دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۷

آیینه برخاک

 

کاش میشد ، که بارنگ  روی همه رنگها خط کشید

کاش میشد درب آسمان را گشود وبسوی آن پرکشید

کاش میشد که گرگ را بخانه دعوت کرد

و... با او هم سفره شد

چه شکوه ها دا رم از این مردم کوته نظر

آنها که غافل از خون شقایند

چگونه میتوان دردها را پنهان کرد ؟

و...شکستگی چهره را پنهان ساخت ؟

آیینه برخاک افتاد

تا رخساره مرا بر رنگ زمین ببیند

حال خودرا بیرنگ ساختم

تا آیینه را رسواکنم

.............

من هیچگاه روز را باور نداشتم

میدانستم که درآنسوی آفتاب روشن

شبی تاریک نشسته است

هیچ دریچه ای باز نخواهد شد

اگر چه شب تیره بروزبنشیند

اگر چه روز روشن بازگردد

اگر چه آبها صافی وزلال شوند

اگر چه زمزمه آب در لابلای سنگ ریزه ها

ودر پشت زلال رنگ خورشید

نجوا کند

من لبهایم بسته است

وروزها را باور ندارم

کینه ها ، رنج ها

همه درپاهای پینه بسته ام

در میان همان روز روشن

درمیان همان چمنزاران

داغ ننگی  برچهره آن نامرد گذاشته است .

................... دوشنبه / ثریا

 

هیچ نظری موجود نیست: