ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا.
...............................................
برای لذت بردن از شیرینی اندیشه ها و تجربیات و خیالات ، باید پوسته تلخ آنرا کند و بیرون انداخت و مغز را چشید ، مغز میداند ، پوسته خوانده ، و میداند که روزی دور ریخته خواهد شد ، گاهی انقدر به مغز میچسپد که جدا کردنش به هزار مشگل بر میخورد .
امروز بخیال » حافظ شیراز « بودم او هم در دوران خود به همین دردها مبتلا شد تا جائیکه حتی اشعارش را پنهانی میسرود وآنها را درون چاهی نگاهداری میکرد وما مردم بعد از او بجای آنکه از تجربیات او استفاده کنیم ، کتاب یا دیوان او را روی طاقچه گذاشتیم وهر گاه مشگلی پیش میامد اورا برمیداشتیم ، حافظ جان بگو ، معشوق مرا دوست میدارد ؟ حافظ جان بگو کارم را ازدست میدهم ؟ حافظ جان بگو دختر همسایه بمن کام میدهد ؟ .....هیچگاه نفهمیدم که درعهد او هم موسیقی که جان و روح را نوازش میداد حرام بود ومطربان مجبور بودن که ساز خودرا زیر ردا و عبای خود پنهان کنند ، هیچگاه نفهمیدند که می خوردن نیز حرام بود ودر میکده بسته شده بود تنها میکده کفار ارمنی ویا یهودی باز بود آنهم د زیر یک پستوی پنهان .
بجای آنکه تجربه بگیرم او را رمال و فالگیر کردیم ؛، حال چرخی زدیم دور آسمانها گردشی کردیم جت سوار شدیم و سپس برگشتیم از آسمان فرود آدیم درکویر زیر هزاران من خاک برشته میشویم . انسانها فراموش کارند و ابدا حافظه تاریخی ندارند .
حال باید پوست بیاندازیم و آن پوسته بیمار را دور بریزیم .بگذاریم تا مغز هوایی بخورد .
وانکه به دنبال مغز میرود در تلاش پوسته انداختن است خود پوست میافتد. و کم کم پوسته ها از پیکرش جدا میشوند و ایکاش به پندار خام نرسد آنهمه رنج برای پوست انداختن مانند مار بجای بهتر شدن گزنده شود .
اینک امروز من هفتادمین پوست خود را نیز کندم ، و رسیدم به اصل وکل مغز ، پوست را برای " خران " باقی گذاشتم تا آنرا نشخوار کنند و سیر شوند اما هنوز در گرسنگی مغز بسر میبرم ودر پی آن هستم . .
تاریخ همه سر زمین ها زنجیری از برد و باخت قدرت است و چه ملال آور و اندوهگین میباشد درسی جز واقعیت تلخ بما نمیدهد وایکاش واقع بین باشیم شیوه برد وباخت با بهره گیری از آن همه کشمکشهای بی مورد تنها برایمان نا امیدی ببار میاورد ؛ و ناامیدی اولین قدم شکست است .
وارد بحث های سیاسی نمیشوم که دیگر حا ل تهوع گرفته ام بعد از دیدن آنهمه جانور درون قفس تنگ خود شیفتگی ها و خود خواهی ها .
امروز ا این سر زمین در یک تعطیلی مذهبی بسر میبرد ، بنا براین من رادیو را روشن کردم تا در پناه موسیقی جانی بگیرم هوای اطاق عوض شد وهوای رویاهای من نیز .
تمام صبح دراین فکر بودم که ( بهترین دوستم ) به همسرش گفته بود پولهایت را به حساب دیگری مگذار من نمیخواهم " ثریا" شوم !!! واین کلمه درمغزم مانند پتک میکوبید ، من چیزی گم نکرده ام خودم همه را رها کردم برای ازادی روحم وآزادی روح فرزندانم ، که امروز پروانه وار گرد وجودم میگردند ، من بیشتر به معنا ی زندگی میاندیشیدم تا به مادیات آن ، بعد هم ثریا شدن کار هرکسی نیست ، یکی هم ثریا اسفندیاری بود که هرچه را داشت به همراه جانش ازدست داد از ترس تنهایی اما من تنها نیستم اول خودم را دارم بعد آنهایی راکه بوجود آورده ام ، تربیت کرده ام پوسته ورق شده انهارا نیز من با دستهایم کندم وامروز همه مغزند نه یک پوسته خالی که با کاغذ پر شده اند ، خود من نقشهای بیشماری بودم از هیچ معشوق میساختم معشوق بی صورت خود من یک جام آبگینه بودم که نیازی به هیچ باده سرخی نداشت مگر که باده صافی وبیغش ومست کننده .بود
من زندگیم را در ترازوی سود و زیان به هدر ندادم ، خود کلمه ای بودم که در کنار رودخانه لبریز از جنبش ها و گفتگوها همچنان میتاختم و میرفتم تا اینکه امروز آبی روان و خوش گوارشدم .و نایی که لبریز از سوراخ های نگرانیها ودلهره ها ؛ تو توان این را نداری که : من: شوی شکار چی به دنبال شکار میرود من نه شکارچی بودم و نه شکار شدم ،من خودی بودم که در قعر زندگی میزیست . پایان
شب از هول سحر جان داد
سرود مست را ، بانگ عزای صبح ، پایان داد
اذان ، آواز را برچید
قبا پوش پریشان حال را دیدم
که از خواندن دهان بربست ، مست سرود او
لبانم را به اشک .خنده آلودم
زمانی پا به پایش راه پیمودم
سپس در گوش او با شیطنت گفتم :
نمی دانی !
کلاغان خبر چین مژ ده آوردند
که در قلب دیار کافران ، انبوه دین داران
هزاران شیشه می را به حوض سرنگون کردند .....
به آغوش زمان برگشتم وبا گریه خندیدیم
من آن شب : حافظ : جاوید را در خواب خوش دیدیم
پایان
ثریا ایرانمنش : لب پرچین « / اسپانیا /15/08/ 2018 میلادی .....!
------------------------------------------------------------------
اشعار ذیل از : نادر نادر پور