آمدم ، دیدم ، آن سنگ سیاه را
درکنار بلندترین کوههایی که فرو میریخت
آمدم دیدم ،
از دنیای عهد جوانیم دیدار کردم
دیدم او مرده است
او مرده است
واز یاد یاران رفته است
آمدم ، دید م برای دیدن او
راه سخت را برخود هموار کردم
و.....صدایش را شنیدم که میگفت :
بی من چگونه ای ؟
گفتم بی تو غمگینم ، غمگین
بدرود ، این آخری سفر تو بود
بدرود
........................
از آن شب که روح مرا درمیان
آن دریاچه دیدی
آیا از پیکر لذیذم بی نصیب ماندی ؟
در آن سکوت شب ، در شعله شمع
چشمانم میسوخت
درمن توان دیدن پلید یها نبود
آه ... آی جان جانان
تو از حجله شکسته دردها می آمدی
ومن بسوی جنگل بی قانون میرفتم
من و تو دریک نقطه بهم رسیدیم
تو به دنبال جنگ اهریمن بودی
ومن بسوی عفریت پیری میرفتم
که از آن بوی خون بر میخاست
واین آخرین ایستگاه ، وآخرین دیدار ما بود
یاد شبی ، یاد جنون ، یاد مستی
یا دهوشیاری
یاد دریاچه که روح مرا درخود پنهان نمود
وتو به واگن روی ریلها بر گشتی
...........ثریا .اسپانیا
تقدیم به ؛ زنده یاد ، میم .عین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر