پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۸

قسمت سوم وپایان

کم کم داشت جو عوض میشد ،همه چیز دگرگون شده بود سیل لباسهای

مزونهای معروف در همه بوتیکها بچشم میخورد وبه تن همه بود ،

تورهای مسافرتی راه افتادند وهمه را به فرنگ میبردند تا آنها بتوانند

درفرنگ لباس بخرند وکیف وکفش فرنگی آنهم از نوع پلاستیکی آنرا

در میهمانیها به نمایش بگذارند .

من به فروشگاه نساجی مازندران ، یا فروشگاه مقدم ویا حریر چالوس

چسپیده بودم واز این فروشگاهها پارچه میخریدم وگاهی خودم لباسها ی

دخترها را نیز میدوختم ، البته با ریش خند وطعنه اطرافیانم نیز روبرو

بودم !!! من از برده بودن مارکهای معروف بیزار وخیلی کم از آنها

استفاده میکردم ، همه شیک شده بودن وآلا مد من در مقابل هجوم این

سیل مبتوانستم بایستم وبرایم مهم نبود اگر یک لباس را چند بار مجبور

بودم بپوشم ، من با آنکه در قسمت نسیبتا مرفع خانواده های ایرانی

زندگی میکردم اما بیشتر هوش وحواسم وفکرم به سرزمین وشکوفایی

آن بود ، نوع دیگری به دنیای اطرافم مینگیریستم وخیال میکردم که

ایران ، مانند غنچه ای شکفته دارد باز میشود ، نمیدانستم که هجوم

ملخ های آدمخوار اورا از پای میاندازد ، آنروزها درسرم هزاران

آرزو بود.کم کم بوی بدی به مشامم میخورد همشیره های همسرم

که همه بی چادر ومدرن بودند ناگهان راهی مکه ونجف وکربلا

شدند وچادر وچاقچورپوشیدند ونماز وروزه شان ترک نمیشد رادیو تلویزیون ممنوع بود وگوش دادن به موسیقی  نامش لهوو لعب شد

  نماز قفیله وجعفر طیار وذکر آیت ا لکرسی وحدیث کثا ورد زبانشان بود

وگفتار وسخنان امام صادق برایشان حکم آیه خداوندی را داشت

یک آخوند مکلا پیدا شد وشریعتی تازه بنا نهاد ومساجد وتکایا محل

تجمع پیروان این مکتب جدید وایده ولوژی من دراوردی شد

ملاها در روی منبر  علنا رژیم شاهی را محکوم میکردند وزنان ومردان

بی سوادی که عرق وطن پرستی هم درآنها نبود  سخنان آنهار ا مانند برگ زر با خود به همه جا میبردند

دوره های زنانه تبدیل به دوره های قرائت قران شد ومعلمین قرائتی ازعراق وارد شدند وبه خانمها درس قران میدادند ودوره های سفره بی بی زبیده وبی بی رقیه وسایر بی بی هاییکه من نمیشناختم وآن

جناب آخوند فکلی در لندن در اثر مصرف زیاد مواد به ایست قلبی

جان داد ومرگ  اورا به ساوواک وحکومت خفقان آور شاهی  نسبت

دادند اوشد اولین شهید راه اسلام ناب محمدی وره آ ورد همین دسته

ذکر شده دربالا.

همه چیز عوض شد مدیر عامل فروشگاه فردوسی هم عوض شد مردی آمد با یک ته ریش وعینکی ضخیم با شلوار پیژامه ودمبپایی

وقرانی که روی میزش بود ورختخوابی درگوشه آن اطاق مجلل

که روز ی پذیرای آدمهای باکلاسی نظیر خانم وثوق وخانم تیمورتاش

وآقای هویدا وسایر نام آوران بود او بر صندلی چرمی نمینشست بلکه روی رختخوابش مینشست وپرونده سازی میکرد عده ای را به زندان

فرستاد تعد اد ی را خلع مال وحقوق ومزایا کرد وآنها را روانه بیرو نمود

وبقیه همه که بوی الله اکبر را شنیده بودند فورا یک روسری روی سرشان

انداختند ویک تسبیح ویک انگشتر نقره مزین به نگین عقیق وباو تعظیم کردند  آنها ماندگار شدند البته این جناب هم  سهمی از انقلاب نبرد

تنها با مقداری پول راهی لندن شد وچند سال پیش به لقااله پیوست.

فروشگاه بتهوون به |آتش کشیده شد ، طالار رودکی بسته شد آرشیو

نوارهای بهترین نوازندگان وخوانندگان وشعرا یا سوخت ویا گم شد

موسیقی حرام وقصرها غارت تابلوهای اصیل وزیبا درخیابانها به

دست مشتی دوره گرد به قیمت نازلی بفروش رفت وآنهائیکه در این

گرد باد مانند خاشاک روی آب بالا آمده بودند آنهارا خریدند وزینت

بخش اطاقهایشا ن کردند وگفتند که متعلق به اجداد فامیل است .

بوی خون بوی کشتار بوی نامردمی بوی نانجیبی بو ی بد بیرحمی بوی اها نت و توهین به شعور انسانی رواج یافت

فروشگاه فردوسی یتیم وبی کس وکار  آنجا نظاره گر بود

اینها را برای تو مینویسم پسرم  که بدانی ما دیگر هیچگاه صاحب آن

چیزی که بودیم نخواهیم شد دیگر آن سرزمین بما تعلق ندارد حتی

جزیی از سنگریزه های او هم نخواهیم شد دیگر حتی تکه زمینی که

مارا دران به گور بسپارند درآن دیار نداریم  وتنها خانه ای را که

داشتیم وامید ما بودهنرمندان قسم خورده اطلاعاتی رژیم  آنرا بالاکشیدند

هرچه را داشتیم از ما گرفتند اگر بر فرض محال هم این قوم

ریشه کن شود قوم دیگری در پشت درهای بسته بانتظار ایستاده

است تا دوباره مارا به اردوی کار بفرستد از ما دیگر گذشت

آنهائیکه دانستند وتوانستند پولها را بغل بغل  به خارج آوردند ودرخانه)

های قصر مانندشان آسوده زندگی میکنند نه پسرم

تو درهمان اطاق کوچکت با درهایت بمان ومنهم درهمین گوشه زیر

این آفتاب سوزان با خاطرات خوب گذشته ونشخوار آنها میسازم

دیگر کسی از ما نمانده ، همه رفتند ، هرکه را که میشناختیم ویا دوست

داشتیم رفت وما تنها ماندیم 

فردوسی در نیشابور ایستاده ونظاره گراست حافظ تنها مانده  شیخ اجل

سعدی چندی آمد ورفت  مولانا ترکی وافغانی شدوخوب دیگر چیزی نمانده است

قسمت دورم ، از یاددا......

من تاریخ نمینویسم ، تنها اشاره ای به گذشته ها دارم

در همان حال که اداره امنیت وااطلاعات کشور ویا بقول دیگران !

ساواک مخوف !! در پی توده ای ها بود ، از میان آنها _ سکت _

دیگری ظهور کرد بنام مجاهدین خلق ، آنها جوانتر ، پیشرفته ترو

استعداد زیادی در جلب جوانان بطرف خود داشتند ، کسی نمیدانست

که از کجا تغذیه میشوند یک شکل نوظهور بنام مارکسیست اسلامی

وبقول شاه فقید پیوناد سرخ وسیاه قربانیان آنها اکثر ا جوانان بودند

که وضع مالی خوبی هم داشتند ؟ هر روز بر تعداد آنها افزوده میشد

همه جا ریشه کرده بودند در دانشگا ها ، مساجد، تکیه ها وخیابانها

یک جعبه جادوی جدید برای جوانان سرگشته که هنوزنمیدانستند و

نمیتوانستند جو اطراف خودرا احساس کنند واین سازمان آنها را

سرگر م میکرد با شبهای شعر ، اشعار رمزی وپنهانی ، شبنامه ها ودر

خارج تشکیل کنفدراسیون دانشجویی ، دانشجویانی که به خرج دولت

ایران برای تحصیل به خارج رفته بودند ! وهیچکس گمان نمیبرد که

ناگهان هیولایی بنام جمهوری اسلامی با عقاید پس رفته وعصر هجر

ظهور کند واولین خوراکش هم همین جوانان فریب خورده باشد.

انشعاب ، بین آنها ، جدایی ، خلقی ، مائویستی ، چینی ، ژاپونی

روسی ،..... اما از ایرانی خبری نبود ، ایرانی امل وعقب افتاده

بود!!!!.

آنها آمدند ومغزهارا شستشو دادند ، هنرمندانی که از دربار شاه تغذیه

شده وبه همه جا رسیده بودند آنها نیز جذب این جماعت تازه وارد

شدند ، معلوم نبود چه قدرتی پشت سر آنهاست واز  کجا تغذیه میشوند

جوانان به آموزش های چریکی پرداختند ورو به روی هموطن خود

ایستاد ند وبه رویش تیر شلیک کردند ، این سکت خطرناکتر از همه

بودودرهمه جا ریشه دوانیده ودر هر حرکتی و جنبشی حضورش را

به نحوی اعلام میداشت .

آنها نیز مانند پدر آوارگان فلسطینی  ساخته وپرداخته دستهای نامرئی

بودند که دولتهای بزرگ برای نابودی سرزمینها به آنها احتیاج دارند

نمیدانم تو سگهای جنگ را خوانده ای ؟ یانه ! حتما خواندی .

دنیا به سگهای درنده وقوی احتیاج دارد تا درمواقع بخصوصی از

آنها بهره ببرد ، عده ای مزدور ، عده ای جاه طلب ویا گرسنه .

پول نفت سرازیر شد ، همه اعیان شدند !! صف خدمتکاران فیلیپینی

در خدمت خانواده های مرفع تشکیل شد ، نه یکی ، نه دوتا ، بلکه

چهارتا ، چهارتا ، البته با اجازه وزارت کار واینکه حقوق آنها با

دلار پرداخت میشد ، اکثر آنها تحصیل کرده ودانشگاه دیده ومسلط به

زبان انگلیسی بودند واین پول نفت به دست کسانی رسید که قبلا بوی

نفت وبنزین را شنیده ودوست داتشند ، سهمشان را گرفتند ورفتند .

و.....من سرگشته نادان ، هنوز درراه فروشگاه بتهوون درمیان مشتی

صفحه موسیقی به دنبال آخرین رویدادهای موسیقی روز بودم !

شجریان تازه آهنگ زیبای _ (پرکن پیاله را ) که از اشعار مرحوم

فریدون مشیری بود ، به بازار عرضه کرده ، تالار رودکی بکار خود

ادامه میداد، اپرای کارمن ، واپرای هنزل وگرتل که من شماها را به

تماشای آن برد م ، شهر قصه بیژن مفید ، مراد برقی ، صمد آقا ،

سرکار استوار ، خانه قمرخانم ، ودایی جان ناپلئون و گوگوش به خانه ها

راه پیداکردند .....دنباله دارد

 

چهارشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۸

یادداشتهای پراکنده

در آن روزگار جوانی ، چنانکه افتد ودانی ! در شهر تهران گلنگ یک

فروشگاه بزرگ را بر زمین زدند ، که با کمک یک شرکت آلمانی و

وزارت دارائی داشت شکل میگرفت ، این فروشگاه که نامش فروشگاه

بزرگ فردوسی بود واقعا نه تنها درایران بلکه درخاور میانه بی همتا

بود ، یک ساختمان چهار طبقه باضافه زیر زمین انبار ودرسه طبقه

آن لوازم برای فروش عرضه میشد وطبقه چهارم اختصاص د اشت به

کادر مدیریت عامل ودفترومعاملات خارجی وحسابداری وکار پردازی

کار گزینی ، آنهائیکه از قبل بو کشیده بودند برای کار دراین فروشگاه

نام نویسی کردند عده ای هم دماغشان را بالا گرفته وفین فین کردند که

دختر یا زن درست وحساب در فروشگاه خارجیها فروشنده نمیشود !!!

درطبقه سوم بوفه بسیار زیبایی قرار داشت که هر روز عصر عده ای

برای خوردن سوسیس آلمانی وکارتوفر سالاد با لباسهای شیک به آنجا

میرفتند ، هنوز نه چاتانوگایی بود ونه کافه تریا های رنگ ووارنگ و

این بوفه پاتوق اهل شعر وادب ووزنان شیک ومردان کراوات زده و

خوشبو ، درگوشه ای هم رستوران قرار داشت که برای کسانیکه میل

داشتند ناهار یا شام بخورند از آنجا استفاده میکردند ، یک بوفه هم مخصوص

کارمندان بود که کارمندان دردو نوبت صبح وعصر برای نیمساعت

میتوانستند آنجا شیر وقهوه ویا چای وشیرینی بخورند ، همه چیز

زیر یک نظم ودیسیپلین عالی قرار داشت وهمه چیز بجای خود بود

مدیر عامل آلمانی ، وروسای قسمت هم آلمانی باهمکاری ایرانیانی

که زبان آلمانی یا انگلیسی میدانستند ،هرچیز زیبا وشیک میشد در

آن فروشگاه پیدا کرد  واز شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا میشد

آلمانیها رفتند ، فروشگاه افتاد به دست ایرانیان ، تا مدتی هم این نظم و

نظافت وجود داشت سپس فروشگاه شد ، یک بازار مکاره وجای دزدان

دلالان وبخر وبفروشها ، عده ای از کارمندان آنجارا ترک کردند عده

ماندند ، جاها عوض شد وبا روی کار آمدن هر دولت جدید ،

اولین تیر فروشگاه را نشانه میگرفت ومدیر عامل جدیدی پیدا

میکرد، طبیعی است که کادرها هم عوض میشدند وآدمهای جدیدی

با پارتی ها!!! به آنجا میامدند رابطه ها بجای ظابطه ها نشست.

در آن روزها همه از یک سازمان اطلاعاتی حرف میزدند بنام

ساواک.اداره امنیت کشور ، طبیعی است که ساوواک آدمهایی

را که میدانست احتیاج شدیدی به پول دارند در استخدام خود

میگرفت وآنهارا به همه جا میفرستاد .

در فروشگته فردوسی در زمان آلمانیها هنوز کسی از ساوواک

چیزی نمیدانست وتنها شرکت زیمنس دستگاه تلفن وبلند گو و

موزیک را نصب کرده که درعین حال مکالمات تلفنی نیز ظبط

میشدند وهر هفته ویا هر آخر شب نوار ظبط شده به دفتر مدیر

عامل ارائه میشد .

کار این سازمان این بود که اعضا حزب منحله توده را زیر نظر

بگیرد ویا......دیگر اینجا بمن مربوط نمیشود.

درهمین احوال اشخاصی هم پیدا میشدند که یک کارت ویزیت

شخصیتی را در جیبشان میگذاشتند وپنهانی اما بطوریکه همه

اهل شهر بدانند ، خودرا مامور ساوواک نامیده واز این راه

دیگران را سرکیسه کرده ویا استفادهای دیگری میبردند.

آن روزها خیلی خوب بودند ، حیف که تمام شدند ، من خاطرات

زیادی از آن روزها دارم ، از زنانی که بلد بودند چگونه لباس

بپوشند ومردانیکه تازه جعفرخان از فرنگ برگشته با یک ته

ریش ویک پیپ ویک نوار باریک بجای کروات ادای فیلسوفان

فرانسوی ( بخصوص) را درمیاوردند ، توده ای ها اکثرا از

المان بخصوص آلمان شرقی حرف میزدند وبا تحسر وتاسف

آرزو داشتند که به آنجا سفر کنند !

در چهارراه اسلامبول ولاله زارقهوه خانه هایی رشد کردند وکافه

نادری جای بوفه فروشگاه را گرفت وروشنفکران ومتفکرین عالم

ادب ! ما دراین کافه با یک قهوه ترک ودود سیگار در رویاهای

خود فرو میرفتند وحرفهای گنده گنده میزدند ، فروغ فرخزدا تازه

کتاب عصیانش را به بازار فرستاده بود وزنان در پنهانی آنرا در

قفسه های کتابشان مگیذاشتند ، نمیدانم از چی میترسیدند ، زنان

لباسهای آخرین مد را میپوشیدند واگرکسی میل داشت که آنکاره

باشد میل خودش بود تقصیر رژیم نبود واگر میخواست میتوانست

نجیب باقی بماند ، دولت دخالتی در لباس پوشیدن ورفتار مردم نداشت

با آمدن ملکه انگلستان بایران ، هفته بعد نام ملکه ایران به شهبانو

تغییر یافت وواقعا هم نام زیبایی بود ، نامی صد درصد ایرانی ،

وایران اولین کشوری بود که بر سر ملکه اش تاج گذاشت وبه زنها

امیدواری داد ،  درهمین بین شاعران متعهد وروشنفکران کور دل

با ساختن فیلمهای نیمه سیاسی وآوردن فیلمهای پورنو ونمایش دادن

آنها درسینماها هیمه بیار معرکه شدند ووایلا به راه افتاد وشاه شد

یک ستمکار ، فاسد ، دزد وغیره !!!! اگر کسی میل داشت میتوانست

فیلمهای باصطلاح آبگوشتی را ببیند و گرنه میتوانست فیلم والس بزرگ

را درسینما تماشا کند ، اگر رضا شاه چادررا از سر زنان برداشت نه

بخاطر آن بود که آنهارا فاسد کند بلکه آنهارا از بند نجات داد ،امروز

سطح فاحشگی وکثافت درایران از همه جای دنیا حتی از تایلند بیشتر

است، آنهم زیر چادروروبنده .

درآن زمان ما با همه کشورها رابطه داشتیم هیچ کشوری از ما ویزا

نمیخواست بغیر از اسرائیل که آنهم ویزارا دربرگی جداگانه به برگی

از پاسپورت گیره میزد ، اگر مردم فلسطین زمنیهای خودرا به یهودیان

نمیفروختند امروز آواره نبودند ، کسی آنهارا بیرون نکرد خودشان

زمینهارا فروختند وپولش را صرف خرید اسلحه کردند آنهاییکه زرنگ

بودند خودرا به خارج پرتاپ کردند وبیچارگاه در همان شهرکهای

ویران ماندند وناگهان سر پدر ملت فلسطین با آن لباس من دراوری

پیداشد که درصحرای سینا چادر زدند ووایلا راه انداختند که ای وای

ما بی خانه شدیم ، درهما  ن صحرای سینا به آموزش وپرورش شاگردان

مشغول شدندویاد دادند که چگونه میشود کشوری را به نابودی کشید

افسار پدرگسیخته شد ونا گهان دنیا فهمید که غولیرا که خود پرورش

داده دیگر نمیتواند به درون شیشه برگرداند با یک جایزه صلح نوبل

که برای همین روزها درکنج قفس خوابیده ، دهانشرا بستند وسر پرستی

ملت آواره را به کشورهای دیگر سپردند که هنوز سراز خمار مستی

شبانه سر بر نیاورده بودند.سوژه دلپذیری برای ره گم کردگان وبیوطنان شد.

این شد که امروز ما میبینم بر سر ملتی که داشت بسرعت رو به ترقی

و پیشرفت میرفت ناگهان دروسط راه توقف کند وبه یک عقبگردسریع

خودش را به چاه ویل برساند ، وفراموش کند که او زاده ایران وفرزند

ایران است ، حق هم داشت  کسانی، از ته خیابان سنگلج ناگهان به نیاوران رفتند

وخانه را با سنگهای مرمر ایتالیا تزئین کرد ندوبرای آنکه آنهمه ثروت

بادر آورده را ازدست ندهدند ، بجای آوردن رقاصان خیابان جمشید وسرگرمی میهمانان ،

دسته وتکیه درست کرده وروضه خوانی راه انداختند وخانه ها در

چهار اقلیم دنیا با دربهای بزرگ شاهی بناشد ، وفراموش کرد ندکه :

روزی مینی ژوپ میپوشیدند ، ویسکی اعلای فلان میخورد ندوکنیاک

کوروازه محصول فرانسه را سر میکشیدند ، حالا یک نتسبیح درشت

دردست ، یک انگشتر عقیق نقره وهمسرش با چادر وچاقچور .

این است بقای یک ملت .و....... ادامه دارد

 

سه‌شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۸

برای تو ، که نقش آفرین بودی

روزی نقش تو ، سر فراز ی ما بود

نقشی که همیشه درذهن ما میچرخد

آنگاه آرزو کردیم که همیشه سوگوار باشیم !

یک دروغ بزرگ ، به همراه خیل سرافکندگان

و...سوداگران ، بر سر ما هجوم آورد

راه تو از گله جدا شد

درخواب به تنهایی راه میرفتی

وزمانیکه چهره ما ه از شرم پوشیده شد

تو از حوزه زمان گذشتی

و..... زمان برایت مرد

در یک زمان ماضی

به همراه نامها ی نامفهوم

در سرزمینی دور پنهان شدی

......

زمان شادیها گذشت

مدینه ، غار کوفه ، باصحرا ودشت یکی شدند

درقلب تو هر لحظه چندین قامت صنوبر

فرو افتاد

درخاک غریب ، در یک زمان ماضی

وبی برگشت، گریستی

خانه تو تصرف شد ولغت تصرف همه جا

شایع شد

همه چیر زیر تصرف رفت

سرنوشت انسانهای نجیب به موزه قیامت گره خورد

تو تنها نشستی

وهیچگاه از اهل ایمان نپرسیدی که :

پس خانه ام کو ؟

............... ثریا. اسپانیا . امردادماه 1388

برای او که شاه ما وپدر ما بود

 

دوشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۸

آخرین سکه

در انتهای دره مرگ ، افق میچرخد

ابر درسکوت فرو میرود وباران در گلوی ابر پنهان است

گام دیگری برداشتی ، بسوی راهی جدید

باز باید از تپه بالا رفت

فریادها ، غلغله ها

از غرش رعد نیز فراتر رفت

مردانی پوشیده درنقاب آهنین

در رهگذر باد ایستاده اند

اما صدای قلب همه شنیده میشود

نبض ها بیدارند

وگامها بسوی روشنی روان

باید از تپه بالا رفت

باید بخانه برگشت

خانه ویران ، لانه جغدان

باید آب سر چشمه پاک را نوشید

ماهیان افتاده بر خاک ، باتصور آب

هنوز زنده اند

فردا ، تو بسوی افق خورشید روان خواهی شد

من دیگر آنجا نیستم

من درپشت محاصره یک دیوار که نامش زمان است

به تماشای تو ایستاده ام .

  .......... ثریا . اسپانیا / یکشنبه

یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۸

آیا فردا دی است ؟

ای پری وار ، درقالب آدمی که پیکرت جز درخاکستر

نادرستی نمیسوزد ، حضورت بهشتی است که گریز ازجهنم را

توجیه میکند ، درفراسوی مرزهای پیکرت

تا ترا دوست بدارم .

.................. احمد شاملو

اینهمه گفتیم ونوشیتم وخواندیم ، انچه درخانه داشتیم از دست

دادیم وحال برای آن گریه سر میدهیم وسوگواریم ، تازه معلوم

نیست که چه کسی به کدام طرف میرود .

اگر جناب مارکس  با پول وسرمایه بی ریای جناب انگلس نشست

ویک ایده لوژی را بنا نهاد ، نه برای سرزمین ما بود ونه برای

هندوستان وپاکستان وعربستان ، بلکه منظور او از فئودالیزم وحشتناک

سرزمینهای اروپای غربی بود ، واین درحالی بود که خودش راحت

زندگی میکرد ومرگ را برا ی همسایه خوب میدانست .

ما نه چندان فئودالیزم داشتیم ( یک سر زمین خشک بی آب ومشتی

بیسواد )  ونه اشرافیتی مانند اشراف اروپا پشتوانه ما بود ، سرزمینی

زراعتی ومیهمان نواز که هرکه بما حمله میکرد اورا با آغوش باز

میپذیرفتیم ، چند فرنگ رفته وچند زبان دان میل داشتند که ایران را

مانند اروپا ، فرانسه ، سوئیس، انگلستان ، آلمان ، ودست آخر روسیه

بسازند ، درحالیکه ، نه فیلسوفانی نظیر ژان پل سارتر داشتیم ؛ نه گوته

داشتیم ، نه شکسپیر ونه تولستوی وسایرین ..... سرمان به هوا بود و

بدون آنکه زیر پایمان را نگاه کنیم بچاه ویل سرنگون شدیم ، بجای آنکه

برای بیچارگان ، درماندگان ، وافتادگان خودمان دل بسوزانیم ناگهان

میل وهوسمان به طرفداری از ملت مظلوم فلان کشور، رفت ودلمان

برای آنها سوخت ، چکه چکه های آبی را که از سر زمینهای دیگری

نظیر ایتالیا ویا اسپانیا به روی صورت ما میریخت ، دل مارا شاد میکرد

وبه هوسمان میانداخت که ماهم آنها شویم ، درحالیکه روم پنج هزار

سال قدمت داشت واسپانیا ی کهن سال میدانست دارد به کجا میرود

البته جناب فرانسیسکو فرانکو وجناب پینوشه  هم ماموریتهایی

داشتند که بخوبی انجام داد ند ودست آخر مردم فهمیدند که باید

دودستی به خاک خودشان بچسبندوآنرا حفظ کنند ونگذارند زیر

پای اسبان ملت های گرسنه ودهنه رها کرده خورد شوند .

هنوز یک ایرانی سر زمین خودش را به درستی نمی شناسد اما میداند

قوم سامائی مثلا درکدام گوشه دنیا زندگی میکند ، خارجیانی به کشور

ما آمدند زبان مارا آموختند ورفتند وبهره ها از فرهنگ ما بردند و

ما نشستیم درعزای خون حسین گریستیم وسینه ها را پاره کردیم و

آنچه را که نماد فرهنگی ونماد ایرانی بود ویران ساختیم ، از بین بردیم

وبه دستور آنهاییکه میل داشتند ایران نیز یک پاکستان دوم یا یک

بنگلادش دوم بشود تیشه به ریشه خود زدیم ، لباسهایمان همه پولکدار

وپر زرق وبرق شد ، یا لباس مدرن اروپایی به تن کردیم ویا تنبان

وتونیک وشال هند ی را زیپ پیکرمان ساختیم ، تاریخی نبود ، کتابی

نبود تا ما نقش خودمان را درمیان آن ببینیم ، باداز هرطرف که وزید

به آن سو رفتیم ودم را غنیمت سپردیم دیروز را فراموش کردیم و

به فرداها یمان نیز نیاندیشیدیم  ، آیا امروز خیلی دیر است تا ما فکر

کنیم :

ما فرزندان سر زمین اهورایی ، ملتی نجیب ، ومیهمان نواز وعاشق

سر زمین خودمان هستیم  ؟!.وبرای نگداری آن خاک زرخیر از هیچ

کوششی فروگذاری نکنیم ؟ . امیدوارم .

........... ثریا .اسپانیا .