جمعه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۷

گفته ها

ثریاذ/ اسپانیا !
...................
شب گذشت  ناگهان دوباره روی گوشی ام نشستی ،  با آنکه میل داشتم به تختخواب  بروم با اینهمه  به گفته هایت  دل سپردم ، پر  " کیفور " بودی   گاهی اخبار تلویزیون  و را ترجمه میکردی  و سپس نشستی برای خود فریبی،  قبل از هر چیز میل دارم بتو بگویم که من خیال ندارم " صندلی  مجمع " ترا پر کنم ، بگذار همان جوانان بی تجربه یا با تجربه که دل بتو سپرده اند آنها را  اشغال نمایند !! ،  من با طبعی آتشین  وفعال به دنیا آمده ام  و امروز پشت به تمام  لذایذ  اجتماعات و دنیا کرده ام ،  خیلی سال است که خود را از مردم جدا ساخته ام  وبه تنهایی زندگی میکنم ،  اگر هم گاهی میل داشتم واقعیتی را نادیده گرفته وبسوی آن رو کنم  با کمال سختی  و تلخی قبل از هر چیز به پاهای خود میاندیشیدم که امروز تا کمر در خاک این سر زمین فرو رفته  است اما بقول تو بند ناف من با سر زمینم هنوز بریده نشده است ، میل ندارم مانند تو نمایش بدهم که روزانه چند خواننده دارم برایم مهم نیست ازکدام سر زمین حتی از خود روسیه !  اگر من دور از همه زندگی میکنم خودم خواستم و هیچگاه میلی  ندارم که به دیگران بچسپم  من خود را از تمام نعمت های دنیا محروم  ساخته ام چون اینگونه  دوست میدارم . 

اگر آن فسیلهای  امروزی نبودند تو هم این قدرت بیان  و گفتگوها را نداشتی ، اگر کسی نبود تا بتو کمک نماید کتابی را به دنیا ی ما عرضه کنی امروز تو هم مانند بقیه درگوشه ای ناشناس درکنار منقل افتاده بودی .
من از یک قایق شکسته  بر بال سیمرغ نشستم و امروز این اوست که مرا راهنمایی میکند وبه هرسو میبرد  ایمانم دردلم و قوی است ،  حال مانند یک تبعیدی  دور ا زمردم  زندگی میکنم  چرا که میل دارم خودم باشم ،  بارها در اجتماعات شرکت کردم ودرگوشه ای ساکت نشستم  و چقد ر در آن ساعت خود را تحقیر شده میدیدم   که در کنار من زنی لجاره دارد سخن پراکنی میکند ومن متوجه گفتا راو نیستم وکلما ت اورا درک نمیکنم . 

من امروز نقش اهرمی را دارم که درپشت سر عده ای میچرخد  تجربه هایی دارم که شاید کمتر کسی میتواند داشته باشد  هر حادثه ای را ازقبل احساس مسکنم  بردباری چیزی است که بخود تلقین کرده ام  آرزویم این است که جوانان آن سرزمین  خوشبخت تراز ما زندگی کنند وبه تقوای درونی خویش بیشتر بیاندیشند  پول غیر از تیره بختی وسیه روزی چیزی را به ارمغان نمی آورد .

تسلیم ورضا ؟!  چه پناهگاه غم انگیزی ملت ما یافته است  ، باید گریبان تقدیر را گرفت وفریاد کشید  وبه یکباره در مقابل ظلم به زانو درنیامد   ، نمیدانی چه زیباست که انسان بتواند زندگی را ازنو شروع کند ومن این  کاررا کرده ام ، بی آنکه تن به قضا داده و رضایت کسی را  حاصل کنم .

متاسفانه دستهای من خیلی کوچکند وبرای جمع آوری مال ساخته نشده اند ، پاهایم نیز خیلی کوچکند تا جاییکه گاهی باید در میان کفشهای دخترانه برای خود کفشی بیابم !!! 
خوشبختانه  شعور   ومغزم خوب کار میکنند وحافظه ام قوی است  بنا براین به یقین دست تقدیر نخواهد توانست مرا به زانو دربیاورد مگر آنکه خود خواسته باشم .

هزاران آرزو برای جوانان  وطنم دارم . من تنها نیستم کتابهایم در کنارم نشسته اند هرکدام حاوی یک یا چند انسانند  درگذشته مردم یکدیگرا بیشتر دوست میداشتند بخصوص دوستان ، امروز هر ثانیه  از هم فرسنگها دور میشوند ودل باین فضای مجازی بسته ان که کم کم همه را حتی خانواده هارا نیز از هم جدا ساخته است خوشبختانه من تنها صاحب یکی از آنها هستم  آنهم برای آنکه عکسی از درون زندان انتخابی خود بر روی آن بگذارم ، من با طبیعت یکی هستم طبیعت بمن جان ونشاط میدهد بنا   براین میبینی که   از نشستن روی صندلیها   پلاستیکی  ویا چرم مصنوعی در اطاقهای دربسته و گوش دادن به چرندیات  چقدر بیزارم ؟! . پایان 
ثریا / اسپانیا / 17 اوت 2018 میلادی برابر با 26 امرداد ماه 1397 خورشیدی . ساعت 5/26 دقیقه صبح !
ایکاش میدانستم امروز درچه ساعتی به دنیا آمده ام ،  هرچه باشد ساعت نحسی بود . .........

پنجشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۷

زاد روز فرخنده !

ثریا / اسپانیا !
-------------

فردا روز تولد من است ،  بلی زاد روز فرخنده  ! نهایت دلتنگی  ، دخترم کادوی تولدم را بسته بندی کرده بهمراه یک کارت روی میز گذاشت وقول گرفت تا فردا آنرا باز نکنم !  ،  از بسته بندی إن فهمیدم بباید یک سی دی باشد  واو خود به سفر رفت ! تعطیلاتش را به همراه  همسرش در فرانسه میگذراند ! 

نگاهی به آیینه انداختم ، من این چهره غمگین را سالهاست که میشناسم ، با او اخت شده ام بارها باهم جدال کرده ایم  سرزنشها کرده ایم  اشکها ریخته ایم ،  بعد با هم آشتی کردیم ، من این زن را دوست دارم ، خیال هم ندارم چهره اورا  عوض کنم ، تنها باو یاد آوری کردم که :

" دراین دنیا  برای تو هیچ خوشبختی وجود ندارد  ، مگر در دنیای خیال  وآرزو کسی را بیابی ! 

 ودیدم این پوسته را دیگر نمیتوانم از هم جدا کنم سخت چسپیده  بنا براین به تقدیر خود  تسلیم شدم  وجودم دیگر  متعلق بخودم نیست  تنها برای دیگران است که زنده ام  ، آه ای طبیعت خشمگین و بد طینت ،  بمن نیرویی عطا کن  که بر خود ونفس خود چیره باشم .

عشق مرا رها کرده است ومن زنده به عشقم  عده ای نیرویشان را از سکه ها میگیرند وزمانی که آن   سکه ها نمام شوند آنها نیز خواهند مرد  . اما عشق درمن جوانه میزند بمن نیرو میبخشد امروز دیگر هیچکس نمیتواند  دل رنج دیده مرا تسکین دهد ، هرگز ، وهیچکس .

تنها زمانی که اندیشه ای در خاطرم رشد میکند  آنرا بصورت کلمات روی این صفحه یا کاغذ های دم دستم میاورم ،  نه بصورت یک فریاد  خشم ، نه بصورت اندوه وگریه وزاری  خشم من از انسانهای بی مایه وتنک نظر است ، انسانهای احمقی که همراه باد حرکت میکنند  ، نیروی اعتقاد من تنها بخودم میباشد  از مبارزات  بی حسابی  برون آمده و سخت خسته ام  حال خود را به آب این دریای  بیهوده وبی اراده   سپرده ام  تا مرا بشوید ، تقوا ی من درروح من است ، ایمانم نیز درجانم نشسته است .

 درانتظار  هیچ خوشبختی نیستم ، تنها آدمهای احمق در انتظار خبرهای خوش مینشینند .
عشقهای زیادی داشتم  اما همه در عفاف و پاکی و تنها روی نامه ها ونوشته  ها مینشستند نه در تختخواب  ، درمیان اشعار و کلمات نوید بخش نه در لابلای ملافه های کثیف و بد بو ، 
و.... کسی هیچگاه روح مرا نشناخت وهنوز هم نخواهند شناخت  ،  عشقبازی دیگر ونفس پرستی دگر است .  آنها با افکار کثیف خود مرا عریان میکردند در حالیکه  در همین شهر عریان هنوز لباسهای من پوشیده است .
 بهر روی این را نوشتم تا بخود بقبولانم هنوز زنده ام  مهم نیست چند سال از روی من گذشته من به  سالها و روزها کاری ندارم سر به درون سینه ام میگذارم وبه ندای قلبم گوش میدهم  ...او جوان است و هنوز میطپد . بی هوس .
 فردا میهمان دختر دیگرم میباشم  .تولد من و تولد دختر او و اولین نوه من دریک روز است ! این نهایت شادی و شادمانی من است .
 ثریا /اسپانیا 
25 امرداد ما ه 1397 خورشیدی / 

استبداد

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا !
..............................................

» اویلو گه  شنایدر  »  فیلسوف آلمانی «

"زنجیر های استبداد  درهم شکسته  ، ای مردم خوشبخت  آکنون فراسوی  شما، مردی  آزاد است  .
دور افکندن خرافات  ، درهم شکستن  قدرت ابلهان ،  برای حقوق انسانهای والا ،  اینها کار نوکر شاهان نیست ،  برای اینها  ارواحی  لازم است که مرگ را  بیش از تملق و فقر را بیش از غلامی و نوکری  دوست بدارند .....
و بدانید که در صف چنین آزاد  مردانی  روح من  از دیگران  جدا نیست  ."
-------------------------------------------------------------------

بنظرم کمی کوتاه میامد ، یعنی پاهایش گوتاه بودند ( این نتیجه همان قندان کردن بچه های در گذشته بود که  پاها رشد نمیکردند ، ) .
سر و گردن قوی دارد و بازوانش که معلوم میشود در کارگاه  بدنسازی خود را  درشت کرده اند ،  رنگ چهره اش طبیعی است  ، چشمانش مانند دو برکه  پر آشوب  که روی آنهارا خزه های سبز گرفته باشند  بی تامل دریک جا نمیمانند ، پیشانی بلندی دارد و دهان   و لبانش باریک و بسته  چانه اش محکم ! گاهی ته ریشی دارد وزمانی آنها را ازته میتراشد ، موهای سیاه او  که معلو م است رنگ شده  در اطراف سرش  جدا ایستاده اند  نیرویی فوق العاده در سخن رانی وحرف زدن دارد ، چشمانش را مرتب درکاسه  میچرخاند ودرست چشم در چشم شنونده نمی دوزد گویی میترسد که اسرار درونش فاش شوند . این چشمان گاهی با خشم  وزمانی گود افتاده  با برقی مبهم  نه از سر مهر بلکه از سر خشم  در کاسه خود بحرکت در میایند . تبسم زیبایی  دارد  وپس از یک تبسم فورا لبانش را گاز میگیرد . من مرتب  همه حرکات او را زیر نظر دارم ، راستی و درستی و بیگناهی  دراو کمتر دیده میشود ، |برای سیاست هیچگاه نباید بیگناه بود | ! اثری از خشونت ذاتی دراو دیده نمیشود ، اما اگر لازم باشد به راحتی  کارد درسینه ات فرو میکند وسپس  آنرا بیرون کشیده پاک میکند وبه راه خود ادامه میدهد  ، 

در حال حاضر ما ، یعنی ملت سر زمین اریایی  روزگار سختی را میگذراند  ،  وبه هر  علفی که از آب بیرون میزند دست میاویزد بلکه نجات دهنده باشد ، اما اکثرا بفکر پر کردن  جیبهایشان میباشند ، مر تب طلب میکنند ! برای چند کلمه حرف که ما هم آنرا بلدیم مرتب  مارا  تشویق میکنند که .وجهی نا قابل بپر دازیم تا از سخنان گهر بار آنها محروم نشویم ! اما این یکی تا بحال  هیچگاه  از کسی مطالبه نکرده است برایش جمع آوری لشکر مجازی بیشتر اهمیت دارد تا پول نقد ، بهر روی او گرسنه نیست !

دشمنان زیادی  دارد یعنی همه دشمن او هستند همه آنهاییکه  دست اندر کار ( اپوزسیون ) سوراخ سوراخ شده هستند همه سعی دارنا معلومات خودرا بیشتر به رخ بکشند  وهمه اورا کنار گذاشته اند واز او ببدی یاد میکنند و معلوم نیست خودشان بیگناه باشند !  ، اورا بباد تمسخر ونیشخند میگیرند  ، اما  او مانند یک بولدوزر میکوبد ویران میکند وجلو میرود  . کاری به او واصل ونژاد او وخانواده اش وجزییاتی  که تعریف کرده ویا میکند ، ندارم  همه ما از یک ریشه اب مینوشیم  ،  آبی گل الود ، گندابی  بد بو و نهری که خشک شده است .

جسارت او  بی حد وحساب است  گمان نکنم درمیان آنهمه آدمهای اطرافش دوستی داشته باشد که چند ساعتی با او  تنها باشد  ، همسری دارد که نامرئی است  ونا پیدا هیچگاه از او سخنی به میان نیاورده است وگویا بیشتر کمک هارا همسر او باو نموده است ، اما درمیان آنهاییکه برایش کامنت میگذارند خیل زنان بیشتر از مردان است !! لشکر زنانه  تنها میتواند انرزی ترا بگیرد ، مردان اطرافش را را آنهاییکه بچشم دیدم چندان چنگی به دل نمیزنند  .

من باو مشکوکم ،  او برای سپاه  کار میکند ؟ آیا قدرتی نامریی درسپاه هست که اورا به جلو رانده ؟  ویا خود به تنهایی دست دراین آتش سوزان نموده است ، به  گفته هایش  گوش میدهم  گاهی یکساعت ونیم بلا انقطاع او حرف میزند چانه محکمی دارد ،   اما زمانی که فریاد میکشد  برایم  تحمل ناپذیر  است . او برای ریاست جمهوری آفریده شده است ، اگر زنده اش بگذارند !.

چه میشو کرد ؟ مردی نیست تا از میان بر خیزد  همه تنها آب نباتی گوشه دهانشان گذاشته اند و خودرا در پشت ویترین ای رنگا رنگ پنهان ساخته  یکدیگر را  میکشند  ، همین  !  چشمم از ولایتعهدی که کم کم دارد رو به پیری میرود ، آب نمیخورد  او حوصله ندارد وبقول خود دغدغه شاهی و ریاست هم ندارد بر سر زمین نفرین شده بی آب وعلف وخشک با مردمی کله شق وبیشعور وکم معلومات . نخبه  های ما در خارج پنهانند ویا از دنیا رفته اند  ، کسی نیست ، نه دیگر هیچکس نیست تا بر خیزد ویک ( رضا شاه ) دوم  ملت بدختی را که با دست خود تیشه بر ریشه خود زد و دربست خود را کلونی کشور شوراها ساخت ، نجات دهد ، آیا باید درهای امید را به روی خودم ببندم ؟ وتنها  به دیگران  امید واهی بدهم ؟ !. 

 آنچنان در خرافات ورمالی وجن گیری غرق شده اند که دیگر نمیشود  آنهارا بیدار کرد . نماز جعفر طیار و جوشن کبیر بهترین  درمان دردهای آنهاست !!!! 
روح من چنان به نشاط وشادانی  محتاج است  که اگر آنرا به دست نیاورد  به هر ترتیبی شده آنرا برای خود میسازد  زمانیکه روزگار تیره وتلخ  فرا رسیده دنیا درحال ویرانی است  شادمانیهای گذشته نیز ته نشین شده اند  دیگر جلوه ای ندارند ،  خوشبختی  درگذشته نداشتم  تا امروز آنرا جلوه گر رویاهای خویش بکنم  واز انعکاس آنها بهره ببرم  ، نه چیزی درمن باقی نمانده غیراز یک رویای نا تمام . ث
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 16 /08 /2018 میلادی !. برابر با 25 امرداد ماه 1397 خورشیدی ؟!



چهارشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۷

لپ مطلب

با آنکه کوشش بسیار کردم وهیچ ایمیل ویا برنامه ای را باز نکردم باز یک ویروس آنهم از طریق برنانه ویندوز  داخل شد خوب مشغول پاک کردن آن هستم
  از من پرسیدی  که چه چیز آن  مرد ترا گرفت وبه دنبالش رفتی ؟ تجربه سیاسی که نداشت قد وقواره اش هم چنان نبود که ترا بگیرد  چهره اش ...... گفتم صبر کن  همین جا  صبر کن  چهره اش ؟!!!
روزی عکسی از او دیدم که داشت دود تریاک را به صورت دخترکی زیبا فوت  میکرد  دخترک  چشمانش را بست اما
واما من حالی در خود او دیدم بی سابقه  عاشقی که داشت نفس کرمش  را بسوی معشوق میفرستاد  این حال ناگفتنی بود  میدانی که من به تریاک وبوی آن آلرژی دارم وفورا قند خونم پایین مافتد باید مرا به بیمارستان بفرستند بنا براین منقل وتریاک پسر حاجی  را در زیر زمین  کنار یک حوضچه ویک باغچه  قرار دادم تا او هم بتواند با لبانش دود بر لب معشوقه بگذارد وخود   رفتم
اما پسر حاجی حال نمیکرد
دراین مرد وصورتش حالی دیدم که اگر نقاش بودم آنرا به تصویر میکشیدم  هنوز آن چهره وآن حالت را فراموش نکرده ام چه بسا دخترک معصوم هم تریاکی شد  و.......دیگر هیچ
این ”حال” را که من میگویم تنها شاعران متبهر وآنهاییکه اهل دلند میشناسند
دیگر چهره او عادی شد  ماسکی بر چهره اش گذاشت  مانند پینو کیو
دیگر اورا نخواستم ببینم
ثریا /اسپانیا
چهارشنبه  ۱۵ اوت 

پوست کندن

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا.
...............................................

برای لذت بردن  از شیرینی اندیشه ها  و تجربیات  و خیالات  ، باید پوسته تلخ آنرا  کند و بیرون انداخت و مغز را چشید ،  مغز میداند ، پوسته خوانده  ،  و میداند که روزی دور ریخته خواهد شد ،  گاهی انقدر به مغز میچسپد که جدا کردنش  به هزار مشگل بر میخورد .

امروز بخیال » حافظ شیراز « بودم  او هم در دوران خود  به همین دردها مبتلا شد تا جائیکه حتی اشعارش را پنهانی میسرود وآنها را درون  چاهی نگاهداری میکرد وما مردم بعد از او بجای آنکه از تجربیات او استفاده کنیم ، کتاب یا دیوان او را روی طاقچه گذاشتیم وهر گاه  مشگلی پیش میامد  اورا برمیداشتیم  ، حافظ جان بگو ، معشوق مرا دوست میدارد ؟ حافظ جان بگو کارم را ازدست میدهم ؟ حافظ جان  بگو دختر همسایه بمن کام میدهد ؟ .....هیچگاه نفهمیدم که درعهد او هم موسیقی که جان و روح را نوازش میداد حرام بود ومطربان مجبور بودن که ساز خودرا زیر ردا و عبای خود پنهان کنند ، هیچگاه نفهمیدند که می خوردن  نیز حرام بود ودر میکده بسته شده بود تنها میکده کفار ارمنی ویا یهودی باز بود آنهم د زیر یک  پستوی پنهان .

بجای آنکه تجربه بگیرم او را رمال و فالگیر کردیم  ؛، حال چرخی زدیم دور آسمانها گردشی کردیم جت سوار شدیم  و سپس برگشتیم از آسمان فرود آدیم درکویر زیر هزاران من خاک برشته میشویم  . انسانها فراموش کارند و ابدا حافظه تاریخی ندارند .

حال باید پوست بیاندازیم و آن پوسته بیمار را دور بریزیم  .بگذاریم تا مغز هوایی بخورد  .
وانکه به دنبال مغز میرود  در تلاش پوسته انداختن است  خود پوست میافتد.  و کم کم پوسته ها از پیکرش جدا میشوند  و ایکاش به پندار خام نرسد  آنهمه رنج برای پوست انداختن مانند مار  بجای بهتر شدن گزنده شود .

اینک امروز من هفتادمین پوست خود را نیز کندم ، و رسیدم به اصل وکل مغز ،  پوست را برای " خران " باقی گذاشتم تا  آنرا نشخوار کنند  و سیر شوند  اما هنوز در گرسنگی مغز بسر میبرم  ودر پی آن هستم . .

تاریخ همه سر زمین ها  زنجیری از برد و باخت  قدرت است  و چه ملال آور و اندوهگین میباشد  درسی جز واقعیت تلخ بما نمیدهد  وایکاش واقع بین باشیم  شیوه برد وباخت  با بهره گیری از آن همه کشمکشهای  بی مورد تنها برایمان نا امیدی ببار میاورد  ؛  و ناامیدی اولین قدم شکست است .

وارد بحث های سیاسی نمیشوم که دیگر حا ل تهوع گرفته ام بعد از دیدن آنهمه جانور درون قفس تنگ خود شیفتگی ها و خود خواهی ها .

امروز ا این سر زمین در یک تعطیلی مذهبی بسر میبرد  ، بنا براین من رادیو را روشن کردم تا در پناه موسیقی جانی بگیرم  هوای اطاق عوض شد وهوای رویاهای من نیز .
 تمام  صبح دراین فکر بودم که ( بهترین دوستم ) به همسرش گفته بود  پولهایت را به حساب دیگری مگذار من نمیخواهم " ثریا" شوم !!!  واین کلمه درمغزم مانند پتک میکوبید ،  من چیزی گم نکرده ام  خودم همه را رها کردم برای ازادی روحم وآزادی روح فرزندانم ، که امروز پروانه وار گرد وجودم میگردند ،  من بیشتر به معنا ی زندگی میاندیشیدم تا به مادیات آن  ،  بعد هم ثریا شدن کار هرکسی نیست ، یکی هم ثریا اسفندیاری بود که هرچه را داشت به همراه  جانش ازدست داد  از ترس تنهایی اما من تنها نیستم  اول خودم را دارم بعد آنهایی راکه بوجود آورده ام ، تربیت کرده ام  پوسته ورق شده انهارا نیز من با دستهایم کندم وامروز همه مغزند نه یک پوسته خالی که با کاغذ پر شده اند ،  خود من نقشهای بیشماری بودم  از هیچ معشوق میساختم  معشوق بی صورت  خود من یک جام آبگینه بودم  که نیازی به هیچ  باده سرخی نداشت مگر که باده صافی وبیغش ومست کننده .بود 

من زندگیم را در ترازوی سود و زیان به هدر ندادم ، خود کلمه ای بودم که در کنار  رودخانه  لبریز از جنبش ها و گفتگوها همچنان میتاختم و میرفتم  تا اینکه امروز آبی روان و خوش گوارشدم .و نایی که  لبریز از سوراخ های  نگرانیها ودلهره ها  ؛ تو توان این را نداری که : من: شوی  شکار چی به دنبال شکار میرود  من نه شکارچی بودم و نه شکار شدم  ،من خودی بودم که در قعر زندگی میزیست . پایان 

شب از هول  سحر جان داد 
سرود مست را ، بانگ عزای صبح ، پایان داد
 اذان ، آواز را برچید 
 قبا پوش  پریشان حال را دیدم 
که از خواندن  دهان  بربست ، مست سرود او 
لبانم را به اشک .خنده آلودم 
 زمانی  پا به پایش راه پیمودم 
سپس در گوش او با شیطنت گفتم :
نمی دانی ! 
کلاغان خبر چین  مژ ده آوردند 
 که در قلب  دیار کافران ، انبوه دین داران 
هزاران  شیشه  می را به حوض سرنگون کردند .....

به آغوش  زمان برگشتم وبا گریه خندیدیم 
من آن شب  : حافظ : جاوید را در خواب خوش دیدیم 
پایان 
ثریا ایرانمنش : لب پرچین « / اسپانیا /15/08/ 2018 میلادی .....!
------------------------------------------------------------------
اشعار ذیل  از : نادر نادر پور 

سه‌شنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۷

سگهای وحشی

ثریا / اسپانیا / 
................ سه شنبه 

گاهی فکر میکنم چه شانسی آوردم که از  همه این هیاهو ها به دورم  من چه فکر میکردم و میکنم  این سگهای هار یکه نام " اپوزسیون " بر خود نهاده اند مانند  یک حیوان کف به دهان میاورند وهریک برای بلعیدن  مردم وخالی کردن جیب آنها یک نریبون ویک دوربین به دست گرفته برای خود دنیایی میسازد .
سعید سکویی که باید روانه تیمارستان  شود 
آن یکی هخا که پر مردم را خر حساب کرده است 
یکی لباس ارتشی پوشیده مانند دلقکها  دوراطاق رژه میرود  ، پیرمرد  برو  برای خودت تابوتی  مهیا کن لازم نیست تو جلو دار باشی ،  تکلیف آن تریاکی ها  هم روشن است  امید به کسی بسته بودم که او  از قبیله رقبا بود .
بابا صد رحمت به همان شاه عباس کبیر یا بقول آن پیر  شاه عباس سوم حدا اقل مانند یک انسان مینشیند وحرف میزند ، 
مردکی  با چشمان لوچ وابروان کج سر بالا شبیه همان یهودیان بنگاه شادمانی  سه راه سر چشمه که بنگاه داشتند بسیج را تهدید میکند گویی همین آلان حکم ریاست جمهوری همه سر زمین را بنام او  زده اند   و دست آخر آیا اینها ارتش شاه بودند ؟ البته صابون بعضی ازآ نها در زمان پادشاهی  او به تن ماخورده بود از افسر تا ژنرال پنبه هایشان 
، خوب نباید هم توقع داشت ارتشی که از بچه های یتیم  خانه و خراباتی جمع آوری شود نواده هایش بهتر از این نخواهد بود .

به راستی به همان انتخاب خودم ایمان آوردم  عجبب باغ وحشی است درست همان قلعه حیوانات نه اگر شما میخواهید ایران مارا نجات دهید بهتر است سر جایتان بمانید بگذارید همان جیم الف سر کار باشد / ما عطای شمارا به لقایتان بخشیدیم . 
نمیدانم این نسل چرا اینهمه زشت و بدترکیب واز همه بدتر بی تربیت وبد دهن بار آمده است .اوف آیا درا« زمان هم به همین گونه حرف میزدند ؟ ....بلی ! گاهی که آقایان وبزرگان عبی میشدند آلت تناسلی خودرا حواله میدادند !!!! نه حق داشتند آن فیلم وحشی را از ما ایرانیان ساختند به تمام معنی وحشی هستیم .  حال اگر علامه دهر هم باشیم 
واقعا خوشحال شدم که روی هیچ یک  از این کانالهای نیستم  و اصراری  هم ندارم  بقیه را هم به ترتیب غیر قابل پخش کردم شبها به آواز : ویگن " گوش فرا میدهم ، ما حتی از این قوم سر گشته ارامنه نیز کم بها تریم آنها توانستند ارمنستان را  آزاد کنند وهر کجا رفتند ارمنستانی  برای خویش ساختند ودست دردست هم دادند اگر گوشت یکدیگر ا جویدن استخوان آنرا  دور نیانداختند  و توانستند  به دنیا بفهمانند که  ترکیه  نسل کشی کرده است .
و وای برما  به راستی با این سگهای هار من ترسیدم فورا آنهارا خاموش کردم  برای کی از چی مینویسم ؟ برای خودم ، آن یکی فریاد برمیدارد برای من کامنت نگذارید تنها برایم پول بفرستید من خسته شدم بسکه برایتان از تاریخ گفتم !! چه کسی ترا مجبور کرده است ؟ دکانت را ببند جمع کن وبرو دنبال کار بهتری او را هم به چاه ویل فرستادم .

اما رابطه من با " او "  آن یکی  که اورا ریاست جمهور میخواندم یک رابطه احساسی بود ، شاید بتوانم بگویم او را  دوست میداشتم مانند  پسر جوانم ومنتظر آن بودم که خودش را هر طور هست بالا بکشد اما آنقدر راست و دروغ بهم بافت که حوصله امرا سر برد واگر پسر واقعی منهم بود اورا از خود میراندم . ث
گویی به ابتدای جهان بر گشته ام 
 وز نو  آتش کائنات بر سرم فرود میاید 
 دراین غروب غم انگیر  
  
کیفر گناهان شما را من بردوش میکشم 
منقار کرکسان  سینه مرا نشانه گرفته 
فرسوده شدم ، از زحمات و رنجهای شما 
ای بیخردان .
ثریا / اسپانیا / سه شنبه  14 آگوست 2018 میلادی /