کم کم داشت جو عوض میشد ،همه چیز دگرگون شده بود سیل لباسهای
مزونهای معروف در همه بوتیکها بچشم میخورد وبه تن همه بود ،
تورهای مسافرتی راه افتادند وهمه را به فرنگ میبردند تا آنها بتوانند
درفرنگ لباس بخرند وکیف وکفش فرنگی آنهم از نوع پلاستیکی آنرا
در میهمانیها به نمایش بگذارند .
من به فروشگاه نساجی مازندران ، یا فروشگاه مقدم ویا حریر چالوس
چسپیده بودم واز این فروشگاهها پارچه میخریدم وگاهی خودم لباسها ی
دخترها را نیز میدوختم ، البته با ریش خند وطعنه اطرافیانم نیز روبرو
بودم !!! من از برده بودن مارکهای معروف بیزار وخیلی کم از آنها
استفاده میکردم ، همه شیک شده بودن وآلا مد من در مقابل هجوم این
سیل مبتوانستم بایستم وبرایم مهم نبود اگر یک لباس را چند بار مجبور
بودم بپوشم ، من با آنکه در قسمت نسیبتا مرفع خانواده های ایرانی
زندگی میکردم اما بیشتر هوش وحواسم وفکرم به سرزمین وشکوفایی
آن بود ، نوع دیگری به دنیای اطرافم مینگیریستم وخیال میکردم که
ایران ، مانند غنچه ای شکفته دارد باز میشود ، نمیدانستم که هجوم
ملخ های آدمخوار اورا از پای میاندازد ، آنروزها درسرم هزاران
آرزو بود.کم کم بوی بدی به مشامم میخورد همشیره های همسرم
که همه بی چادر ومدرن بودند ناگهان راهی مکه ونجف وکربلا
شدند وچادر وچاقچورپوشیدند ونماز وروزه شان ترک نمیشد رادیو تلویزیون ممنوع بود وگوش دادن به موسیقی نامش لهوو لعب شد
نماز قفیله وجعفر طیار وذکر آیت ا لکرسی وحدیث کثا ورد زبانشان بود
وگفتار وسخنان امام صادق برایشان حکم آیه خداوندی را داشت
یک آخوند مکلا پیدا شد وشریعتی تازه بنا نهاد ومساجد وتکایا محل
تجمع پیروان این مکتب جدید وایده ولوژی من دراوردی شد
ملاها در روی منبر علنا رژیم شاهی را محکوم میکردند وزنان ومردان
بی سوادی که عرق وطن پرستی هم درآنها نبود سخنان آنهار ا مانند برگ زر با خود به همه جا میبردند
دوره های زنانه تبدیل به دوره های قرائت قران شد ومعلمین قرائتی ازعراق وارد شدند وبه خانمها درس قران میدادند ودوره های سفره بی بی زبیده وبی بی رقیه وسایر بی بی هاییکه من نمیشناختم وآن
جناب آخوند فکلی در لندن در اثر مصرف زیاد مواد به ایست قلبی
جان داد ومرگ اورا به ساوواک وحکومت خفقان آور شاهی نسبت
دادند اوشد اولین شهید راه اسلام ناب محمدی وره آ ورد همین دسته
ذکر شده دربالا.
همه چیز عوض شد مدیر عامل فروشگاه فردوسی هم عوض شد مردی آمد با یک ته ریش وعینکی ضخیم با شلوار پیژامه ودمبپایی
وقرانی که روی میزش بود ورختخوابی درگوشه آن اطاق مجلل
که روز ی پذیرای آدمهای باکلاسی نظیر خانم وثوق وخانم تیمورتاش
وآقای هویدا وسایر نام آوران بود او بر صندلی چرمی نمینشست بلکه روی رختخوابش مینشست وپرونده سازی میکرد عده ای را به زندان
فرستاد تعد اد ی را خلع مال وحقوق ومزایا کرد وآنها را روانه بیرو نمود
وبقیه همه که بوی الله اکبر را شنیده بودند فورا یک روسری روی سرشان
انداختند ویک تسبیح ویک انگشتر نقره مزین به نگین عقیق وباو تعظیم کردند آنها ماندگار شدند البته این جناب هم سهمی از انقلاب نبرد
تنها با مقداری پول راهی لندن شد وچند سال پیش به لقااله پیوست.
فروشگاه بتهوون به |آتش کشیده شد ، طالار رودکی بسته شد آرشیو
نوارهای بهترین نوازندگان وخوانندگان وشعرا یا سوخت ویا گم شد
موسیقی حرام وقصرها غارت تابلوهای اصیل وزیبا درخیابانها به
دست مشتی دوره گرد به قیمت نازلی بفروش رفت وآنهائیکه در این
گرد باد مانند خاشاک روی آب بالا آمده بودند آنهارا خریدند وزینت
بخش اطاقهایشا ن کردند وگفتند که متعلق به اجداد فامیل است .
بوی خون بوی کشتار بوی نامردمی بوی نانجیبی بو ی بد بیرحمی بوی اها نت و توهین به شعور انسانی رواج یافت
فروشگاه فردوسی یتیم وبی کس وکار آنجا نظاره گر بود
اینها را برای تو مینویسم پسرم که بدانی ما دیگر هیچگاه صاحب آن
چیزی که بودیم نخواهیم شد دیگر آن سرزمین بما تعلق ندارد حتی
جزیی از سنگریزه های او هم نخواهیم شد دیگر حتی تکه زمینی که
مارا دران به گور بسپارند درآن دیار نداریم وتنها خانه ای را که
داشتیم وامید ما بودهنرمندان قسم خورده اطلاعاتی رژیم آنرا بالاکشیدند
هرچه را داشتیم از ما گرفتند اگر بر فرض محال هم این قوم
ریشه کن شود قوم دیگری در پشت درهای بسته بانتظار ایستاده
است تا دوباره مارا به اردوی کار بفرستد از ما دیگر گذشت
آنهائیکه دانستند وتوانستند پولها را بغل بغل به خارج آوردند ودرخانه)
های قصر مانندشان آسوده زندگی میکنند نه پسرم
تو درهمان اطاق کوچکت با درهایت بمان ومنهم درهمین گوشه زیر
این آفتاب سوزان با خاطرات خوب گذشته ونشخوار آنها میسازم
دیگر کسی از ما نمانده ، همه رفتند ، هرکه را که میشناختیم ویا دوست
داشتیم رفت وما تنها ماندیم
فردوسی در نیشابور ایستاده ونظاره گراست حافظ تنها مانده شیخ اجل
سعدی چندی آمد ورفت مولانا ترکی وافغانی شدوخوب دیگر چیزی نمانده است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر