در انتهای دره مرگ ، افق میچرخد
ابر درسکوت فرو میرود وباران در گلوی ابر پنهان است
گام دیگری برداشتی ، بسوی راهی جدید
باز باید از تپه بالا رفت
فریادها ، غلغله ها
از غرش رعد نیز فراتر رفت
مردانی پوشیده درنقاب آهنین
در رهگذر باد ایستاده اند
اما صدای قلب همه شنیده میشود
نبض ها بیدارند
وگامها بسوی روشنی روان
باید از تپه بالا رفت
باید بخانه برگشت
خانه ویران ، لانه جغدان
باید آب سر چشمه پاک را نوشید
ماهیان افتاده بر خاک ، باتصور آب
هنوز زنده اند
فردا ، تو بسوی افق خورشید روان خواهی شد
من دیگر آنجا نیستم
من درپشت محاصره یک دیوار که نامش زمان است
به تماشای تو ایستاده ام .
.......... ثریا . اسپانیا / یکشنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر