن تا یونان ر ازاین هم که هست بدبخت ترکنند .
بهر روی بحال من وتو فرق نمیکند ، تو خودترا بسختی میکشی ، سنگینی ، منهم مثل تو ، هردو باطریهای عمرمان دارد تمام میشوند ، چه بهتر شب گذشته مردم وامروز صبح دوباره زنده شدم ، سویل درآتش میسوخت همه جنگل ها وریه شهر یکپاره آتش بود دمای خرارات به 45 درجه رسید نه کولر کارگر بود ونه پنکه ، تنها دوش آبسرد ویخ وبیخوابی از آنسو ساراگوسا دارد میسوزد ، هرچه باشد اینها دربورس هستند وزمینهایشان قیمت دارد باید فکری بحال جنگلها وسبزه ها وعلفها ودرختان پر بار بادام وزیتون وانار کرد ، هتلهای بیشتر باز گردانی دارند فاحشه خانه ها شاید هم مسجد !!؟ وقمارخانه ها همشه شان یکی هستند یکی جیب ترا خالی میکند دیگر روح ترا میسوزاند .
دوماه ونیم از تو دور میشوم ، شاید مجبور باشم یکد عدد نو بجای توبگذارم ترا دوست دارم سالهاست که مونس وهمراز وهمراه من بودی هرصبح خودمرا اینجا خالی میکنم ودرجایی پنهان آنچهرا که نباید دیوار بشنود پنهان میدارم ، در جنوب ایتالیا باغهای زیبای زیتون را آلوده به بیماری کرده اند ویروسی را بجان درختان انداخته اند بنام » للا« همه زیتون ها از بین رفته اند درختانرا قطع میکنند وریشه هارا آتش میزنند بجایش برجها بالا میروند مساجد کلیسا هتل قمارخانه وجنده خانه ! این بشر دوپا به هردو احتیاج دارد از فاحشه خانه بغل یک فاحشه چند پولی بلند میشود میرود درکلیسا یا مسجد آنجا خودشرا یا روحش را خالی میکند از هردوی به یک اندازه لذت میبرد ، بنا براین به هردو احتیاج دارد ، قصه دیشب من درباره باغهای زیتون بود حیف که نمیتوانم آنر ا برای تو تعریف کنم حوصله ندارم اما بتو میسپارمشان .
خوب بقول رندی ، زندگی دو نیمه است نیمی را بامید نیم دوم میگذرانیم ونیم دیگررا درحسرت نیمه اول ، من یکی ابدا درحسرت نیمه اول نیستم ونبوده ونخواهم بود ، دیگر شعر وشاعری هم دردمرا دوا نمیکند ، خسته ام ، پر خسته ام ، خیلی خسته ام از این دنیا ومردمش واینکه زورکی باید به عقاید آنها احترام بگذاری ویا بپذیری درغیر انصورت جزایت مرگ است ، این دنیا هیچگاه روی آسایش را نخواهد دید وهیچگاه بشر آزاد نخواهد شد ، زنجیرها هرروز کلفت تر میشوند  آزادی تنها درچهار دیواری خانه اآنهم روی دوربینهابا باید پارچه بکشی وماشین ردیاب را خاموش کنی وآلارم را نیز ار کار بیاندازی تا بتوانی فریاد بکشی.پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 6 ژولای 2015 میلادی .

یکشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۴

همان روز

امروز صبح این بیچاره لپ تاپ دچار رعشه شد چرا که صدها ایمیل را باید از هزار صافی رد کنم تا باور کنم که یکی درست است ودیگری فک ! برای همین هم نتوانستم غلطهایمرا تصحیح کنم  ورفت ، بی آنکه بمن اجازه ادیت بدهد !؟ .
هوا بشدت گرم است در بالاها درجه حرارت در سایه 40 درجه سانتیگراد میباشد ، البته خودشان عادت دارند توریستهای بدبخت هم مانند خرچنگی که درون آبجوش انداخته ای همه سرخ  وبرشته شده اند بر شنهای ساحل میدوند ، پشتک ووارو میزنند وزندگی دیروز را از یاد برده اند شب را به میگساری درهتلهای بزرگ وشیک میگذرانند ، من از بالای کوهها وتپه ها نظاره گر این بلوا هستم ، جوانان وکودکان روی ساحل وبا ماسه ها قصر میسازند وهرکدام پرچم کوچکی از سر زمینشانرا روی آن میگذارند وبا شعف به آن مینگرند ، جاده پهن در جلوی من دیده میشود  واز میان ردیف نخلها رفتگران را میبینم که در زیر تابش نور آفتاب مشغول جمع کردن خورده ریزهای هوس بازان هستند ،  میلی ندارم به آنسوی تپه بروم ومیلی ندارم با آنها همراه شوم در فکر سفرم ، مدتهاست که نیمی از دوستان رفته اند وپیوند من با آنها بریده شده است پیوندهای همبستگی  حال باید دفتر جدید را باز کنم  دفتری با خاطرات جدید ! اکثر شبهایمرا به نوشتن میگذرانم ، داستان پشت داستان خلق میکنم ، یکی را میکشم وبر مرگش میگریم دیگری را از کوه پرتا  ب میکنم ودوباره باو جان میدهم ، خوب خدا یعنی همین ، یعنی خلقت ، چه گفتم ؟ آهان ، منهم انسانها را خلق میکنم اما جان ندارند از جان خودم به آنها میدمم ،  عده از از آنها در استیل وپز خود نشسته اند  دیگران بیروحند وعده ای ابدا حوصله ندارند وارد دنیا ساختگی شوند ،روح بعضی از آنها البته از ماورائ خلقت باخبر نیست ، نمیدانم چرا بیاد زندگی مارگریت گوتیه افتادم ؟ زنی که بخاطر عشق از همه چیز گذشت ودر فلاکت وبدبختی جان داد اما نامش هنوز زنده است بر روی زندگی اواپرا ها ساختند فیلمها ساختند ، زیبا بود ، وجیهه بود وسر آمد زیبا رویان  شهرپاریس ، عصر طلایی ودوران داستان نویسی ، آنهم تراژدیهای پر احساس وگریه آور ، امروز حتی سر بریدن آدمها جلوی دوربین کسی را به گریه نمیاندازد ، مردم همه سنگ شده اند گویی مشتی سنگ واره از جهانی دیگر بر روی کره زمین ریخته شده وما هنوز در حباب خود گرفتاریم .
تا اوایل قرن بیستم هنوز کمی احساس وحیا بود اما امروز آنرا هم بالا آورده اند بمدد کارخانجات تولیدی روزی روزگاری بر زبان آوردن کلمه ( سکس) بسیار شنیع وبد بود امروز یک کلمه عادی شده مانند نان که همه به آن احتیاج دارند برایش کرمهای رنگی خوشمزه  ببازار میفرستد دکترها روانکاوان وآموزش دهنده گان به راحتی همه کلمات واجزای بدنرا بیان میکنند ، کتابها مینوسند اینرا هم باید از جناب روانکاو معروف زیگمویند فروید داشت که ناگهان آمد ونوشت که سکس ، بلی سکس  از آغاز با بابچه همراه است با ولع سینه مادرش  را مک میزند ووووووتعبیر روایهایش نیز همه نشانه همین امر مهم بوده وهستند ،  فروید بسیار هم بخود میبالید که توانسته از این ره گذر به دنیا خدمتی بکند اما متاسفانه زود ستاره او به افول نشست سر آغازی بود برای تمام فصول !!! اما یک چیز را نمیتوان فراموش کرد وآـن همان عقده اودیپ که داستان مکبت شکسپیر را بیاد میاورد ، جوانی پدرش را میکشد وبا مادر خود بهبستر میرود واین کینه از همانجا شروع میشود ، حال نمیدانم چرا این کینه درسینه بسیاری از مردم لانه کرده است ؟ 
بیشتر این عقده ها وکمپلکس ها از فرط بیکاری است وبیحوصله گی واینکه انسان راه خودش را نداند ، انسان خلق شده تا کار کند وزمانیکه کار ندارد رنج میکشد واین رنج برای او یک کار ابدی است گویی در عین خوشحالی ولذت وسرورهم باید رنج بکشد اگر رنجی در کار نباشد آنرا بوجود میاورد درغیر اینصورت ممکن است چهره انسانی خودش را از دست بدهد ! درعین حال باید یکنوع غم نا پیدا هم درون سینه اش باشد تا برایش  بگرید ! 
اما قهرمانان داستهانهای من همه نجیبند ، برای نجابتشان میمیرند ! برای عشق جان میسپار ند ( برعکس خودم )  بگذریم . 
گرما بد جوری مرا کلافه کرده است ، آیا درآنسوی دیار هم هنوز گرما خواهد بود ؟ حتما ، چون من آتش ایزدی را باخود میبرم .
پایان 
ثریا ایرانمنش / یکشنبه / 5/7/2015 میلادی / اسپانیا /

هنوز که نرفته ای

بلی ، هنوز نرفته ام ، اما روزهای متمادی دیگر میلی نداشتم بنویسم ، هنوز هم ندارم اما گاهی نکته هایی سر راهم قرار میگیرند که مرا مجبور میکنند دراین تابستان داغ عرق ریزان بنشینم وبنویسم برای کی ؟ نمیدانم ، کجا میروند؟ نمیدانم ، بیچاره لپ تاپ را زیر خروارها پارچه پنهان کردم باطریش داشت تمام میشد ، خوب مهم نیست ، یکی دیگر !!!! او هم داغ شده هم از گرما هم از باریکه بردوش او گذاشته ام ،
قبل از هرچیز باید امروز از فرزندان عزیزم سپاسگذاری کنم که چهار نفری بسیج شده تا مرا به تعطیلات بفرستند ومن دراین  نمانم ، اگر چه خودشان مجبورنا بمانند ، ماه آگوست خودیهای به تعطیلات میروند غیر خودی ها که ما باشیم باید کار کنیم البته نه من بچه های نازنینم واز گل ببهتر و از سنگ ارا سختت تر یکی به لندن پول فرستاده تا من خدای ناکرده بی پول نمانم سومی در  بند آن است که چگونه مرا به خانه بر ساند چهارمی در انتظار
عزیزانم با همه مهربانی که درحق من دارید اما باور کنید هنوز قادرم روی پاهیا خودم بایستم اما به راستی سپاسگذارتان هستم عزیزان من .
در گذشته در هر سر زمینی بین فرزندان وپدران ومادران فاصله ها بود  بچه ها خیلی دوراز پدران ومادرانشان زندگی میکردند بخصوصو در ایران فلک زده ومرد سالاری وایلیاتی ما که ابدا بین پدر  وپسر یا دختر گفتگویی نبود مادر هم زیر بار ضربات همسر واقوام همسر له میشد بچه تنها میماند ، درون گرا میشد ، اما من روز اول تکلیفم ر باهمسر واقوام او خودم روشن کردم وزنجیر آنهارا خودم به دست گرفتم زنجیر کلمه خوبی نیست درمورد آنها بکار میبرم رشته را ؛ رشته بهتر است ، با آنها دوست شدم ، بیاد دارم روزی به خترکوچکم که تنهاچهار سال داشت ، گفتم : 
میشه خواهش کنم شانه مامانرا برایش بیاوری ؟ 
خواهر شوهرم بادی درگلو انداخت وگفت » مگر از بچه خواهش ی میکنند این وظیفه اوست که حدمت ترابکند
گفتم : 
نه اشتباه میکنید این وظیفه او نیست وظیفه منست بعلاوه اگر امروز باو یاد ندهم درازای هر کاری باید خواهش کند باو شخصیتی نداده ام او دیگر هرکاری برایش بکنند آنرا وظیفه میداند آنگاه نه بلد است تشکر کند ونه تمنا انسان متکبری مانند شما ها بار میاید که تنها به میراث باباجان ویا قبیله اش افتخار میکند وپشت میدهد .
ای بابا ، بلوا شد .
اما من راه خودمرا ادامه دادم آنها بهترین دوستان منند وبهترین ندیمان ومونس من وعزیزان من ، واین را ه را دخترم در مورد فرزندانش ادامه داد وامروز آنها  دوستانش میباشند اما کمی مرد سالاری در رفتار پسرکم دیده میشود !
خوب ،مطابق یکشنبه نشستم به تماشای کنسرت ، اما امروز فرم دیگری بود ، دریک قصر بزرگ ! درحضور آدمهای مهم !!! ارکستر  هم تنها سه ویلون آلتو یک ویلون چلوسازهای زهی !! ابدا دوست نداشتم ، نه محیط را ونه کوارتت وتریورا ارکستر برای من دنیای دیگری دارد هر ساز برای خود نتی دارد وهر ساز مرا بیاد یک یک روزهای زندگی اندازد ، خوب اشراف وبزرگان حسابشان با ما فقرا جداست .
چزیکه مهمتر جلوه کرد ساخت سازها بود ، روکش آنهااز چوب اعلای افرا ویا گردو وروی آنها را گویی با دست کوک زده اند حتما این سازها متعلق به نوازنده آن نیست آنها را به دست میگیرند مینوازند وسپس بجای خود میگذارند سازهای زیبای نوگرانقیمت بودند،  یکی از نوازدگان ریشش تا روی سیمهارا گرفته بود ، اوف ریش مملو از باکتری وشپش وکثافت .
بلی، .هنوز نرفته ام ، باید بروم چیزی نمانده ، هرسال تولدم درکنار پسرم هستم ، امسال هم مطابق هرسال باز اورا زحمت میدهم اورستورانی را رزرو میکند ، برایم شراب سفارش میدهد وکیک کوچکی به یک دانه شمع به همراه آواز گارسن ها روی میز میگذارد و.من خاطره اش را نگاه میدارم تا سال بعد !!!! 
بد جوری گرم است . با وجود کولر بازهم دمای هوا بیچاره کننده است ، دیروز کولر خانه پسرم سوخت امروز هم تعطیل است وتا نصب کولر جدید !!!!؟

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / پنجم ژوییه دوهزارو پانزده میلادی / باید اضافه کنم بدجوری زخنه کرده اند درون این وبلاگ !!!! پدرم درآمد تا توانستم بنویسم ، مهم نیست راهمرا ادامه میدهم .

جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۹۴

خدا حافظی

چه دروغ میگویی ، به شگفت میمانم 
چه فریب میسازی ، چه کنم ؟ ، نمیدانم 
تو به گرگ میمانی ، که به میش میماند 
منم آنکه خواهد کشت ، غم گوسفندانم
» سیمین «

کم کم باید از این صفحه هم خدا حافظی کنم ، چرا که دیگر مجالی واندک مجالی ، نیست ، دنیا بیرحمانه  بر من میتازد ، مقاومت بی فایده است ، از بهار زندگی هیچ گلی نچیده درخزان نشستم بامید نو گلی تازه روییده  که به هیچ نقشی آشنایی نداشت  من درقفس او درقفس دریک سر زمین ویرانه ، در آن سر زمین حساب عشق با سکه ها توجیح میشود ، شعور با کلمات صقیل بیگانه شکل میگیرد ، گنبدها استوارتر میشوند ، وکلام گم شده ، سخن گم شده وعشق نابود گردیده است .
من همچنان بر اسب سفید خویش استوار نشسته بودم .
نه از آفتاب داغ گریزی بود مرا نه از سرمای سخت زمستان ، خزان را ادامه میدادم بامید برگشت  ببهاری  وچنان از زندگی واطرافم بریده بودم  که برهنه سر بپای جویبارهای حقیر میگذاشتم ، به عشق نماز گذارم رو به قبله عشق واین کار ابدی وهمیشگی من است که بی مهابا پرده از رخ بر میدارم و بی مهابا سر به جویبار گل آلودی میگذارم تا تشنگی را از خود دور کنم 
این چه تشنگی است که پایانی ندارد ؟  آنهم دراین ویرانه سرا ودرآن ویرانه سرزمین میان جغد ها وکلاغهای وکرکسها  چکونه کمان بردارم وتیر را در زه آـن بگذارم ؟ .
کسیکه تازه پای به به دنیای بیشکوه گذاشته  حال شکوه قدیمی را درمن جستجو میکرد ومنکه در شکوه به دنیا آمده حال درویرانه ها به دنبال الماس گمشده بودم  .
در این دنیای پر غبار وآلوده به هزاران بیماری ودرد ، من پیکر سالم خودرا راست نگاه داشته  وتصویر هارا واژگون میدیدم ، زیر باران ، زیر برف وزیر طوفان زمستان ، همچنان بر اسب خیال سوار شده ورو بسوی آینده داشتم ، ویرانه هارا پشت سر گذارده حال میرفتم تا دنیای بهتری را بسازم  ، نه به ریشخند باران ونه به یاوه های طوفان اهمیت نمیدادم .

آنگاه زیباترین کلمات وخوش آوا ترین آهنگها از دوردستها بگوشم رسید ، گویی فرشتگان بودند که این چنین ترانه خوانی میکردند ، باد شبانه فرو نشست ، خزان تمام شد وشکوفه های بهاری به گل نشستند ومن در شکوهمندی  به پرواز شبانه خود ادامه میدادم  ؛ پنداری بس عبث 1
رها شدن ونشستن بر گرده های طوفان ،  بی ثباتی در هوای آلوده  تن به استقامت دادم  ، پرنده ای نو بر آسمان زندگیم به پرواز درآمد بی انکه نظیر اورا دیده باشم ، پرنده ای از دشتهای غریب  سرانجام منهم بال گشودم تا نیمه ها با او رفتم ، او میان راه واماند وخسته بر زمین فرود آمد اما من همچنان به پروازم ادامه دادم ، از بالای کوهها سر بفلک کشیده اورامینگریستم گویی پر پروازش شکسته بود.
بر صخره ام فرود آمدم همان صخره استوار  وبه این دنیای عبوس مینگریستم آزادگی را به چه قیمیت باید خرید ؟ من به شهامت خریدم  وبرخاکی که دران براده های شیشه ای برق میزدند مینگریستم بخیال آنکه خورشید درخشان درآنجا لانه کرده است ، 
پروازم نیمه تمام ماند ، چه آرزویی در دل داشتم که روزی بر سر زمینم بوسه خواهم زد واورا که مرا بسوی خاک کشید.
امروز دوباره صدای رویش برگهای خودم را میشنوم ، نه ، من زرد نخواهم شد ؛ سبز سبز باقی میمانم  وزمین را زیر پاهای خود احساس میکنم نه بر چهار پایه های لعنتی .
آنکه میگوید : دوسست دارم تنها آواز میخواند اوتنها همین ترانه را میتواند تکرار کند آوازش غمگین ، ومنکه پرواز میکنم خود گوش سپرده به آواز قناریهای در قفس بی آنکه با آنها هم آواز باشم  ، 
ایکاش عشق زبان داشت ، زبانی زیباتر.
پایان 
ثریا ایرانمنش . جمعه / 2 جولای دوهزار پانزده میلادی / تیرماه 1394 شمسی !

پنجشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۴

زخم دل

چنینم من ، 
قله نشین دشتهای پر غرور وحماسه های لبریز از تکبر !
حتما این را درکتابهای شاملو خوانده ام که ناگهان بیادم آمد ،  به راستی چنینم ، هفت ساعت است که بیدارم ، ساعت دونیم پس از نیمه شب بود که دیدم سر تا سر اطاق روشن است ، ماه مانند هر شب چهاردهم به درون اطاقم خزیده بود ، دیگر خواب فایده نداشت ، بلند شدم ورفتم روی بالکن نشستم ، هوس سیگار داشتم اما هنوز برای سیگار کشیدن زود بود هوس قهوه داشتم اما هنوز زود بود سر وصدا ها ممکن بود باعث بیداری همسایه ها شود ودوباره صبح زود نماینده  پرزیدنت بلوک ها بالا بیاید که سروصدا کرده اید؟! غربت یعنی همین ، اگر تا صبح خودشان خواب را از چشمان ما بگیرند عیبی ندارد اما صدای ما برای آنها غیر قابل تحمل است ! نشستم به تماشای مهتاب ودریا که از دور دستها پیدا بود ماه کم کم میرفت تا درآبها فرو رود ، دلم گرفت ، ماه هم داشت میرفت ، 
دوست داشتن ، دوست داشتن یک ماهی لیز که هرآن از دست تو فرارمیکند ، دوست داشتن با شتاب وعجله که به اندک هوایی عشق از سر میپرد ، مهتاب در آب فرود رفت تاریکی همه جارا فرا گرفت  برگشتم ، خواب از سرم رفته بود چیزکی نوشتم وانداختم روی صفحه انگار وظیفه دارم !! سپس قهوه ای درست کردم بدون اشتها آنرا سر کشیدم دوش گرفتم تازه داشت صبح طلوع میکرد نشستم به تماشای آواز کولیان که از تلویزیون پخش میشد ، چه همه درد در درون این صداها واشعاروآوازها هست وچه همه درد در رقص آنها دیده میشود ، ناله گیتار ، آوازه آوازه خوان ورقص زنی بسیار بزرگ چاق درلباسها ی مصوص چین دار ، سپس رقص دختران وپسران ، آه چه همه زیبا بودند بیاد دختران سرزمینم افتادم که رقص آواز برایشان حرام است برای همین هم هست دست به یک انقلاب سکسی زده اند وعلنا گفته هایشانرا بی پرده ابراز میدارند ، بیاد رقصهای فولکوریک خودمان
افتادم ، چه همه رقص دوست داشتم ، به کلاس مادام کورنلی رفتم تا باله یاد بگیرم ، هه هه آنهم درآن زمان ودرآن خانه که مانند جهنم بود ومامورش با بینی عقابی وسقز درون دهانش منتظر بود پایمرا کج بگذارم ، یا سلسله برادران تخم حرامی که شازده پس انداخته بود باید نماز میخواندم!!! از همان روز زدم زیر همه چیز وهمچنان در زندان خود میرفتم در زندانی که خود برای خودم ساخته بودم ، در یقینی که داشتم  هنوز در یک پرده غنچه بودم  هنوز گلهای باغچه به شکوفه ننشته بودند  که من در مزام اتهام قرار گرفتم ، چرا رفتم به کلاس رقص؟ چرا میل دارم پیانو یاد بگیرم ؟ اینها کار یک دختر حسابی نیست !!! یکدختر حسابی چادر بسر میاندازد وبه نماز میایستد روزه میگیرد وبه روضه وزیارت اهل قبور میرود !تصویری که بی شباهت به تصویر زنان ودختران امروز ایران نیست . چیزی عوض نشد در سطوح بالا کمی جا بجایی دیده میشد اما دوباره برگشتیم بجای اول .
حال امروز آزادم  اما باز برای خود زندانی ساخته ام از جنس فولاد میان شهر  خورشید، خورشیدی که از دیدار سایرین بی نیازم میکند نگا هها همه پر از ستم است وستمگری .
اطاق پر داغ است ومنهم بیحوصله تا بعد
نوشته ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 2 ژولای 2015 میلادی /