پسر عزیزم ، بازهم برای تو مینویسم برای تو وبه خاطر تو که بیمار هستی وبرای خودم چون تنهای تنها شده ام ، دراین گوشه نمناک که روبرویم هر روز کوه کوچک فرو میرود وبا انفجارهای پی درپی درون آنرا خالی میکنند تا کوههایی بزرگتری وطبقه طبقه بجایش بسازند من نیازز یادی برای درددل کردن دارم با آنکه میدانم چندان روبراه نیستی ومدتهاست که از وضع نا بسامان تو بیخبرم ومیدانم که به استراحت وکمک احتیاج داری با اینهمه باز برایت مینویسم .
در حال حاضر نمیدانم اطاق وآپارتمان تو چگونه است من هنوز همان خانه قدیمی ترا در ذهنم دارم اماگاهی هم فکر میکنم ما چندان چیزی را از دست ندادیم وهنوز سقفی بر بالای سرمان وکاسه ای که در آن سوپ گرممان را بخوریم وفنجانی که در آن چای داغ خودرا بنوشیم
گمان نکنم که سرزمینمان چندان احتیاجی بمن وتو داشته باشد ، از نظر مردم آنجا ما بیگانه ایم ما دررفاه وآفتاب داغ زندگی میکنیم وهیچگاه در جدال آنها باسرنوشت شریک نبوده ایم همانطوریکه آنها با ماشریک نبودند ونیستند ونخواهند بود .
امروز احساس کردم تنها وسیله ایکه بتوانم بین خودم وتو پل بزنم وراحت سخن بگویم همین ( صفحه) کوچک است که تو با ظرافت فطری وسلیقه عالی خود آنرا آرایش میدهی .در گذشته من میتوانستم با هر آدمی از هرنوع سلیه ای وهر ملیتی بجوشم وکنار بیایم حتی هنگامیکه پدرت میهمانان خارجی وبخصوص هندیان رابخانه میاوردومن سخنان آنان را میشنیدم یک تصویر خیالپرور وشاعرانه وهیجان انگیز دردهنم به وجود میامد ، اما امروز حتی با همشهریانم نیز این همزیستی سخت وگاهی دردناک میشود چرا که ما دردرونمان یک دنیای کامل ، سلامت وبا نظم وترتیب حمل میکنیم وبه همین دلیل هم از روی نقشه دنیای خودمان سخن میگوییم درحالیکه دیگران با یکنوع آنارشیزم درونی وفکری خو گرفته اند وباری به هرجهت زندگی خودرا پیش میبرند ، درعین حال ما تجربه هایی داریم که دیگران کمتر آنرا به چشم دیده اند .
در دوران ما یک عالم پاک وروحانی که از نیاکان ما به ارث رسییده
رشد کرده است خوشبختانه ما قصه دیو و فرسته را نشنیده وندیده خواندیم من چیزهای زیادی نوشته ام حتی اگر آنهارا بسوزانم وبه دست چاپ ندهم باز خوشحالم که تکه ای از وجودم را درمیان آنها به ودیعه گذاشته ام .
گاهی اوقات آروز دارم با تو در باره چیزهایی که امروز در نظرم عوض شده اند حرف بزنم مانند مادرم وپدرم که مانند دوشعله درخشآن بدون آنکه متوجه وجودشان باشیم در میان ما زیستند سپس خاموش شدند ، انسانهایی که برای دنیا ودرمان آن رنج بسیار کشیدند اما خم نشدند ، خریده نشدند واز فروش خود به هر قیمتی سر باز زدند تا انسانیت وغرور خود را حفظ کرده باشند ومن میل ندارم که این موهبت را که از آن دوموجود بمن به ارث رسیده به سادگی از دست بدهم ، نمیدانم تا چند سال دیگر دنیا چگونه خواهد شد خوشبختانه من دیگر نیستم تا شاهد نابودی بیشتر آن باشم اما آیا هر چیز اصیلی به جای خود میماند ؟ .و آیا حقیقتی در دنیا باقی خواهد ماند ؟ وانسانها خواهند فهمید که فرقشان با حیوانات چیست ؟
آیا ارزش های معنوی را درک خواهند کرد ؟ نمیدانم ، تصورش برایم امکان پذیر نیست .
گاهی با نمی باران که درپائیز به روی زمین غبار گرفته مینشیند به گذشته می اندیشم وبوی آن زمانها را احساس میکنم وزمانی به قله بلند کوههای دماوند وتوچال که برف آنها را زیر خود پنهان ساخته واز گزند روزگار در امان داشته میانیدشم ، چه ابهتی داشتند آن کوهای بلند
ومن .... امروز به این تپه بی مقدار دل خوش کرده ام وآنرا کوه مینامم واز اینکه هرروز آنرا خالی میکنند رنج میبرم وبا خود میگویم :
دیگر کجا میتوان مقدار کمی اکسیژن به همراه مهربانی برای نفس کشیدن پیداکرد ؟ .
..........................
ثریا / 6/1/2009
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر