چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۸

where is my hope

دل از گزافه امروز هرزه گویان گداخت

ولی حماسه فردایمان سروده نشد

-------------------------------

چقدر تنهایم ! چقدر تنهایم ! ودراین تنهایی نمیدانم گفته هارا با چه کسی

قسمت کنم ؟ در مجله تایم خواندم که روی آرم ( رای من کجاست ؟

با رنگ سیاه نوشته شده بود که آرزوی من کجاست ) ؟...........

همه دانه هایی را که خیس کرده بودند ، گندید تا دانه دیگری وگندمی

دیگر  ، درمیان این هیاهو نه دستی بود ، نه ترحمی ، ونه راهی برای

گریز حتی آنهائیکه جلو رفتند نتوانستند بهای رنجها وخون خورا بگیرند

ونفهمیدند چه چیزی را به دست خواهند آورد ، سیل سرازیر شد سدی

محکم جلویش ا گرفت چند سوراخ که آب از آن چکه میکند برای یک

سیل دیگر خیلی ناچیز است باید سیل دیگری براه افتد وبطور قطع این

آخری ویرانگر خواهد بود انسانها درمقابل هیچ غرورشان ، جانشان -

آنیده شان را از دست میدهند ساخت وپاختها درپشت پرده انجام میگیرد

قدرتها بهم پیوسته مردان کوچک اندام به پهنای یک دریا سرازیرشدند

با دستهای پر ، چه معجزه ای میتواند این نوار بین دو سر زمین را

همچنان باز نگاه دارد ؟ سرانجام روزی بهم پیوسته میشوند وخلیج گم

میشود ورودخانه به دریا میریزد ، این آرزوهای گمشده چیز زیادی را

طلب نمیکرد تنها ، آزادی اندیشه وپرهیز از فشار وزور ، اما همه -

روسپیان قدرت مفاهیم دیگری برایش قائلند آنها سیاست خودرا به خطر

نمی اندازند اما بگونه ای رفتار خواهند کرد که برای هر سلیقه ای

غذایی تهیه کنند .

امروز انسانها تنها یک حرف میزنند ویک کلام میشنوند ، مرگ !!!

چیزی که تا اعماق جان تو نفوذ میکند باید خودرا انکار کنی  ( من )

وجود ندارد گروه ودسته به همراه نوازندگان دریک صف منظم واین

سر نوشت ملتی است که امروز پرده های قدیمی وکهنه خودرا تکان

میدهد وتنها مشتی خاک به چشمانش فرو میرود - دیگر نباید مزاحم

ارباب شد تبعیدیان ، فراریان ، پناهندگان سیاسی وکسانیکه به هر علتی

در خارج زندگی میکنند افتخارشان این است که در سر زمین میزبان

مردار شوند !!! پلیس مخفی همه جا چشم دارد حتی نزدیکترین کسان

ترا میخرد مردم این روزگار استعداد زیادی در  پرورش افکار خود

بعنوان جاسوس دارند وبه گفته ( گاندی ) شکم گرسنه خدا ندارد .

پایان....................................................

سه‌شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۸

بتو ، نازنین بی مانند

آمدم ، دیدم ، آن سنگ سیاه را

درکنار بلندترین کوههایی که فرو میریخت

آمدم دیدم ،

از دنیای عهد جوانیم دیدار کردم

دیدم او مرده است

او مرده است

واز یاد یاران رفته است

آمدم ، دید م برای دیدن او

راه سخت را برخود هموار کردم

و.....صدایش را شنیدم که میگفت :

بی من چگونه ای ؟

گفتم بی تو غمگینم ، غمگین

بدرود ، این آخری سفر تو بود

بدرود

........................

از آن شب که روح مرا درمیان

آن دریاچه دیدی

آیا از پیکر لذیذم بی نصیب ماندی ؟

در آن سکوت شب ، در شعله شمع

چشمانم میسوخت

درمن توان دیدن پلید یها نبود

آه ... آی جان جانان

تو از حجله شکسته دردها می آمدی

ومن بسوی جنگل بی قانون میرفتم

من و تو دریک نقطه بهم رسیدیم

تو به دنبال جنگ اهریمن بودی

ومن بسوی عفریت پیری میرفتم

که از آن بوی خون بر میخاست

واین آخرین ایستگاه ، وآخرین دیدار ما بود

یاد شبی ، یاد جنون ، یاد مستی

یا دهوشیاری

یاد دریاچه که روح مرا درخود پنهان نمود

وتو به واگن روی ریلها بر گشتی

...........ثریا .اسپانیا

تقدیم به ؛ زنده یاد ، میم .عین

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۸

من.......7

چرا شکست میخوریم ؟ وچر ا چشم به بیرون داریم ؟ آنچه هست ا ز

خود ماست ،

در آن روزها بزرگ منشی ها از یاد رفت سوراخهای موش حلبی آباد

تبدیل به خانه های بزرگ شدند مارها از پرچین ها بسوی گزیدن آدمها

روان شده  انبار پر و.پیمان غذا  ته کشید وهمه چیز جیره بندی شد

درعوض یک نیروی ناتوان وضرب دیده که روحش را فروخته بود

میخواست بقایای غارت شده را جمع آوری کند .

شکارچیان مشغول شکار آـد مها بودند یکی یکی را نشان کرده وآنها

را به دم تیر غیب میفرستا دند ، تکیه ها بر پا شدگریه ها به زاری  /

نشست  وماسونهای پیرفراری وبه ریش کارگران میخندیدند ! .

اعیانهای سابق با صندوقهای پرو پیمانشان از این سوی دنیا به آنسوی

میپریدند وعده ای هم کلام وافکار خودرا درون کلاهایشان پنهان ساخته

به دنبال خانه میگشتند .مسابقات شروع شد همه سرگرم شدند وروح /

مسموم شده وبی فایده ای را بوجود آوردند اصطبلها پراز یابوشدند زنها

به زیر چادر خود برگشتند وسر زنده از اینکه خودرا دوباره یافته اند

زندگی پر تجملی درهتلهای شیک سفرهای دور دراز شکل گرفت همه

به خماری فرو رفتند عده ای هم میخواستند خانه ای ازنو بنا کنند اما از

سقف شروع کردند از یک سقف واژگون .

قهرمانان پیر شدند ماهیچه ها یشان بی رمق شد، خشکید ودر کنج لانه

باستانی خود تبدیل به یک اسکلت گشتند.

گلادیاتورها جای خودرا به دیگری دادند شوالیه ها فرار کردند  وما به

تماشای این سیرک بزرگ مشغول بودیم .

میراث فرهنگی دودستی تقدیم ارتجاع شده بود ما بی سلاح بی پشتیبان

درهیچ جامعه ای جای نداشتیم ، دنیا دردست گردن کلفتها بود.

به دیار ماسونها پناه برده بودیم به گمان اینکه درآنجا امنیتی هست

ویا اینطور خیال میکردیم وتازه در آنجا متوجه حضورهمشهریان

شدیم که با لباس مبدل درخدمت ( سرویس - گ .ب. ) درآمده بودند

همه چیز برایشان فراهم بودخانه هایشان پروپیمان وخودشان خدمتکار

ووظیفه شناس وبرای هرنوع فداکاری حاضر ، درها همه برویشان باز

بوددرحالیکه در سر زمین خود نیز در خدمتگذاری یکه تاز بودند اما

به هنگام جابجایی زودتراز همه به آنها خبر رسید که صندوقهاراحاضر

وآماده کنید وراهی شوید ، اینجا خانه خودتان است نامتان دراینجا ثبت

وخودتان درپرتو وقلمرو پر آوازه پادشاهی بی غروب میتوانید آزادانه

بچرید ، به ظاهر در وضع آنها تغییری حاصل نشده بود همه با فامیل

بی درد وسر گویی خانه جد وآبادی آنهاست  تنها سر زمینشان عوض

شده بود وبه راحتی میتوانستند دست خودرا پنهان نگاه دارند .

.........................................................

 

یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۸

من نوشتم باران ...6

سیاستهای بزرگ واربابان دنیا میخواستند که یک طوفان دیگری را

به جلو بفرستند ،دسته ی سرگرم علف خوردن بودند وبه غیرا ز -

آخورشان چیز دیگری را نمی دیدند بنا براین آنها را به برون راهنمایی

کردند وجایشان را به دسته دیگری دادند ، درهمان زمان عده ای

توانستند صندوق های پر وپیمان را برپشت خود بسته وفرار کنند،

جائیکه زندگی هست ، مرگ هم هست ، خطر هم هست ، نبایدخطر

کرد باید رفت ! عده ای ماندند وریزه های زیر میز را میخوردند ویا

استخوانهای پاک شده وخروده هایی را که بسویشان پرتاب میشد

میگرفتند .

ترجیح میدادند بمانند ، بهتر بود که یک حیوان خانگی باشند تا یک

غریبه دردیاری بیگانه واگر دهانشان به غیراز گرفتن استخوان برای

چیز دیگری باز میشد کوچکترین سهم آنها زندان بود .

و......ما درکجا ایستاده بودیم  زیر پارچه های قدیمی خاک خورده

رمانتیک از مد افتاده در عین حال با ا حساسات واقعی و روح /

استقلال طلب خودمیخواستیم خودرا نجات دهیم .

درخارج به تماشای دلقک هایی نشستیم که با رقص وموسیقی ونمایش

برای یکدیگر به همراه مادینه هایشان داشتند روح مبازره جویشان را

تسکین میدادند ، مبارزه ؟ برای چی ؟ برای کی ؟ عده ای التزام رکاب

را رها کرده  وخسته برگشتند ولگام دیگری را به دهان بستند.

دلقکهای مطبوعاتی  وهنر آموزان ، آتش بیار  معرکه شدند وعده ای

هم هر دو سو را داشتند ، فراموشی بهتر است ، ازخود گریختن واز

بار وظیفه شانه خالی کردن درگوشه ای نشستن وشکم را تاب دادن

وزیر شکم را مالیدن وگاهی هم سری به صفحات روزی نامه ها بزنند

وخودی نشان بدهند که بلی !! ماهم هستیم  در اینجا هستم ، هرگاه مرا

لازم داشتید مانند یک بشقاب  مرا بردارید ............

درون  ، هجوم به سوی دربهای خروجی  وبسته شدن درها ی امید

جهش بسوی تریاک ولذت ، زن وفراموشی وگریز از همه چیز و

همه کس .

همه چیز رو به فنا میرفت رو به تباهی  وگروهی که زندگیشان در

میان شپشها وساس ها وروسپیان که دست مایه زندگیشان بود برای

بدبختی جامعه روی کار آمدند واولین دشنام را حواله دنیایی کردند

که بازوی ناتوان  آنهارا گرفتنه وبر تخت شاهی نشانده بود........

..........................................................

شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۸

یادداشتهای پراکنده

آن کسی را که دوست داری  ، روزی فرا خواهد رسید که در آن روز

بتو کینه میورزد وتو نیز باو کینه خواهی داشت ، یکنوع بیزاری ،

حضور تو باعث رنجش او خواهد بود اما آنرا از تو پنهان میکند ، تا

کی ؟ تاروزی که رسما به تو ابلاغ کند که : برو از توبیزارم ، ماندن

وپافشاری فایده ای ندارد ، دیگری روبرویت ایستاده  جوانتر ، زنده تر

سالم تر  وبا او جلوی تو میرقصد وجای ترا باو میدهد ..........

بدی کردن درحق کسی که دوست میدارد .

.........

من احتیاجی به گواهی جامعه نداشتم  تا از تو جدا شوم قانون خودم

را باجرا درآوردم  وجدا شدم بی آنکه برگهای قانونی دردستم باشد

چرا که دیگر میلی نداشتم اسیر روباه دیگری شوم .

..........

هنگامیکه به خانه ات آمدم چیز زیادی باخود نداشتم وخوشحالم که

امروز هم چیزی باخود برنداشته ام .

..........

هیچ آلودگی در دل من نیست که آنرا تف کنم بسیاری از زنان امروزی

از گفتن رسوائیهای خود لذت میبرند مانند کسی که لباسهای چرک را

در جوی شهر  بشوید  وآنهارا روی طناب زیر آفتاب خشک کند .

..........

جلوی آینه می ایستی وبه خودت لبخند میزنی با وقار وزیبائی پژمرده

ولوندی  های که زیر پوست امروزیت پنهان شده است خیال میکنی

دنیا ومردم آن سر سوزنی به آن اعتنا دارند ؟

.............

عادت به میخوارگی داشت  به عالی بودن آن زهری که درکامش

میریخت چندان حساس نبود همان میخوارگی کارگران معدن وباربران

که شرابهای ارزان را به همان خوبی مینوشند که باررا بردوش میبرند

اما نبوغی داشت وحافظه ای تیز ، تخمیرآن می آنچنان بود که فردایش

میتوانست به کارش ادامه دهد وشبهایش را با چشم بسته به صبح برساند

هوسهایش نیز مجال پیدا میکردند تا با بخار مستی آمیخته اورا  ارضا

کنند.

.......... ثریا. اسپانیا

جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۸

روز اول

میخواهم فرار کنم ، به کجا؟  اشتهایم برای این آزادی ساخته نشده

است  درحال حاضر با اکراه به آن مینگرم  ، هیچ چیز نمانده ، هیچ

روحی وهیچ اندیشه ای ، زندگی تنها با مشت ولگد پیش میرود،

میخواهم به یک جزیره پناه ببرم که خبری از هیچ بنی بشری نباشد

راستی، آن زنده های واقعی کجا هستند ؟ آن مردان زنده با آن افکار

پاکشان ، دیگر میلی ندارم دراین جنگل گردش کنم امروز در

چار دیواری اندیشه های خودم زندانیم گویا دچار وهم فردگرایی

شده ام ، هیچ روشنایی را نمیبینم حتی درآسمان هم نورها قلابی

وبی ا صالتند با اینهمه باید زیر آن نفس کشید همه چیز زور است

تنها عشق میتوانست ترا ودار کند که بخودت دروغ نگویی این عشق

هم فنا شد حال نه خودم قادرم به تنهایی بالا بروم ونه میتوانم دست

دیگری را بگیرم و اورا بالا بکشم .

داشتم مینوشتم حال دیگر میل ندارم زندگی را مانند یک سفره جلوی

چشم همه پهن کنم چه بسا بسیاری از مردم از اینکه زندگیشان را برملا

میسازند یک لذت نهفته ایرا درخود احساس میکنند ، اما من خسته ام

کجا میخواهی بروی ؟

نمیدانم به یک جزیره ، جایی که دیگر روی کسی را نبینم ، همین

...........جمعه اول  ژانویه  دوهزاو ده