یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۸

من نوشتم باران ...6

سیاستهای بزرگ واربابان دنیا میخواستند که یک طوفان دیگری را

به جلو بفرستند ،دسته ی سرگرم علف خوردن بودند وبه غیرا ز -

آخورشان چیز دیگری را نمی دیدند بنا براین آنها را به برون راهنمایی

کردند وجایشان را به دسته دیگری دادند ، درهمان زمان عده ای

توانستند صندوق های پر وپیمان را برپشت خود بسته وفرار کنند،

جائیکه زندگی هست ، مرگ هم هست ، خطر هم هست ، نبایدخطر

کرد باید رفت ! عده ای ماندند وریزه های زیر میز را میخوردند ویا

استخوانهای پاک شده وخروده هایی را که بسویشان پرتاب میشد

میگرفتند .

ترجیح میدادند بمانند ، بهتر بود که یک حیوان خانگی باشند تا یک

غریبه دردیاری بیگانه واگر دهانشان به غیراز گرفتن استخوان برای

چیز دیگری باز میشد کوچکترین سهم آنها زندان بود .

و......ما درکجا ایستاده بودیم  زیر پارچه های قدیمی خاک خورده

رمانتیک از مد افتاده در عین حال با ا حساسات واقعی و روح /

استقلال طلب خودمیخواستیم خودرا نجات دهیم .

درخارج به تماشای دلقک هایی نشستیم که با رقص وموسیقی ونمایش

برای یکدیگر به همراه مادینه هایشان داشتند روح مبازره جویشان را

تسکین میدادند ، مبارزه ؟ برای چی ؟ برای کی ؟ عده ای التزام رکاب

را رها کرده  وخسته برگشتند ولگام دیگری را به دهان بستند.

دلقکهای مطبوعاتی  وهنر آموزان ، آتش بیار  معرکه شدند وعده ای

هم هر دو سو را داشتند ، فراموشی بهتر است ، ازخود گریختن واز

بار وظیفه شانه خالی کردن درگوشه ای نشستن وشکم را تاب دادن

وزیر شکم را مالیدن وگاهی هم سری به صفحات روزی نامه ها بزنند

وخودی نشان بدهند که بلی !! ماهم هستیم  در اینجا هستم ، هرگاه مرا

لازم داشتید مانند یک بشقاب  مرا بردارید ............

درون  ، هجوم به سوی دربهای خروجی  وبسته شدن درها ی امید

جهش بسوی تریاک ولذت ، زن وفراموشی وگریز از همه چیز و

همه کس .

همه چیز رو به فنا میرفت رو به تباهی  وگروهی که زندگیشان در

میان شپشها وساس ها وروسپیان که دست مایه زندگیشان بود برای

بدبختی جامعه روی کار آمدند واولین دشنام را حواله دنیایی کردند

که بازوی ناتوان  آنهارا گرفتنه وبر تخت شاهی نشانده بود........

..........................................................

هیچ نظری موجود نیست: