جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۸

روز اول

میخواهم فرار کنم ، به کجا؟  اشتهایم برای این آزادی ساخته نشده

است  درحال حاضر با اکراه به آن مینگرم  ، هیچ چیز نمانده ، هیچ

روحی وهیچ اندیشه ای ، زندگی تنها با مشت ولگد پیش میرود،

میخواهم به یک جزیره پناه ببرم که خبری از هیچ بنی بشری نباشد

راستی، آن زنده های واقعی کجا هستند ؟ آن مردان زنده با آن افکار

پاکشان ، دیگر میلی ندارم دراین جنگل گردش کنم امروز در

چار دیواری اندیشه های خودم زندانیم گویا دچار وهم فردگرایی

شده ام ، هیچ روشنایی را نمیبینم حتی درآسمان هم نورها قلابی

وبی ا صالتند با اینهمه باید زیر آن نفس کشید همه چیز زور است

تنها عشق میتوانست ترا ودار کند که بخودت دروغ نگویی این عشق

هم فنا شد حال نه خودم قادرم به تنهایی بالا بروم ونه میتوانم دست

دیگری را بگیرم و اورا بالا بکشم .

داشتم مینوشتم حال دیگر میل ندارم زندگی را مانند یک سفره جلوی

چشم همه پهن کنم چه بسا بسیاری از مردم از اینکه زندگیشان را برملا

میسازند یک لذت نهفته ایرا درخود احساس میکنند ، اما من خسته ام

کجا میخواهی بروی ؟

نمیدانم به یک جزیره ، جایی که دیگر روی کسی را نبینم ، همین

...........جمعه اول  ژانویه  دوهزاو ده

هیچ نظری موجود نیست: