سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۷

شوق رهایی

در پشت این گره که به همچشمی صلیب،

گلمیخها را برسینه دوخته ، تا آسمان پریده وبرگشته بسوی خاک   » نادرنادرپور

------------------------------------------------------------------------

نمیدانم از چه هنگامی خودرا وقف تو کردم ؟ ترا که هیچگاه ندیده بودم ونمیشناختم ، خاک مرا از ازل با عشق تو سرشتند ، من این راز را سالهای بعد دریافتم زمانیکه بسوی تو آمدم ودربرابرت زانو زدم برای اولین بار دلم درسینه ام طپید ، روح تو درنام تو پنهان بود وروح مرا بسوی خود کشید .

روزیکه برای اولین بار نام ترا شنیدم ، نفسم در سینه ام ایستاد، سالهای دراز به تو اندیشیدم ، فراموش کردن تو برایم غیر ممکن بود گویا از بدو تولد ولحظه هستی خاک ماباهم درآمیخته شده بود اولین ندایی که شنیدم آوای تو بود ، هیچکس از این اعجاز خبر نداشت ومن آنروز که نام ترا شنیدم بی آنکه ترا بشناسم دانستم که برای ابد متعلق به تو خواهم بود.

قبل از آنکه بسوی توبیایم روزهایم  با تاریکی ونا امیدی میگذشت ، تو به زندگی من روح بخشیدی وآنرا مانند روز روشن ساختی ، بارها پاهای ترا لمس کردم وزمانی بوسیدم بدون آنکه تو آن بوسه هارا احساس کنی ، تنها با نگاه خاموش خود مرا مینگریستی ، نگاهی دردناک  که درآن هزاران راز نهفته بود .

هرشب ترا میخواندم که شا ید لحظه ای بسوی من بیایی وهرگاه صدایی می شنیدم  گمان میبردم که تویی وبا خو دمیگفتم :

آه ..... این خود اوست که میاید

 

هیچ نظری موجود نیست: