سه‌شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۴

بن ژامین

میل دارم تا قبل از رفتنم  ، این داستانرا تمام کنم ، هربار که برگهای رفترچه را ورق میزنم وچشمم به نام او میافتد اشکهایم سرازیر میشوند ، امروز او دراین دنیا نیست وسالهای زیادی گذشته است ، نامش را من باو دادم بنجامین  این یک نام تخیلی است نام آخرین پسر یعقوب وبرادر یوسف وکوچکترین آنها ، معنای آن یعنی  خوب وپاکیزه بودن ، واو پاکیره بود ، خوب ، مهربان بود بخاطرمسائل بسیار زیادی ، باید نام وفامیل او محفوظ بماند .
چه کسی گمان میبرد من از دامنه دشتهای سر سبز وکوههای بلند آنسوی کویر به دامان ( گوادال کویر ) بیایم ودراین جا با این ماجرای غم انگیز بر خورد کنم ، او دیگر دراین دنیا نیست ، اما نام وخاطره اش از ذهن من پاک شدنی نیستند بالشی را که روزی سرش را روی آن گذاشت وبخواب رفت امروز تنها پناهگاه منست  از ان بوی اورا میطلبم گویی بالش ناگهان داغ میشود وبمن میچسپد انگار که روح او دران حلول کرده است ، اشکهایم بی اختیار فرو میریزند وبا همان اشکها بخواب میروم .
آشنایی ما اتفاقی بود ،  امروز که این داستانرا مینویسم حدود بیست سال از آن روزها گذشته است ، من زنی باز نشسته وبیزار از همه جوانب واطرافم وتنها باخاطراتم زندگی میکنم ، آنروزها لاغر بلند وزیبا بودم ، روزی برای اعتراف به کلیسا رفتم ، اولین بار بود که قدم باین کلیسای نو ساز وبزرگ میگذاشتم ، دوستی بمن گفت که ، کشیشی محترم از راههای دور آمده برای سر کشی ودیدار ، حال امروز اوست که درجعبه اعترافات مینشیند ، من واو وارد یک اطاق کوچک شدیم ، بو.ی کندر ودود عود وشمعهای روشن همه جارا پر کرده بود دوستم پشت پنجره نشست وصدای اورا که بیشتر به پچ وپچ شبیه بود واشکهایی که بخاطر گناهان کرده وناکرده اش میریخت مرا به تعجب وا داشته بود ،  سرم را با یک بروشور مذهبی گرم میکردم ، مریم که معصومانه داشت باین دنیای وانفسا مینگریست وپسرش که بر صلیب بود ومریم مجدلیه درکنارش اشک میریخت ، قصه دردناک اما زیبایی بود ،
نوبت بمن رسید نگاهی به بیرون انداختم صف طولانی از زنان ودختران جوان که همه برای اعتراف در انتظار نوبت بودند ، به آن جعبه نزدیک شدم قلبم داشت از سینه ام بیرون میپرید گویی یک حادثه درانتظارم بود ، پشت آن اطاقک زانو زدم یک پنجره مشبک با توری ، (  درود ، آوه ماریا پوریسیما )  من گناهکارم بشدت گناهکارم !! دردل میگفتم چرا به کدام گناه باید اعتراف کنم  اما این یکی از ارکان این مراسم بود باید به گناه ناکرده نیز اعتراف کرد ، اوه پدر مقدس برای من دعا کنید که خداوند گناهان مرا ببخشد ،.......! من گناهکار به دنیا آمده ام ،!!  
من اورا نمیدیدم تنها یک سر با موهای پر پشت مشکی وبویی جادویی ، دچار دوران سر شده بودم در دل میگفتم حتما بلند قد است که میتوان سرش را دید ، او مرا میدید  ، سپس ادامه دادم : 
پدر مقدس به راستی نمیدانم باید به چه چیزی اعتراف کنم ؟ تنها زندگی میکنم ، با هیچ مردی همبستر نشده ام وبه هیچ مردی هم فکر نمیکنم ، بیوه هستم وکار میکنم ، به کسانی حسادت ندارم و غیبت هم نمیکنم ، از کسی نفرت ندارم ، ونمازم ودعایمرا مرتب میخوانم وغیره ...سکوت کردم ، به نفس نفس افتاده بودم ، سکوتی طولانی برقرار شد ، صدای دلنواز اورا شنیدم که میگفت :
هیچگاه نمیتوانم ترا فراموش کنم !!؟؟نه صدایت را ونه چهره اترا ، نامت چیست ؟ 
ناممرا باو گفتم ، آنا ماریا استریا دلا مرسده !
چند بار زیر لب گفت ، استریا ، استریا ، استریا !
سپس گفت هفته آینده برای اعتراف به نزد من بیا من تا ده روز اینجا هستم ، باتو کار دارم !
قلبم از جای کنده شد ، آه خداوندا ، چه کاری میتواند با من داشته باشد ؟ من حرف بدی نزدم ، دختران وزنان در پشت دیوار پا بپا میشدند ، از خودم میپرسیدم ، چرا مردی برای اعتراف نمیاید ، چرا همیشه این زنانند که گناهکارند وباید هر هفته برای اعتراف بیایند ، نه ، تا بحال هیچ مردی را ندیدم .حتما آنها گناهی ندارند ؟!پاهایم دچار سنگینی ورخوت شده بودند ازجایم بلند شدم بسختی خودمرا به درب وردی رساندم ، پیکرم خیس عرق بود ، دوستمدربیرون بانتظارم بود ، پرسید چرا اینهمه طول دادی؟ 
قلبم به تکان افتاد ، چیزی دردرونم میگفت این داستان سر درازی دارد ، صدای اورا نمیشنیدم ، تنها آن صدای جادویی درگوشم میگفت :
هیچگاه نمیتوانم چهره ترا وصدای ترا فراموش کنم ، آیا جوان بود ؟ صدایش جوان بود ، با آن دوست به یک قهوه خانه رفتیم تا چیزی بنوشیم صورتم برافروخته بود وقلبم میزد ، تا هفته آینده ؟ او چکاری بامن داشت ؟ نکند میخواهد مرا برای میسینوری وتبلیغات بجاهای دوری بفرستد ، نه من اهل این کارها نیستم نه ،
خیابانها ساکت ، وسیع پردرخت هوا گویی از سوی بهشت میامد قلب من سرشاراز شادی بود یکنوع شادی که آنرا نمیشناختم میبایست اتوبوسم را بگیرم ورا ه دهکده را درپیش گرفته آنهمه سر بالای را بروم ، مهم نیست ، هنوز میتوانم راه بروم ، نه پاهایم میلرزیدند ،
بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / ژولای 2015 میلادی