شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۷

تولد سی سالگی !

بابا آب داد بابا نان داد

بابا آب ونان را گرفت ، بابا خانه را هم گرفت

بابا آسمانی نبود روحانی هم نبود

تنها نامش از قدیسین بود

او قبله ای نداشت ، قبله اش آتشی بود درون یک شیشه

بابابوسه هار ادوست نداشت  ، از نواز ش بیزار بود

سخنان عاشاقانه بلد نبود

بابا خط خوبی داشت  ، اما حافظ را نمیشناخت

وکوه البرز ودماوند را برای آن دوست داشت که:

در کنارش بخوابد

بابا تپش قلب مارا  نمیشناخت ، او با لبخند مادر

بیگانه بود

بابا باغچه را دوست داشت که درآن گل بکارد وبه دکان سرکوچه بفروشد

بابا همیشه چشمانش بسته بود

اوخواب میدید ، خواب فرشهای سرخ وطلایی را

بابا نمیدانست افتخار یعنی چه

او نام فردوسی را هم نمیدانست

تنها مجسمه اورا درمیدانی دیده بود که هرروز از آنجا

میگذشت.

اما نمیدانست چه کسی است

بابا همیشه گریه میکرد

خودش هم نمیدانست چرا

و.... ما بچه های ناز نازی

گریه اورا باور نکردیم  ؟!

هیچ نظری موجود نیست: