در آن روزگار جوانی ، چنانکه افتد ودانی ! در شهر تهران گلنگ یک
فروشگاه بزرگ را بر زمین زدند ، که با کمک یک شرکت آلمانی و
وزارت دارائی داشت شکل میگرفت ، این فروشگاه که نامش فروشگاه
بزرگ فردوسی بود واقعا نه تنها درایران بلکه درخاور میانه بی همتا
بود ، یک ساختمان چهار طبقه باضافه زیر زمین انبار ودرسه طبقه
آن لوازم برای فروش عرضه میشد وطبقه چهارم اختصاص د اشت به
کادر مدیریت عامل ودفترومعاملات خارجی وحسابداری وکار پردازی
کار گزینی ، آنهائیکه از قبل بو کشیده بودند برای کار دراین فروشگاه
نام نویسی کردند عده ای هم دماغشان را بالا گرفته وفین فین کردند که
دختر یا زن درست وحساب در فروشگاه خارجیها فروشنده نمیشود !!!
درطبقه سوم بوفه بسیار زیبایی قرار داشت که هر روز عصر عده ای
برای خوردن سوسیس آلمانی وکارتوفر سالاد با لباسهای شیک به آنجا
میرفتند ، هنوز نه چاتانوگایی بود ونه کافه تریا های رنگ ووارنگ و
این بوفه پاتوق اهل شعر وادب ووزنان شیک ومردان کراوات زده و
خوشبو ، درگوشه ای هم رستوران قرار داشت که برای کسانیکه میل
داشتند ناهار یا شام بخورند از آنجا استفاده میکردند ، یک بوفه هم مخصوص
کارمندان بود که کارمندان دردو نوبت صبح وعصر برای نیمساعت
میتوانستند آنجا شیر وقهوه ویا چای وشیرینی بخورند ، همه چیز
زیر یک نظم ودیسیپلین عالی قرار داشت وهمه چیز بجای خود بود
مدیر عامل آلمانی ، وروسای قسمت هم آلمانی باهمکاری ایرانیانی
که زبان آلمانی یا انگلیسی میدانستند ،هرچیز زیبا وشیک میشد در
آن فروشگاه پیدا کرد واز شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا میشد
آلمانیها رفتند ، فروشگاه افتاد به دست ایرانیان ، تا مدتی هم این نظم و
نظافت وجود داشت سپس فروشگاه شد ، یک بازار مکاره وجای دزدان
دلالان وبخر وبفروشها ، عده ای از کارمندان آنجارا ترک کردند عده
ماندند ، جاها عوض شد وبا روی کار آمدن هر دولت جدید ،
اولین تیر فروشگاه را نشانه میگرفت ومدیر عامل جدیدی پیدا
میکرد، طبیعی است که کادرها هم عوض میشدند وآدمهای جدیدی
با پارتی ها!!! به آنجا میامدند رابطه ها بجای ظابطه ها نشست.
در آن روزها همه از یک سازمان اطلاعاتی حرف میزدند بنام
ساواک.اداره امنیت کشور ، طبیعی است که ساوواک آدمهایی
را که میدانست احتیاج شدیدی به پول دارند در استخدام خود
میگرفت وآنهارا به همه جا میفرستاد .
در فروشگته فردوسی در زمان آلمانیها هنوز کسی از ساوواک
چیزی نمیدانست وتنها شرکت زیمنس دستگاه تلفن وبلند گو و
موزیک را نصب کرده که درعین حال مکالمات تلفنی نیز ظبط
میشدند وهر هفته ویا هر آخر شب نوار ظبط شده به دفتر مدیر
عامل ارائه میشد .
کار این سازمان این بود که اعضا حزب منحله توده را زیر نظر
بگیرد ویا......دیگر اینجا بمن مربوط نمیشود.
درهمین احوال اشخاصی هم پیدا میشدند که یک کارت ویزیت
شخصیتی را در جیبشان میگذاشتند وپنهانی اما بطوریکه همه
اهل شهر بدانند ، خودرا مامور ساوواک نامیده واز این راه
دیگران را سرکیسه کرده ویا استفادهای دیگری میبردند.
آن روزها خیلی خوب بودند ، حیف که تمام شدند ، من خاطرات
زیادی از آن روزها دارم ، از زنانی که بلد بودند چگونه لباس
بپوشند ومردانیکه تازه جعفرخان از فرنگ برگشته با یک ته
ریش ویک پیپ ویک نوار باریک بجای کروات ادای فیلسوفان
فرانسوی ( بخصوص) را درمیاوردند ، توده ای ها اکثرا از
المان بخصوص آلمان شرقی حرف میزدند وبا تحسر وتاسف
آرزو داشتند که به آنجا سفر کنند !
در چهارراه اسلامبول ولاله زارقهوه خانه هایی رشد کردند وکافه
نادری جای بوفه فروشگاه را گرفت وروشنفکران ومتفکرین عالم
ادب ! ما دراین کافه با یک قهوه ترک ودود سیگار در رویاهای
خود فرو میرفتند وحرفهای گنده گنده میزدند ، فروغ فرخزدا تازه
کتاب عصیانش را به بازار فرستاده بود وزنان در پنهانی آنرا در
قفسه های کتابشان مگیذاشتند ، نمیدانم از چی میترسیدند ، زنان
لباسهای آخرین مد را میپوشیدند واگرکسی میل داشت که آنکاره
باشد میل خودش بود تقصیر رژیم نبود واگر میخواست میتوانست
نجیب باقی بماند ، دولت دخالتی در لباس پوشیدن ورفتار مردم نداشت
با آمدن ملکه انگلستان بایران ، هفته بعد نام ملکه ایران به شهبانو
تغییر یافت وواقعا هم نام زیبایی بود ، نامی صد درصد ایرانی ،
وایران اولین کشوری بود که بر سر ملکه اش تاج گذاشت وبه زنها
امیدواری داد ، درهمین بین شاعران متعهد وروشنفکران کور دل
با ساختن فیلمهای نیمه سیاسی وآوردن فیلمهای پورنو ونمایش دادن
آنها درسینماها هیمه بیار معرکه شدند ووایلا به راه افتاد وشاه شد
یک ستمکار ، فاسد ، دزد وغیره !!!! اگر کسی میل داشت میتوانست
فیلمهای باصطلاح آبگوشتی را ببیند و گرنه میتوانست فیلم والس بزرگ
را درسینما تماشا کند ، اگر رضا شاه چادررا از سر زنان برداشت نه
بخاطر آن بود که آنهارا فاسد کند بلکه آنهارا از بند نجات داد ،امروز
سطح فاحشگی وکثافت درایران از همه جای دنیا حتی از تایلند بیشتر
است، آنهم زیر چادروروبنده .
درآن زمان ما با همه کشورها رابطه داشتیم هیچ کشوری از ما ویزا
نمیخواست بغیر از اسرائیل که آنهم ویزارا دربرگی جداگانه به برگی
از پاسپورت گیره میزد ، اگر مردم فلسطین زمنیهای خودرا به یهودیان
نمیفروختند امروز آواره نبودند ، کسی آنهارا بیرون نکرد خودشان
زمینهارا فروختند وپولش را صرف خرید اسلحه کردند آنهاییکه زرنگ
بودند خودرا به خارج پرتاپ کردند وبیچارگاه در همان شهرکهای
ویران ماندند وناگهان سر پدر ملت فلسطین با آن لباس من دراوری
پیداشد که درصحرای سینا چادر زدند ووایلا راه انداختند که ای وای
ما بی خانه شدیم ، درهما ن صحرای سینا به آموزش وپرورش شاگردان
مشغول شدندویاد دادند که چگونه میشود کشوری را به نابودی کشید
افسار پدرگسیخته شد ونا گهان دنیا فهمید که غولیرا که خود پرورش
داده دیگر نمیتواند به درون شیشه برگرداند با یک جایزه صلح نوبل
که برای همین روزها درکنج قفس خوابیده ، دهانشرا بستند وسر پرستی
ملت آواره را به کشورهای دیگر سپردند که هنوز سراز خمار مستی
شبانه سر بر نیاورده بودند.سوژه دلپذیری برای ره گم کردگان وبیوطنان شد.
این شد که امروز ما میبینم بر سر ملتی که داشت بسرعت رو به ترقی
و پیشرفت میرفت ناگهان دروسط راه توقف کند وبه یک عقبگردسریع
خودش را به چاه ویل برساند ، وفراموش کند که او زاده ایران وفرزند
ایران است ، حق هم داشت کسانی، از ته خیابان سنگلج ناگهان به نیاوران رفتند
وخانه را با سنگهای مرمر ایتالیا تزئین کرد ندوبرای آنکه آنهمه ثروت
بادر آورده را ازدست ندهدند ، بجای آوردن رقاصان خیابان جمشید وسرگرمی میهمانان ،
دسته وتکیه درست کرده وروضه خوانی راه انداختند وخانه ها در
چهار اقلیم دنیا با دربهای بزرگ شاهی بناشد ، وفراموش کرد ندکه :
روزی مینی ژوپ میپوشیدند ، ویسکی اعلای فلان میخورد ندوکنیاک
کوروازه محصول فرانسه را سر میکشیدند ، حالا یک نتسبیح درشت
دردست ، یک انگشتر عقیق نقره وهمسرش با چادر وچاقچور .
این است بقای یک ملت .و....... ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر