شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۷

تولد سی سالگی !

بابا آب داد بابا نان داد

بابا آب ونان را گرفت ، بابا خانه را هم گرفت

بابا آسمانی نبود روحانی هم نبود

تنها نامش از قدیسین بود

او قبله ای نداشت ، قبله اش آتشی بود درون یک شیشه

بابابوسه هار ادوست نداشت  ، از نواز ش بیزار بود

سخنان عاشاقانه بلد نبود

بابا خط خوبی داشت  ، اما حافظ را نمیشناخت

وکوه البرز ودماوند را برای آن دوست داشت که:

در کنارش بخوابد

بابا تپش قلب مارا  نمیشناخت ، او با لبخند مادر

بیگانه بود

بابا باغچه را دوست داشت که درآن گل بکارد وبه دکان سرکوچه بفروشد

بابا همیشه چشمانش بسته بود

اوخواب میدید ، خواب فرشهای سرخ وطلایی را

بابا نمیدانست افتخار یعنی چه

او نام فردوسی را هم نمیدانست

تنها مجسمه اورا درمیدانی دیده بود که هرروز از آنجا

میگذشت.

اما نمیدانست چه کسی است

بابا همیشه گریه میکرد

خودش هم نمیدانست چرا

و.... ما بچه های ناز نازی

گریه اورا باور نکردیم  ؟!

دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۷

آیینه برخاک

 

کاش میشد ، که بارنگ  روی همه رنگها خط کشید

کاش میشد درب آسمان را گشود وبسوی آن پرکشید

کاش میشد که گرگ را بخانه دعوت کرد

و... با او هم سفره شد

چه شکوه ها دا رم از این مردم کوته نظر

آنها که غافل از خون شقایند

چگونه میتوان دردها را پنهان کرد ؟

و...شکستگی چهره را پنهان ساخت ؟

آیینه برخاک افتاد

تا رخساره مرا بر رنگ زمین ببیند

حال خودرا بیرنگ ساختم

تا آیینه را رسواکنم

.............

من هیچگاه روز را باور نداشتم

میدانستم که درآنسوی آفتاب روشن

شبی تاریک نشسته است

هیچ دریچه ای باز نخواهد شد

اگر چه شب تیره بروزبنشیند

اگر چه روز روشن بازگردد

اگر چه آبها صافی وزلال شوند

اگر چه زمزمه آب در لابلای سنگ ریزه ها

ودر پشت زلال رنگ خورشید

نجوا کند

من لبهایم بسته است

وروزها را باور ندارم

کینه ها ، رنج ها

همه درپاهای پینه بسته ام

در میان همان روز روشن

درمیان همان چمنزاران

داغ ننگی  برچهره آن نامرد گذاشته است .

................... دوشنبه / ثریا

 

سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۷

شوق رهایی

در پشت این گره که به همچشمی صلیب،

گلمیخها را برسینه دوخته ، تا آسمان پریده وبرگشته بسوی خاک   » نادرنادرپور

------------------------------------------------------------------------

نمیدانم از چه هنگامی خودرا وقف تو کردم ؟ ترا که هیچگاه ندیده بودم ونمیشناختم ، خاک مرا از ازل با عشق تو سرشتند ، من این راز را سالهای بعد دریافتم زمانیکه بسوی تو آمدم ودربرابرت زانو زدم برای اولین بار دلم درسینه ام طپید ، روح تو درنام تو پنهان بود وروح مرا بسوی خود کشید .

روزیکه برای اولین بار نام ترا شنیدم ، نفسم در سینه ام ایستاد، سالهای دراز به تو اندیشیدم ، فراموش کردن تو برایم غیر ممکن بود گویا از بدو تولد ولحظه هستی خاک ماباهم درآمیخته شده بود اولین ندایی که شنیدم آوای تو بود ، هیچکس از این اعجاز خبر نداشت ومن آنروز که نام ترا شنیدم بی آنکه ترا بشناسم دانستم که برای ابد متعلق به تو خواهم بود.

قبل از آنکه بسوی توبیایم روزهایم  با تاریکی ونا امیدی میگذشت ، تو به زندگی من روح بخشیدی وآنرا مانند روز روشن ساختی ، بارها پاهای ترا لمس کردم وزمانی بوسیدم بدون آنکه تو آن بوسه هارا احساس کنی ، تنها با نگاه خاموش خود مرا مینگریستی ، نگاهی دردناک  که درآن هزاران راز نهفته بود .

هرشب ترا میخواندم که شا ید لحظه ای بسوی من بیایی وهرگاه صدایی می شنیدم  گمان میبردم که تویی وبا خو دمیگفتم :

آه ..... این خود اوست که میاید

 

چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۷

دوست من

روزی بمن گفتی  که حوصله ات سر رفته ومایوس وناامیدهستی ، ودیگر نمیدانی به چه امیدی زنده باشی ؟! ونمی دانی که آیا واقعاخدایی وجود دارد که انسانها اینهمه بر سرآن میجنگند ، آیا دیگر میتوانم وطنی راکه سالها از آن دورم به آن عشقی داشته باشم ؟ دراین دوران فلاکت بار که از هر سو بلایی برمیخیزد برای چه تلاش کنم ؟ تنها برای سیر کردن شکم خود وخانوداه ویا به راستی معنویاتی نیز هست که درباره ان بیاندیشم وچه بسا بتوانم تلاشی بکنم ؟ .

آنروز ، نتوانستم جوابی به تو بدهم زیرا که خودم نیز دچار همین دگرگونیهای روحی بودم ، که آیا واقعا خدایی وجود دارد ؟ آیا روز جزاو پاداشی هست ؟ آیا نیکی کردن درمورد دیگران پاداش نیکی میدهد ؟ !

تا امروز آن پاداش را که نگرفتم هیچ ، بدهکار هم شدم وباین نتیجه رسیدم که دشمنی نه تنها خطای بزرگی نیست بلکه سر موفقیت نیز میباشد .

سالهاست که مردم بدون هیچ باوری به جنگها و به دنبال آن میروند وبسوی آن مشتاقانه می شتابند چه بسا آنها نیز دچار همین بی خدایی شده اند میروند تا بمیرند ! آنها درست بهترین سالهای عمر خودرا هدر میدهند وسپس نا امیدانه برمیگردند ( اگر زنده برگردند ) وباین فکر میکنند که چرا وبه چه علتی سلاحی آتشین به دست گرفتند واز کوه وکمر بالا رفتند در  گودالها پنهان شدند ودر پشت تانکهای غول پیکر نشستند ، یا کشتند ویا میخواستند کشته شوند ویا دوباره میکشند .

آنها با زخمهایی که بر پیکر و روحشان نشسته در این جدال پایان ناپذیر بسر میبرند وحتما در آن روزهاکه برای خدای خود می جنگیدند پیش خود مجسم میکردند که یک خدای غول پیکر .پر ابهت حامی وپشتیبان آنهاست وباید هزاران قربانی را باو تقدیم کرد .

در این جنگها ونبردها میلیونها انسان تکه تکه شدند وخدای جنگی آنها از هر حیوانی خونخوار تر و بی رحم تر بود وباز هم خون میخواست دراین میان مردان ( الهی ) نیز به رجز خوانی های خود می افزودند وناگهان همه جا ساکت شد ، همه قلبها راکد ماند وآخرین روح مذهبی که درسینه هاجای د اشت ناپدید گردید مردان خدا که مامور خدمت به مردم بی پشت وپناه وحافظ صلح وعشق ودوستی بودند نفرت را درسینه ها کاشتند آنها که آمده بودند تا به بشریت خدمت کنند وروح آسیب پذیر آنهارا از صافی کدورتها بگذرانند در خدمت قدرتمندان قرار گرفتند ومامور راهنمایی شدند ! .

کلیسا ها ، مساجد ، مراکز مذهبی ، کنیساها ، وخانقاها راکد ماندندومن تو حیران ماندیم که درکجا به دنبال تسلی دل خوش باشیم ، وکجا میتوان خدای خوب وتازه تری را یافت که بما تعلیم عشق ودوستی بدهد .

من نتوانستم در میان کتابهای مذهبی ویا عرفانی ودینی این خدای خوب خودرا بیابم وباین نتیجه رسیدم که جایی بزرگتر ووسیع تر هست که خدای من در آنجا قرار دارد جاییکه ابدا نامی از آنجا درکتابها نیامده است جائیکه هیچ پیامبری با افکار نوین در آنجا ظهور نکرد خدای من نه در طورسینا زندگی میکند ونه در میان چهار انجیل ویا درکتاب مقدس دیگری .

او آنجا درون ما ، سینه ما وقلب ماست که باید در آنجا به کاووش بپردازیم وبجای آنکه مانند بچه ایکه اسباب بازی خودرا گم کرده وبه دنبال یک بازی جدید میرود ، ما دنباله روی دیگری نشویم ، به دورن خویش سفر نماییم وتنها دریک لحظه کوتاه مدت  از خود بپرسیم که چه کرده ایم ؟ وکجارا خطا رفتیم ؟ من به گناه هیچ اعتقادی ندارم وهیچگاه نباید اشتباهات را بجای گناه نوشت ، تنها چیزی را که نمیبخشم مغرور بودن ولاف وگزاف بیهوده زدن  وویران کردن روح وهستی دیگران است .

وجدان ما یک قاضی بزرگ است  وخوب هم قضاوت میکند ، تنها یک فریاد است وتنها یکی است ودیگر هیچ .

دوست دارتو

ثریا

هنگامیکه درد ها برمن فشار میاورند به نوشتن میپردازم .........

 

یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۷

و... چنین گفت زرتشت

آنچه که به بشر اهدا شد ه که اورا خدا گونه میسازد ، وخدا بودن را به او یاد آوری میکند ، شناخت سرنوشت است . چنین گفت زرتشت

ما هزاران بار از سرنوشت خو وملت خود شکوه وشکایت داریم ، اما این سرنوشت ما نبود ونیست ، سرنوشت یک کشور بیگانه ومهاجم است و متعلق به خدایی بیگانه که ما اورا به درستی نمی شناسیم .

سرنوشتی که مانند یک تیر زهر آگین از تاریکی ها بیرون آمد وسینه ومغز هارا آماج خود قرارداد وخدایانی را به ما عرضه داشت که نه نام ونه نصب آنها را به درستی میشناختیم به همین علت سرنوشت خودرا گم کردیم وخودمان نیز گم شدیم وندانستیم که خود خدای خویش وسرنوشت ساز خویشیم .

عده ای سالها کوشش کردند که سرنوشتها را تغییر دهند هر کوشش آنها بی فایده بود وسرنوشت جلوتر از آنها رفت وجای گرفت .

به عقیده من سرنوشت انسان با او به دنیا میاید مانند رنگ پوست وچهره  همان گونه که نمیتوان رنگ پوست را تغییر داد سرنوشت را هم نمیتوان عوض کرد چون قابل تغییر نیست .

ما خاک زر خیز وپر برکتی داشتیم  ومیتوانستیم  همه بر روی آن زمین و آن خاک به شادی وخوشحالی وسلامت روح وعقل ، زندگی کنیم ، اما از چهار سوی دنیا  بما هجوم آوردند ومار ا به زیر یوغ خود وبردگی بردند بدون آنکه خودمان آنرا احساس کنیم .

زمانی در زیر یک پندار نیک میزیستیم وسعی داشتیم که کردار وگفتارمان با آن اندیشه هم آهنگ باشد اما ، کم کم همه چیز را فراموش کردیم وحتی برای یکبار هم نخواستیم به خود وفرهنگ خود محترمانه نگاه کنیم وسرنوشت خود را مورد بررسی قرار دهیم .

امروز به سوگواری وشیون نشسته ایم وسرنوشت تلخی را که بر وطن وملت ما نازل شده است به راحتی پذیرفته ایم.

سه‌شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۷

خواب دوشین

 

پسر عزیزم ، بازهم برای تو مینویسم برای تو وبه خاطر تو که بیمار هستی وبرای خودم چون تنهای تنها شده ام ، دراین گوشه نمناک که روبرویم هر روز کوه کوچک فرو میرود وبا انفجارهای پی درپی درون آنرا خالی میکنند تا کوههایی بزرگتری وطبقه طبقه بجایش بسازند من نیازز یادی برای درددل کردن دارم  با آنکه میدانم چندان روبراه نیستی ومدتهاست که از وضع نا بسامان تو بیخبرم  ومیدانم که به استراحت وکمک احتیاج داری با اینهمه باز برایت مینویسم .

در حال حاضر نمیدانم اطاق وآپارتمان تو چگونه است  من هنوز همان خانه قدیمی ترا در ذهنم دارم اماگاهی هم فکر میکنم ما چندان چیزی را از دست ندادیم وهنوز سقفی بر بالای سرمان وکاسه  ای که در آن سوپ گرممان را بخوریم وفنجانی که در آن چای داغ خودرا بنوشیم

گمان نکنم  که سرزمینمان چندان احتیاجی بمن وتو داشته باشد ، از نظر مردم آنجا ما بیگانه ایم ما دررفاه وآفتاب داغ زندگی میکنیم وهیچگاه در جدال آنها باسرنوشت شریک نبوده ایم همانطوریکه آنها با ماشریک نبودند ونیستند ونخواهند بود .

امروز احساس کردم تنها وسیله ایکه بتوانم بین خودم وتو پل بزنم وراحت سخن بگویم همین ( صفحه) کوچک است که تو با ظرافت فطری وسلیقه عالی خود آنرا آرایش میدهی  .در گذشته من میتوانستم با هر آدمی از هرنوع سلیه ای وهر ملیتی بجوشم وکنار بیایم حتی هنگامیکه پدرت میهمانان خارجی  وبخصوص هندیان  رابخانه میاوردومن سخنان آنان را میشنیدم یک تصویر خیالپرور وشاعرانه وهیجان انگیز دردهنم به وجود میامد ، اما امروز حتی با همشهریانم نیز این همزیستی سخت وگاهی دردناک میشود چرا که ما دردرونمان یک دنیای کامل ، سلامت وبا نظم وترتیب حمل میکنیم وبه همین دلیل هم از روی نقشه دنیای خودمان سخن میگوییم درحالیکه دیگران با یکنوع آنارشیزم درونی وفکری خو گرفته اند وباری به هرجهت زندگی خودرا پیش میبرند ، درعین حال ما تجربه هایی داریم که دیگران کمتر آنرا به چشم دیده اند .

در دوران ما یک عالم پاک وروحانی که از نیاکان ما به ارث رسییده

رشد کرده است خوشبختانه ما قصه دیو و فرسته را نشنیده وندیده خواندیم من چیزهای زیادی نوشته ام حتی اگر آنهارا بسوزانم وبه دست چاپ ندهم باز خوشحالم  که تکه ای از وجودم را درمیان آنها به ودیعه گذاشته ام .

گاهی اوقات آروز دارم با تو در باره چیزهایی که امروز در نظرم عوض شده اند حرف بزنم مانند مادرم وپدرم که مانند دوشعله درخشآن  بدون آنکه متوجه وجودشان باشیم در میان ما زیستند سپس خاموش شدند ، انسانهایی که برای دنیا ودرمان آن رنج بسیار کشیدند اما خم نشدند ، خریده نشدند واز فروش خود به هر قیمتی سر باز زدند تا انسانیت وغرور خود را حفظ کرده باشند ومن میل ندارم که این موهبت را که از آن دوموجود بمن به ارث رسیده به سادگی از دست بدهم ، نمیدانم تا چند سال دیگر دنیا چگونه خواهد شد خوشبختانه من دیگر نیستم تا شاهد نابودی بیشتر آن باشم اما آیا هر چیز اصیلی به جای خود میماند ؟ .و آیا حقیقتی در دنیا باقی خواهد ماند  ؟ وانسانها خواهند فهمید  که فرقشان با حیوانات چیست ؟

آیا ارزش های معنوی را درک خواهند کرد ؟ نمیدانم ، تصورش برایم امکان پذیر نیست .

گاهی با نمی باران که درپائیز به روی زمین غبار گرفته مینشیند به گذشته می اندیشم وبوی آن زمانها را احساس میکنم وزمانی به قله بلند کوههای دماوند وتوچال که برف آنها را زیر خود پنهان ساخته واز گزند روزگار در امان داشته میانیدشم ، چه ابهتی داشتند آن کوهای بلند

ومن .... امروز به این تپه بی مقدار دل خوش کرده ام وآنرا کوه مینامم واز اینکه هرروز آنرا خالی میکنند رنج میبرم وبا خود میگویم :

دیگر کجا میتوان مقدار کمی اکسیژن به همراه مهربانی برای نفس کشیدن پیداکرد ؟ .

..........................

ثریا /  6/1/2009