جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۲

بی خانه

مسافری خسته ام ، زمین خودرا کشت  وآبیاری کردم سه چهار نسل از من جلو تر  ودوسه نسل جلوی من روی زمین زندگی کرده عده ای رفته اند وبسیاری مانده و به زندگی ادامه میدهند .

امروز دیگر  بذر تمام شده   خانه وزمین منهم گم شده ویا با خاک یکسان گردیده، بانکها آمدند وبهر های بانکی وزمینها تکه تکه شدند ویا بر باد رفتند ، حال امروز روبروی دیوار بلندی ایستاده ام ، بی هیچ سقفی ، ظاهرا باید ساکن باشم اما هنوز روی لبه صندلی کج وکوله میشوم ، بلی بیزنس بیزنس است ودراین نمایش شور انگیز دراین دنیای بیرحم ، این دولتها هستند که این دنیای مارا یا ویران میسازند ویا اگر میلشان کشید آبادکرده وبهبود میبخشند.

دیگر کسی نیست تا مانند سابق زمین را آبیاری کند ، گندم بکارد ونان بپزد کارخانه ها با سپوس وخاک اره این کاررا برای ما آسان ساخته اند همه چیز درچهار چوب یک کنترل شدید قرار  دارد . بایدمردمانی را نگاه داشت که خانه ندارند برعکس آنهاییکه خانه دارند دراین سر زمینها ساکنندوبه بی خانمانها میگویند

بر گردید بخانه خود ، دزدان را وارد میکنند وخود دوباره سازنده میشوند وما....

سکوت ، سکوت ، اینجا خانه من نیست ثریا.

میان پرده

مست مستم ، مشکن قدر خود ای  پنجه غم . من به میخانه ام "امروز " تو برو جای دگر !     هدیه

هوا آفتابی گرم ودلپذیر ، روی تقویم جلوی رویم که سی ویکم ماه می را نشان میدهد حضرت مریم به همراه حضر ت یوسف وعیسی مسیح که هفت ساله است ایستاده اند ، به آنها احترام میگذارم .

هنوز باقیمانده خاطرات انبوه در  میان کاغذ های پراکنده این سوو آنسو خاک میخورند ومن دراین غصه ام که آنچه ر ا در  " یوتیوپ " خود ذخیره کر ده ام بر باد رفت ! گویی میخواهند تاریخ را از ذهن ما به زدایند ، تاریخ ا از   زمان صفویه شر وع شده وبه این جنابان ختم میشود ؟! .

لیوانی آبجوی خنک به همراه یک سیگار  کهنه غم را ازدلم کمی !!! زدود ؟ میل داشتم آهنگی گوش کنم ، اما ، نه ، خبری نیست ، همه برباد رفته اند حتی ربنای جناب شجریان که الان نمیدانم درکدام گوشه دنیا درانتظاراست ؟!

چه روزهای خوبی داشتیم ، چه آهنگهای خوبی را ضبط کردیم الان آنها دردست چه کسانی ویران شده اند ، گلهایی رنگارگ ، گلچین هفته ، اما تار" فلانی | همه جا مانند همان ضریات طبل بر مغز همه کوبیده میشود ، تارهم از زمان صفوفیه !!! به ایران رسیده است ؟ لابد از ترکها ؟ نه؟

اشعار شعرای قدیم وجدید الان تنها شاعر ما اخوان ثالث است !!! سهراب سپهری هم گم شد فروغ هم از تار یخ شعرای ایران پاک شد ، ربنای ذبیحی کلماتش عوض شد وکمی رنگ وبوی سیاسی گرفت .

ومن هنوز قیافه آن مردی ر ا که ساطور  وقمه به دست وسط خیابان درروز  روشن سر  یک جوان بیگناه را میبرید از یاد نبرده ام گویی بوی خون او بمشام منهم میرسد .

  بما چه که دولتها با هم سر ستیز دارند گناه ما چیست ؟

این پیامبران همه ساخته وپر داخته دست همان جنابان میباشند چرا مسیح قربانی  شد برای بشر یت من مبلغ نیستم اما سئوال میکنم چرا ؟ وبشریت چه  ار مغانی برا ی همنوع خود آورد غیراز خون وخون ریزی وجنگ وایجاد زراد خانه ها که مانند همان مسلسل کار میکنند

برگردیم به زند گی بی آینده ورو به زوال خو وفریب که ماهم خوشبختیم .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 31 5/ 13

پنجشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۲

ص. 30

 نور خورشیدم ، زامداد خس وخاشاک فارغم / نیستم آتش تا که هرخاری مرا رعنا کند .....؟

دستگیری او ....

آنروز ظهر تا ساعت چهار درخانه مادر بانتظار نشستیم ، خبری از او نشد ، به محل کارش تلفن کردم ، یکی از همکارانش گفت :

نمیدانم ساعت ده صبح دونفر مرد آمدند ، کمی با هم گفتگو کردند وهر سه رفتند ، رفتند ؟ بی آنکه به دفتر کارگزینی اطلاع بدهند ؟ گفت ، گویا اطلاع داده است موقع عصر بخانه برگشتم ، نمیدانستم با کی وبه کجا رفته ، این روزها کمتر بکار یکدیگر کار داشتیم ، از روزیکه بمن گفت ؛ تنها دهاتیها ملافه را به لحاف میدوزند وتو یک دهاتی بیشتر نیستی ، دیگر تکلیفم را با او روشن کردم خوب میروم ، اگر چه جهنم باشد ، با اینهمه تحقیر دیگر ماندن فایده ندارد بگذار یک زن فرنگی مآب بگیرد تا مانند خودش زندگی را بسازند .

ساعت هشت شب بود که خانم صاحبخانه بمن اطلاع داد که مردی تلفن کرده وترا میخواهد ، بسرعت خودمرا به طبقه بالا رساندم ، صدای یک مرد غریبه خشک وچکشی ، گفت :

خانم شین ، بله خودم هستم ، متاسفم شوهر شما بازداشت شده وگوشی را گذاشت مانند چوب خشک کنار تلفن نشستم ، حال حتما به دنبال منهم خواهند آمد ومرا هم خواهند برد ؟ .

بسرعت پایین آمدم ، بیشتر کتابهارا وآنچه را که متعلق با وبود درون یک چمدان ریختم ودر یکی از سوراخهای جای هیزم در آشپزخانه زیر بطر یهای خالی مشروب پنهان ساختم ، همه تنم میلرزید ، نیم ساعت بعد مادر ش تلفن کرد وگفت :

هرچه میگم ساکت باش او را گرفتند با کسی حرف نزن جایی هم نرو تا بعد واین اولین وآخرین گفتگوی تلفنی من با آن زن بود .

خانم صاحبخانه مبهوت بمن نگاه میکرد گویا رنگم بشدت پریده بود بیچاره زن گمان برد که همسرم مرده ، فورا رفت برایم آب وقند آورد وشوهرش را صدا کرد تا واقعیت را بدانند .

گفتم چیزی نیست ، ناگهان به سفر رفته بی خبر وحال مادرش میپرسید آیا من میدانم ؟ چگونه توانستم این دروغ را سرهم کنم ؟ نمیدانم . تمام شب درانتظار این بودم که به دنبال من  آمده مرا هم باخود ببرند .

فردای آنروز یک اتومبیل جیپ روباز با چند سر باز جلوی درخانه ایستاد وبشدت درب را با مشت میکوبیدند ، فورا درب ر ا باز کر دم دونفر از آنها با تنفگ جلوی در ایستادند وچهار نفر آنها داخل شدند وخانه را زیر  روکردند خانم وآقای صاحبخانه روی پلکان نگران وحیر ت زده ایستاده بودند ، یکی از آنها به درون آشپزخانه رفت وبا غنداقه تفنگ همه چیز را بهم ریخت سرش را درون همان سوراخی کرد که من چمدان را پنهان کرده بودم ، همه شیشه هارا بهم زد وگفت :

خوب مینوشید ، گفتم فراموش کردم که شیشه هارا به مغازه برگردانم خوشبختانه آن سوراخها زیاد تراز معمول گود بودند دریکی از آنها دیگ وسیخ وسه پایه ودرون یک دیگر هیزم ، او بیشتر هیزم هارا زیر روکرد و سپس سری به همه اطاقها زدند ورفتند .

خانم صاحبخانه به کنار من آمد وگفت چی شده ، ماجرا گفتم ، سخت عصبانی شد وگفت چرا ازروزاول بمن نگفتید حال خواهش میکنم خانه را خالی کنید ما حوصله درگیری نداریم .

گفتم : چشم ، اطاعت میکنم دراولین فرصت خانه را خالی کرده ومیروم ، به خانه مادرم زنگ زدم ، گفت اینجاها پیدایت نشود  "اقا "سخت عصبانی است وبمن گفته اگر دخترت را میخواهی به دنبالش برو اما او حق ندارد باینجا بیاید  همه درها به رویم بسته بودند ودرانتظار فردا نشستم بی آنکه لقمه ای غذا خورده باشم . بقیه دارد..............

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/

 

ص.28

سیاست انگلیسی ؟!

" یک توضیح لازم : میل ندارم نام اشخاص را ببرم عده ای از دنیا رفته اند وعده ای هم مانند خود او با زندگی ومرگ جدال میکنند ، آنچه را که ذهنم یاری میکند روی صفحه میاورم ، ودرنهایت آنکه باید بگویم  این خود بینان که آنهمه لاف وگزاف میزدند هیچکدام آن " گاو اخته نبودند " این نرگوساله ای که مردانگی تازه  اش را میخواست درچراگاهی رها کند از بخت بد من سر راهش قرار  گر فتم ، این جوانان روشنفکر نما که میل داشتند پشت بر  بورژاوی های شهرستانی آن سر زمین بکنند خود در نیمه راه قیمه میشدند آبهای ناشناخته ای که لبریز از لجن بود ومیخواستند درآن به شنا بپردازند ودیگران را نیر  با خود به آن لجن زار ببرند وچون زنبورهای یک کندو به دورادبیات دور دست میچرخیدند واصرار داشتند که زهر آنرا بنام شهد بکا م دیگر ان نیر  بریزند درعین حال هر کدام گوشه یک کاسه پر  وپیمان را گرفته بودند ومیخوردند وسیر هم نمیشدند برایشان همه چیز  درآنسوی آبهای سرد بود وسپس قاره امریکا را انتخاب می کردند ! واین نوجوان درتاریکی به دنبال شمع نورانی میگشت کور مال کور مال میل داشت به همه چیز خیلی زود دست بیاندازد وبرای ویران ساختن دیگران ، هیچ ابایی نداشت . هر تهمت ناروایی وهر زخم زبانی وهر  کشیده ای دربناگوش وریختن مشروب درون لیوان به صورت طرف مقابلش برایش یکنوع قهرمانی بودو درانتظار دوئل مینشت !.

--------------------------------------------------------ثریا------

مسئله بچه دار شدن  تقریبا بین ما حل شده بود ، او میلی به پدر شدن نداشت وتز او همیشه این بود که :

انگلیسی ها اول خانه دارند ، بعد اتومبیل وسپس پس انداز ودست آخر بچه ! بنا براین با این حقوق چندر قاز ما واینهمه مشگلات هیچگاه من نخواهم توانست طعم مادری را بچشم .

ما که انگلیسی نبودیم ، طرز زندگی آنها بما مربوط نمیشود ! اکثر زنان ایرانی همیشه درآرزوی مادر بودن میسوختند خود من از بچگی مادر بودم عروسکهایم همه فرزندانم بودند ، خوب ، تکلیف روشن بود .

هفته بعد رسما بمن گفت که باید از هم جدا شویم من زنی نیستم که لیاقت !!! آن مرد بزرگ را داشته باشم ، وزنی نیستم که بتوانم نردبان ترقی او باشم یک زن "اومل" خجالتی تو سری خور که میبایست کتک هم بخورم ، بی سواد وبی تمدن ! تنها با یک چهره زیبا ویک صدای مطبوع وکمی احساس که نمیتوان همسر چنین بزرگوار ی بود.

فردای آنروز که این حرف را شنیدم ودرچهره اش تصمیم قاطع را دیدم به هنگام مرتب کردن تختخواب ، رو به آسمان کردم وگفتم :

پرودگارا ، من بتو ایمان کامل دارم ، مرا با برگه طلاق به آن خانه لعنتی برنگردان ، خودت مرا بیوه کن وهر صلاحی که میدانی ، زیادی خسته ام خیلی خسته شدم کار را بتو واگذار میکنم .

لباس پوشیدم وعازم رفتن به سر کارم شدم ناهار قرار بود برای آخرین بار درکنار مادرم بخوریم وباو بگویم که میخواهیم از یکدیگر جدا شویم . بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 29/5/13

چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۲

ص.27

بقیه خانه ........

خالم بد بود بدتراز آنچه که فکرش را میکردم ، اگر جایی را پیدا نمیکردم که بنشینم بطور قطع روی زمین پهن میشدم ، خوشبختانه درکنار یک پیانوی سیاه بزرگی یک مبلی را پیدا کردم وخودم را روی آن انداختم ، شام حاضر بود وهمه مانند یک گله بسوی میز بزرگ شام هجوم بردند ، من روی همان مبل نشستم ، جایم خوب بود ، تشنه ام بود ، کسی اهمیتی نمیداد که من آنجا نشسته ام ، پیشخد متها در حال دو اینطرف وآنطرف میرفتند ، عده ای بسبک سیک ها با دستار سفید وسیاه وبقیه همان شلوار وجلیقه معمولی خودرا پوشیده بودند  چند نفری هم با پیراهن سفید وکت وشلوار وپاپیون مشغول پذیرایی بودند، آخ کاش میشد پنجره هارا باز میکردند ، کاش میشد خودم را به خیابان میر ساندم اما  موقع آمدن از فرط هیجان نمیدانستم از چند راهرو عبور کردیم ؛ سو سوی  چراغی را از شیشه یک پنجره میدیدم اما قدرت بلند شدن نداشتم .

نمیدانم چند ساعت باین حال بودم تا اینکه دیدم عده ای به اطاق ریختند ومشغوال ایجاد یک جایگاه برای سخن رانی جناب سفیر شدند ، جایگاه درست مقابل من قرار داشت ، کم کم میهمانان برمیگشتند زنان زیبای هندی با ساری های ابریشمی والنگوهای طلاییشان وگردنبند های مروارید وطلا وسنجاقهای با اشکال طاووس وپرنده که به میان موهای انبوهشان فرو برده بودند ، عکاسان مشغول عکسبرداری بودند وفلاش دور بینها مرتب برق میزدند ، بحال من هیچ تاثیری نداشت آرزو میکر دم هر  چه زودتر  بخانه بر گردم .

همسرم را دیدم که بادو گیلاس مشروب بسوی من میاید ، آوف ، نه ، بیشتر نه پرسید کدام جهنمی پنهان شده بودی؟ بلند شد سفیر میخواهد سخن رانی کند ، من دستم را به بازوی او تکیه دادم ودرجلوی جایگاه ایستادیم ، جناب سفیر گیلاسی دردست داشت ، آه که چه سخن رانی طولانی ، به زبان انگلیسی سلیس وگاهی هندی وچند لغت هم فارسی وازاینکه در سر زمین ما تا چه حد باو وخانواده اش خوش گذشته وما ایرانیان چه مردمان میهمان نواز !!!! ودوست داشتنی هستیم گیلاسش را بلند کرد وگفت بسلامتی فلان وبهمان و.....بسلامتی همسر زیبا وتودل بروی مستر شین که از دوستان خوب منند وامیدوارم این رابطه هیچگاه قطع نشود ، همسرم دست مرا بلند کرد تا گیلاسم را به نشانی سلامتی بالا بیاندازم ، تنها بیاد دارم که گفتم :

میشود از جناب مستر "تی" خواهش کنی مارا به فرودگاه مهرآباد برساند تا در  رستوران شبانه روزی آن من یک قهوه ترک بخورم بلکه حالم .....ودیگر چیزی نفهمیدم روی زمین پهن شده بودم .

وای چه آبرو ریزی ، من هیچگاه آدم نخواهم شد ، نه، صدای مادرم را از دودستها میشنیدم که میگفت ، این مرتیکه بیغرت نتوانست جلوی ترا بگیرد آه ...مادر ، تو کجایی ؟ من کجا هستم ؟ بیست وچهار ساعت گویا درحال بیهوشی بوده ام دکتری آمده ورفته بود وگویا آمپولی هم بمن تزریق شده بود وهمسرم به مادرم تلفن کرده ، که بخانه ما بیاید تا ازمن پر ستاری کند خونریزی شدیدی بمن دست داده بود.

بقیه دارد.......                                    ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 27 5/13

 

سه‌شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۲

صفحه 26

خانه سفیر !

او شبها خیلی دیر بخانه بر میگشت ، بیشتر اوقات نزدیکهای صبح بود که خودش را از دیوار مانند یک دزد  به روی چمن حیاط خانه میانداخت واین صدا باعث میشد که همه چراغهای بالا روشن شوند وصاحبخانه بپرسد چه کسی است ؟ درحالیکه بوضوح میدانست این مرد شبگرد وهوسران همسر من است  که میل دارد شیره زندگی را هرچه زودتر سر بکشد مبادا دوباره به سیاهچال بیفتد .

شبی بمن گفت از طریق  "میم .ت " که رایزن فرهنگی ایر ان در هند است  با سفیر هند آشنا شده وسفیر میل دارد که زبان فارسی را فرا بگیرد من فکر کردم برای کمک خرج خانه هفته ای سه شب به خانه سفیر بروم وباو درس فارسی بدهم ، مانند همیشه ساده لوحانه حرفهای اورا باور کردم در حالیکه ابدا زبان فارسی مطرح نبود زبان عشق وشب زنده داری ومشروبخوری ورقص با همسر زیبای سفیر که در ساری ابریشمی خود درآغوش او میرقصید واو میتوانست از زیر ساری پشت نرم آن زن زیبارا لمس کند و... رفتن به کاباره ها ونایت کلابها وعشقبازی با زنان رقاصه خارجی دراطاق هتلها ، با خرج سفارت هند.

دوران سفارت سفیر به زودی تمام میشد وشبی  برای گودبادی پارتی  خودهمه روزنامه نگاران وعکاسان وخبرنگاران را دعوت کرده بود طبیعی است که ماهم در صف مدعوین قرار داشتیم ! به دنبال لباسی مناسب بودم ، لباسهای خودم همه آستین بلند ویقه بسته وبقول او " اوملی " بودند ، به ناچار دست به دامن دختر صاحبخانه شدم لباسی نسبتا زیبا از او قرض گرفتم واو موهایم را آرایش داد وکمی مش پودری نیز در لابلای موهای سیاهم پاشید با اندکی توالت چهره ام بکلی عوض شد ، مانند یک ستاره سینما شده بودم !؟  وشنل مخمل اورا نیر قرض کرده وآماده رفتن بودیم ، قرار بود جناب میم .ت. مترجم معروف به دنبال ما بیاید او شاهد عقد ما هم بود وخودش را قیم من میدانست !! هنگامیکه با فولکس واگن قورباغه ای قدیمی اش رسید ناگهان چشمش بمن افتاد وگفت :

آه ، چه کسی میتواند اینهمه زیبایی را تحمل کند ؟ من سرخ شدم وسرم را پایین انداختم ، جناب همسرم از این کموپلیمان بسیار شاد شد!وکمی چهره اخم آلودش را ازهم گشود ، و......... مهربانتر شد ؟.

در  خانه سفیر میهمانان زیادی بودند همه به رقص پایکوبی مشغول و سینی های مملواز غذاهای گوناگون هندی در دست پیشخدمتها دور میچرخید ، لیوانهای کریستال پر شده ازمشروبات به رنگهای گوناگون که تا آن روز من آنهارا ندیده بودم  پر وخالی میشدند، یک بار بزرگ درگوشه ای از سالن ایجاد شده وعد ه ای درآنجا مشغول باده گساری بودند ، همسرم گم شد ، من تنها ماندم در دوردستها میان میهیمانان که دورهم میچرخیدند اورا دیدم که یک بانوی زیبای قد بلندرا در آغوش گرفته وگونه به گونه هم میرقصند ! و " این همان زبان فارسی بود " که اینگونه زیبا مانند یک پروانه با ساری ابریشمی والوانش میچرخید .

دراین بین مردی به همراه آقای میم به کنار من آمد  :ایشان ، جناب  .....سفیر هند درایران میبانشد  واوبه زبان انگلیسی گفت :

چه زن زیبایی مستر شین دارد ، میل به مشروب دارید ؟ من چیزی نگفتم تنها سرم را پایین انداختم واو زیر بغل مرا گرفت وبسوی بار برد ، پیشخدمتی رد شد او از سینی غذاها یک اردور برداشت وبه دست من داد آنرا دردهانم گذاشتم وتا اعماق بدنم سوخت ، فورا درخواست کمی آب کردم اما بجای آب مشروبی شیرین بمن تعارف شد ومن حسابی سر حال آمدم ، احساس میکردم گونه هایم سرخ شده وسرم گیج می رود وزیر نگاه آن چشمان حریص داشتم به زمین فرو میرفتم ، سالن از جمعیت موج میزد   لیوانهای رنگا رنگی به دست من داده میشد ومن آنهارا سر میکشیدم ،  بی آنکه بدانم درون آنها چیست ، پیکرم بی حس شده بود نوعی شادمانی وبی قیدی درخود احساس میکردم دلم میخواست به وسط جمعیت بروم وداد بزنم ، برقصم  ، آواز بخوانم وفریاد بکشم ، آهای مردم ، منهم یک انسانم که میتواند حرکت کند  وقادر است دنیارا به زیر فرمانش بکشد ، اما ....همه خیال بود من دردنیایی سیر میکردم که برایم ناشناخته بود سرم گویی روی تنم نبود ، پاهایم قدرت نگهداری مرا نداتشند بوسه های چندش آور آن مرد بو گندو بر گونه هایم داشت حالم را بهم میزد......واز همسر من خبری نبود .

بقیه دارد                                                 ثریا ایرانمنش . اسپانیا. سه شنبه 28