جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۹۴

خدا حافظی

چه دروغ میگویی ، به شگفت میمانم 
چه فریب میسازی ، چه کنم ؟ ، نمیدانم 
تو به گرگ میمانی ، که به میش میماند 
منم آنکه خواهد کشت ، غم گوسفندانم
» سیمین «

کم کم باید از این صفحه هم خدا حافظی کنم ، چرا که دیگر مجالی واندک مجالی ، نیست ، دنیا بیرحمانه  بر من میتازد ، مقاومت بی فایده است ، از بهار زندگی هیچ گلی نچیده درخزان نشستم بامید نو گلی تازه روییده  که به هیچ نقشی آشنایی نداشت  من درقفس او درقفس دریک سر زمین ویرانه ، در آن سر زمین حساب عشق با سکه ها توجیح میشود ، شعور با کلمات صقیل بیگانه شکل میگیرد ، گنبدها استوارتر میشوند ، وکلام گم شده ، سخن گم شده وعشق نابود گردیده است .
من همچنان بر اسب سفید خویش استوار نشسته بودم .
نه از آفتاب داغ گریزی بود مرا نه از سرمای سخت زمستان ، خزان را ادامه میدادم بامید برگشت  ببهاری  وچنان از زندگی واطرافم بریده بودم  که برهنه سر بپای جویبارهای حقیر میگذاشتم ، به عشق نماز گذارم رو به قبله عشق واین کار ابدی وهمیشگی من است که بی مهابا پرده از رخ بر میدارم و بی مهابا سر به جویبار گل آلودی میگذارم تا تشنگی را از خود دور کنم 
این چه تشنگی است که پایانی ندارد ؟  آنهم دراین ویرانه سرا ودرآن ویرانه سرزمین میان جغد ها وکلاغهای وکرکسها  چکونه کمان بردارم وتیر را در زه آـن بگذارم ؟ .
کسیکه تازه پای به به دنیای بیشکوه گذاشته  حال شکوه قدیمی را درمن جستجو میکرد ومنکه در شکوه به دنیا آمده حال درویرانه ها به دنبال الماس گمشده بودم  .
در این دنیای پر غبار وآلوده به هزاران بیماری ودرد ، من پیکر سالم خودرا راست نگاه داشته  وتصویر هارا واژگون میدیدم ، زیر باران ، زیر برف وزیر طوفان زمستان ، همچنان بر اسب خیال سوار شده ورو بسوی آینده داشتم ، ویرانه هارا پشت سر گذارده حال میرفتم تا دنیای بهتری را بسازم  ، نه به ریشخند باران ونه به یاوه های طوفان اهمیت نمیدادم .

آنگاه زیباترین کلمات وخوش آوا ترین آهنگها از دوردستها بگوشم رسید ، گویی فرشتگان بودند که این چنین ترانه خوانی میکردند ، باد شبانه فرو نشست ، خزان تمام شد وشکوفه های بهاری به گل نشستند ومن در شکوهمندی  به پرواز شبانه خود ادامه میدادم  ؛ پنداری بس عبث 1
رها شدن ونشستن بر گرده های طوفان ،  بی ثباتی در هوای آلوده  تن به استقامت دادم  ، پرنده ای نو بر آسمان زندگیم به پرواز درآمد بی انکه نظیر اورا دیده باشم ، پرنده ای از دشتهای غریب  سرانجام منهم بال گشودم تا نیمه ها با او رفتم ، او میان راه واماند وخسته بر زمین فرود آمد اما من همچنان به پروازم ادامه دادم ، از بالای کوهها سر بفلک کشیده اورامینگریستم گویی پر پروازش شکسته بود.
بر صخره ام فرود آمدم همان صخره استوار  وبه این دنیای عبوس مینگریستم آزادگی را به چه قیمیت باید خرید ؟ من به شهامت خریدم  وبرخاکی که دران براده های شیشه ای برق میزدند مینگریستم بخیال آنکه خورشید درخشان درآنجا لانه کرده است ، 
پروازم نیمه تمام ماند ، چه آرزویی در دل داشتم که روزی بر سر زمینم بوسه خواهم زد واورا که مرا بسوی خاک کشید.
امروز دوباره صدای رویش برگهای خودم را میشنوم ، نه ، من زرد نخواهم شد ؛ سبز سبز باقی میمانم  وزمین را زیر پاهای خود احساس میکنم نه بر چهار پایه های لعنتی .
آنکه میگوید : دوسست دارم تنها آواز میخواند اوتنها همین ترانه را میتواند تکرار کند آوازش غمگین ، ومنکه پرواز میکنم خود گوش سپرده به آواز قناریهای در قفس بی آنکه با آنها هم آواز باشم  ، 
ایکاش عشق زبان داشت ، زبانی زیباتر.
پایان 
ثریا ایرانمنش . جمعه / 2 جولای دوهزار پانزده میلادی / تیرماه 1394 شمسی !